توجه ! این یک نسخه آرشیو شده مـیباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمـیکنید به منظور مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تزیین پفیلا در نایلون فریزر برای جشن تولد خاطره نویسی روزانـه درون آشپزانـه


Admin

21-12-91, 12:21

به نام خدا

سلام
نمـی دونم چقدر بـه نوشتن خاطرات روزمره تون اعتقاد دارید. تزیین پفیلا در نایلون فریزر برای جشن تولد خاطره نویسی یـا شرح وقایع روزمره یکی از بهترین تمرین های نویسندگی و یکی از مطمئن ترین راه های ثبت دقایقی از زندگی مونـه کـه مـی خوایم جاودانـه بشن.

لزومـی نیست حتما اتفاق مـهم و چشمگیری توی زندگی مون افتاده باشـه که تا قلم بـه دست بگیریم و در موردش بنویسیم. تزیین پفیلا در نایلون فریزر برای جشن تولد همـین اتفاقات روزمره ی زندگی کـه خیلی همالت بار بـه نظر مـیان ، تزیین پفیلا در نایلون فریزر برای جشن تولد یـه هفته ی دیگه ، یـه ماه دیگه ، یـه سال دیگه ، یـا چندین سال دیگه شیرین ترین خاطراتتون رو تشکیل مـیدن.

استارت این تایپیک و زدم که تا همـه درون کنار هم خاطره بنویسیم و خاطره بخونیم و لذت ببریم

برای پر بار شدن شدن تاپیک پیشنـهاد مـیکنم :

- از نوشتن خاطرات خیلی کوتاه خودداری کنید
- از بیـان مسائل شخصی و مسائلی کـه ممکنـه بعد ها بـه هر نحوی از بیـانش پشیمون بشید خودداری کنید
- سعی کنید روزی بیشتر از یک پست ندید ولی پستتون پر و پیمون باشـه
- با ما باشید ، حتی اگرفکر مـی کنید قلم خوبی ندارید ترس رو کنار بذارید و امتحان کنید.ی قرار نیست بهمون نمره بده همـین کـه شجاعت نوشتن رو داریم از خیلی ها جلو تریم.
- ابتدای پستتون تاریخ قرار بدین که تا بعداً از یـادآوری و خوندنش لذت بیشتری ببرید .
اسپم ندید بـه محض دیدن حذف مـیشـه . به منظور تشکر فقط دکمـه ی تشکر رو بزنید . سعی کنید جو تاپیک شاداب و پر از انرژی مثبت باشـه که تا در کنار هم چیزی یـاد بگیریم .

یـا علی ...

=======================================

بعداً نوشت :

اگر صرفاً خاطره خنده دار يا زيبا ترين اتفاق زندگيتون رو ميخواهيد تعريف كنيد بدون توصيفات خاصي و فقط قصد، بانمك بودن موضوع يا زيباترين اتفاق زندگيتون هست درون اين تاپيك ها پستتونو ارسال كنيد:

خنده دار ترین خاطرات شما (You can see links before reply)

قشنگترين اتفاقات و خاطرات زندگيتون (You can see links before reply)

در اين تاپيك صرفاً خاطره نويسي هست حالا ممكنـه اتفاق خاصي هم نيفتاده باشـه

با تشكر@};-

نغمـه

19-03-92, 03:33

حيف تاپيك بـه اين خوبي كه بالا نمياد.
بگذاريد من آخرين خاطره ام رو براتون بگم. چند روز تعطيلي خرداد ماه رو جاتون خالي رفته بودم كرمان. موقع برگشت با قطار اومدم تهران. ساعت شش بعدازظهر بود كه سوار قطار كرمان - تهران شدم. يك كوپه شش نفره بود و همگي خانوم. (من تنـها رفته بودم) خوب من چون زياد با قطار سفر نميرم احساس عجيبي داشتم. اينكه قرار بود يك شب که تا صبح رو با چند که تا خانوم غريبه توي يك كوپه بگذرونم. سلام كردم و سريع نشستم روي صندلي كه مشرف بـه پنجره بود. بعد كه كمي يخم باز شد نگاهي بـه همسفري هام انداختم. دو که تا خانم ميانسال شبيه هم كه مشخص بود نسبت فاميلي نزديك دارند و بعد فهميدم كه هستند. يك خانوم لاغر و چابك كه از همون اول رفت تخت بالا و برگه هاشو باز كرد و شروع كرد بـه درس خوندن و يك خانوم مذهبي چادري كه تسبيح دستش بود و دائم ذكر ميگفت و يك خانوم تپلي قد كوتاه كه اونـهم بعد از گذشت يك ساعت رفت تخت مقابل خانوم لاغره و كتابهاش رو باز كرد.
من موندم پايين و اون دو که تا ا و خانوم چادريه. حوصله ام بدجوري سر رفته بود. كتابي رو كه بـه تازگي خريده بودم (شياطين و فرشتگان اثر دن براون) رو توي كرمان خونده بودم و چيزي براي مطالعه نداشتم. موبايلم رو برداشتم و زنگ زدم بـه آريا (آريا رو كه همـه مي شناسيد ولي واسه اونـها كه نمي شناسند بايد بگم آريا تنـها پسرمـه و نـه سالش هست) عادت دارم بـه آريا كلمات محبت آميز بگم. مثلا هميشـه اونو عشقم يا عسلم يا شيرينم صدا ميكنم. سرم گرم مكالمـه با آريا بود و آروم حرف ميزدم. بهش گفتم عشقم يادت نره صبح بـه موقع بيدار بشي كه از كلاس زبانت نموني. بعد هم ادامـه دادم: نفسم شامت رو حتما بخوري كه صبح انرژي لازم رو داشته باشي. شيطوني هم نكني و زود بخوابي خوشگلم... و بعد هم مكالمـه رو تموم كردم و به طور اتفاقي نگاهم افتاد بـه اين دو که تا كه داشتند منو نگاه مي كردند و ريز ريز مي خنديدند. بعد كه ديدند من توجهم جلب شده يكي شون بهم چشمك زد و گفت داشتي با دوست پسرت حرف ميزدي؟ لابد دلت براش تنگ شده كه قربون صدقه اش ميري...
من دهانم باز مونده بود كه اينـها از كجا بـه اين نتيجه رسيدند كه مخاطب من دوست پسرم هست!!!! با كمي خجالت گفتم نـه داشتم با عشق زندگيم يعني پسرم حرف ميزدم. حالا نوبت اونـها بود كه تعجب كنند. با هم پرسيدند پسرت؟؟؟؟ گفتم آره. پسرم نـه سالشـه و الان چون پيشش نيستم دلم واسش تنگ شده. چيه ؟ كجاش عجيبه؟
بعد يكي از ها گفت باورم نميشـه. چطور تونستي هيكلت رو اينقدر عالي نگه داري؟ خوب واسه اينـه كه سنت كمـه. بعد خيلي زود ازدواج كردي. لابد هنوز دبيرستاني بودي. درس هم خوندي با اين وضعيت؟ گفتم عزيزم من وقتي ازدواج كردم كه ليسانسم رو گرفته بودم و كارمند هم بودم. الان هم اواخر دوره فوق ليسانسم هستم. خانومـه يك آهي كشيد و گفت خوش بـه حالت بعد از اونـها هستي كه ژنتيكي خوش فرم هستند. من بدبخت كه هر چي ميخورم حتي اگه آب هم بخورم چاق ميشم.بهش گفتم خوب بعضي ها كلا متابوليسمشون پايينـه. شما چند که تا بچه داريد؟ که تا اين رو گفتم انگار بهش برخورد خودش رو جمع و جور كرد و گفت من بيست و شش سالمـه. هنوز ازدواج نكردم. با م يك سال اختلاف سن داريم.
حالا نوبت من بود كه شاخ درون بيارم. من واقعا تصورم بر اين بود كه اين خانومـها درون اوايل چهل سالگي باشند. نگاهي بـه شكمـهاي بزرگ و پهلوهاي آويخته و رونـهاي بزرگشون كردم و بعد قيافه شون رو با دقت نگاه كردم. ديدم واقعا راست ميگه صورتشون جوون بود ولي تحت تاثير چاقي و چربيهاي زياد چون بدنشون بزرگ و بي تناسب بود باعث ميشد كه سنشون بيشتر نشون داده بشـه.
با دلسوزي گفتم نگران نباش هر چيزي راه چاره اي داره. اگه يك كم رعايت كني حتما لاغر ميشي و خيلي خيلي بهتر بـه نظر مياي.
هيچي ديگه مكالمـه همين جا تموم شد و من هدست موبايلم رو گذاشتم توي گوشم و شروع كردم موزيك گوش و بيرون رو نگاه كردن.
همون موقع مـهماندار قطار اومد و يك بسته حاوي آب ميوه و تي تاپ بهمون داد براي هر نفر يكي. من آبميوه اش رو نخوردم فقط تي تاپش رو نصفه خوردم. واقعا ميل نداشتم ديگه بخورم انداختمش بيرون. ولي بقيه افراد كامل خوردند.
بعد از يك بيست دقيقه اي ديدم كه دستي بـه طرفم دراز شد . نگاه كردم ديدم يكي از اين ها بشقاب آجيل رو طرفم گرفته و تعارف ميكنـه. داخل ظرف رو نگاه كردم ديدم يك عالمـه آجيل هاي بوداده خوشمزه مثل بادوم و فندق و گردو و بادوم هندي و تخمـه و... داخلش هست. گفتم مرسي من زياد آجيل دوست ندارم. ولي براي اينكه ادب رو رعايت كنم يك دونـه بادوم برداشتم و تشكر كردم. دو که تا ا و خانوم چادريه شروع كردند بـه خوردن آجيل و صحبت.
تقريبا يك ساعت بعدش بود كه خانوم چادريه از كيفش يك ظرف دردار درون آورد كه حاوي كلمپه بود (كلمپه يك شيريني فوق العاده خوشمزه و البته پركالري كرماني هست كه كرمانيها خيلي با سليقه با آرد و خرما درستش ميكنند) و به همـه تعارف كرد. ها هر كدام يك كلمپه برداشتند و شروع بـه خوردن با اشتها كردند. من چون تي تاپ خورده بودم بر نداشتم. درون عوض يك شيشـه آب معدني كه آقاي مـهماندار براي هركس يكي آورده بود باز كردم و شروع كردم آرام آرام نوشيدن.
ساعت تقريبا نـه بود كه قطار براي نماز نگه داشت. بعد از نماز ديدم ها بساط ميوه را باز كردند و شروع كردند بـه خوردن موز و سيب و گيلاس. با خودم گفتم جاي شكرش باقي هست كه لااقل شام نمي خورند و با ميوه برگزارش مي كنند. هر كدوم حداقل يك موز و يك سيب و مقدار زيادي گيلاس خوردند. خانوم چادريه و خانوم تپله هم شريكشون شدند و كمي گيلاس خوردند. بعدش هم خانوم تپله يك ساندويچ و خانوم چادريه يك لقمـه خانگي كه فكر كنم نون و پنير يا چيزي شبيه اون بود بهمون تعارف كرد و چون نخورديم خودشون خوردند. خانوم لاغره كه رفته بود بالا درس بخونـه از كيفش دو که تا سيب درون آورد و شروع كرد خوردن. من هم يك دونـه سيب خوردم.
و بعدش هم كمي صحبت كرديم و نزديك ساعت 11 بود كه قرار شد تختها رو آماده كنيم كه بخوابيم. من كه ملافه هام رو آماده كردم و دراز كشيدم از خانوم لاغره بالايي خواستم كه چراغ رو خاموش كنـه كه ديدم يكي از ها گفت نـه ما خودمون خاموش ميكنيم ميخوايم شام بخوريم!!!!!
واقعا باورم نميشد!!!! ساعت 11 شب و شام!!!! اونـهم بعداز خوردن اونـهمـه تنقلات. ديدم ها از توي ساك بزرگشون يك بسته بيرون آورند و حالا تعارف كه تو هم بيا بخور. انگار دنبال شريك جرم مي گشتند. نگاهي بـه غذاشون كردم و ديدم برنج با ماهي سرخ شده هست و توي يك ظرف هم سبزي خوردن و كمي نان بود.
چشمـهام رو بستم كه حالم بد نشـه!!!
تشكر كردم و رومو بـه سمت ديگه برگردوندم و گفتم شبتون بخير. واقعا طاقت ديدن اين ظلمي رو كه بـه خودشون مي كردند نداشتم!!!! بعد بـه ياد حرف بعدازظهرشون افتادم كه ميگفتند ما آب هم ميخوريم چاق ميشيم!!! گفتم واقعا اينـها چه تصوري دارند؟ البته شايد بـه نظر خودشون زياد نمي خوردند و شايد برنامـه روزانـه شون بود و اين باعث نميشد كه ببينند چه قدر ساده دارند بـه خودشون بد مي كنند و بدنـهايي رو كه هديه خداوند هست و مي تونـه زيباترين باشـه بـه بدترين شكل درون ميارن!!! من واقعا يك خانوم 26 ساله رو مثل يك خانوم چهل ساله ديدم!!! غبغب آويخته و شكم بزرگ و رانـهايي بزرگتر.... با خودم گفتم حالا اينـها هنوز ازدواج نكردند وقتي ازدواج كنند اونوقت بـه چه شكلي درون ميان؟؟؟؟
اينـها رو اينجا نوشتم چون واقعا ذهنم رو مشغول كرده بود. خوردن آجيل و كلمپه و ميوه بد نيست ولي بهتره كه بـه ميزان متناسب باشـه و نـه که تا جايي كه آدم جا داره و اونـهم درون بعدازظهر و شب!!!
كرمانيها آدمـهاي فوق العاده خوش سليقه اي هستند و غذاهاي عالي مي پزند. من واقعا شيفته هنر آشپزيشون هستم. ولي خوب مقاومت درون برابر چنين اغذيه خوشمزه اي هم بد نيست. من كرمانيهاي بسيار خوش هيكل هم ديدم. چون كلا استايل اون خطه لاغر و كشيده هست اما اين ها... شايد اصلا كرماني نبودند. نميدونم.

sarina68

20-03-92, 04:37

خیلی خاطره نغمـه ی عزیز جالب بود
برای منم مشابه همـین پیش اومد
با دو که تا دوستام کـه ن مـیخواستیم بریم مسافرت.من اول رفتم خونشون کـه از اونجا با هم بریم ایستگاه قطار.کل خوراکیـایی کـه ن با خودم بودم چند که تا کتلت بود به منظور شام کـه دور هم بخوریم و دو سه بسته بادوم زمـینی.وقتی رسیدم خونشون دیدم هرکدومشون سه که تا ساک دستشونـه.پرسیدم چقد وسایل آوردین به منظور سه روز مسافرت کـه اینقد زیـاد شده؟گفتن بیشترش خوراکیـه
یعنی باورتون نمـیشـه چند بسته چیپس یعالمـه پفک یـه بسته بزرگ آجیل کلی شیرینی و... و همـه مدت راه درون حال خوردن بودن!منم چشام از حدقه زده بود بیرون@-)

نغمـه

25-03-92, 04:10

دیشب رفتم تاتر یرما. کاری از یک کارگردان بزرگ بـه نام آقای علی رفیعی کـه در سالن استاد سمندریـان درون پارک هنرمندان تهران برگزار مـیشد. قرار بود با یکی از دوستهام برم کـه برنامـه دوستم بـه هم خورد و خودم تنـها رفتم. نمایش ساعت هشت شب شروع مـیشد. درون سالن انتظار نمایش تنـهای کـه تنـها بود من بودم و بقیـه افراد بـه صورت زوج و یـا چند نفره اومده بودند. اکثرا هم از بچه های تاتر و یـا مرتبط با هنر بودند. خانمـها با مانتوهای عجیب و خاص و آقایون هم اکثرا با موهای بلند و یک تیپ متفاوت. بـه گوشـه و کنار سالن نگاه مـیکردم و از زاویـه مردم شناسی افراد رو زیرنظر مـیگرفتم. کاری به منظور انجام نداشتم و نگاه بـه اطرافیـانم تنـها سرگرمـیم بود.
با باز شدن درهای سالن داخل رفتم و روی صندلیم نشستم. درون کنار من یک زوج جوان جای گرفتند. یک خانوم با موهای قهوه ای خوشرنگ کـه نیم بیشتر موهاش از جلوی شالش بیرون ریخته بود و یک پوست مـهتابی کـه با آرایش ملایم آجری رنگش هماهنگی کامل داشت. درون انگشت سمت چپش یک حلقه ساده اما زیبا نشسته بود. مرد همراهش موهای کاملا مشکی کوتاه داشت و پوست سبزه کـه حاکی از جنوبی بودنش بود. درون انگشت مرد هم حلقه ای دقیقا مشابه حلقه زن وجود داشت. زن یک بطری آب معدنی از کیفش درون آورد و به مرد همراهش داد و خندید. بعد گفت شرمنده تاتره و نمـیشـه چیزی جز آب خورد بعد پسر خوبی باش و اعتراضی نکن. مرد هم لبخند شیرینی زد و سرش رو بـه علامت تایید تکان داد.
نمایش شروع شد. بازیگران خصوصا بازیگر نقش یرما بسیـار قوی بازی مـی د و من غرق درون نمایش شده بودم. موضوع نمایش درون خصوص زنی بود کـه از صمـیم قلب دوست داشت بچه دار بشـه و این تمام آرزوش بود و چون دو سال و اندی از ازدواجش مـی گذشت و بچه دار نشده بود دچار تنشـهای فراوان روحی و درگیریـهای ذهنی با خودش؛ همسرش و اطرافیـانش بود. درون این مـیان عشق نافرجامـی هم داشت کـه هر از گاهی سرو کله اش درون صحنـه پیدا مـیشد و تنشـهای روحی زن رو زیـادتر مـیکرد. علیرغم این ، زن با پایبندی فراوان بـه شوهرش تنـها بـه آرزوی بچه دار شدن مـی اندیشید و متاسفانـه مورد سوظن اطرافیـانش بود.
در مـیانـه نمایش جایی بود کـه زن بچه تازه بـه دنیـا آمده همسایـه اش رو بغل کرده بود و باهاش مـی ید. درون حین این صحنـه من به منظور یک لحظه توجهم بـه مرد و زن کنارم جلب شد و دیدم کـه دستهای زن درون دست مرد هست و مرد همراهش بـه شدت و با هیجان دست زن رو فشار مـیده و اشک از چشمـهای زن جاریـه. برام عجیب بود قاعدتا حتما بیشتر توجه مـیکردم ولی صحنـه تاتر چنان گیرا بود کـه من دوباره محو نمایش شدم. که تا اینکه ساعت تقریبا ده و ربع شب بود کـه تاتر تموم شد همـه بـه احترام بازیگرا و کارگردان بلند شدند و دست زدند. شور عجیبی درون سالن بود. واقعا نمایش مـیخکوب کننده ای بود. من بعد از یکی دو دقیقه کـه از کف زدن حضار گذشت توجهم بـه زمزمـه بین زن و مرد همراهم جلب شد کـه مرد بـه زن مـیگفت: عزیزم این فقط یک نمایش بود. من مطمئنم کـه ما مـی تونیم. فقط حتما تلاش کنیم و امـیدوار باشیم. و زن با صورتی کـه هنوز رد اشکی کـه با ریملش مخلوط شده بود و یک خط سیـاه روی آرایش ملیح گونـه هاش باقی گذاشته بود گفت مـهم نیست مـهم اینـه کـه با هم هستیم....
و بعد هم راه افتادند و رفتند...
من هم پشت سر بقیـه جمعیت بیرون اومدم ولی تمام طول راه برگشت که تا خونـه رو بـه این زوج فکر مـیکردم. بـه صمـیمـیت و عشقی کـه حتی درون دید اولیـه هم کاملا بـه چشم مـی اومد. حدس مـی بچه دار نمـیشدند و دیدن این نمایش خیلی روشون اثر گذاشته بود. تمام مدت ذهنم پر شده از تصویر آخری کـه از اونـها بر پرده نگاهم حک شده بود. زن بـه بازوهای مرد تکیـه کرده بود و با ملایمت راه مـیرفت و مرد دستهاشو رو بـه نشانـه حمایت دور کمر زن نگه داشته بود. با خودم گفتم اونـها خوشبخت هستند حتی اگه که تا آخر عمر صدای شادی هیچ بچه ای درون کانون خانواده شون نپیچه. مـهم اینـه کـه همدیگه رو دارند و عشق قلبشون رو مالامال کرده. خیلی ها هستند کـه بچه دارند ولی هیچ امـیدی مـهمون خونـه هاشون نیست. قدر نعمت بزرگ خانواده دار بودن رو نمـیدونند و فقط با مسائل بیـهوده و کمرنگ زندگی خود و همسرشون رو بـه چالش مـی کشند.
از صمـیم دل به منظور این زن و مرد یک زندگی قشنگ آرزو کردم کـه اگه صلاحشون باشـه و خداوند بخواد حضور یک کودک نازنین درون زندگیشون باعث شادی بیشترشون بشـه.

Mastane Matlabi

07-05-92, 01:56

چه تاپیک خوبی.... اتفاقن من چندوقت پیش داشتم فکر مـیکردم کاش همچین امکانی توی این فروم بود.. روزانـه نویسی‌های نغمـه عزیزم هم خیلی خوبه. ممنون نغمـه..

+++

من هم سعی مـیکنم که تا حدی کـه فرصت کنم حتمن اینجا روزانـه هام رو بنویسم. البته من چندین ساله کـه عادت دارم اتفاق‌های روزمره رو مـینویسم. فک کنم یـه هفت هشت تایی سررسید دارم و سعی کردم درون طی سال بیشتر روزها رو بنویسم. گاهی این نوشتن خیلی بـه منظم شدن افکارم کمک کرده.

در هر حال.

شروع مـیکنیم.

Mastane Matlabi

07-05-92, 02:26

ششم / تیر / هزار و سیصد و نود و دو

امروز، خیلی هوا داغ بود. گرم نـه. داغ. توی تاکسی دلم مـی‌خواست از گرما گریـه کنم. شالمو زدم پشت گوشم. هدفون توی گوشم عرق کرده بود. پنجره باز بود اما انگار یکی سشوار داغ گرفته بود جلوی صورتم. آخ اون رانندهه... چند روز پیش کـه شیشـه‌های ماشینش بالا بود و من از گرما کلافه شدم و بهش گفتم دستگیره شیشـه رو بدین و گفت خانوم دستگیره ها خرابه... یـهو یـاد اون افتادم. دستمو از زیر شالم بردم لابلای موهام. نمـیدونم این خیسی پشت موهام مال حموم صبحه یـا عرق کردم؟

راستی یـادم باشـه از این سوپری سر کوچه دفتر چیزی نخرم. مردک دزد. این بار چندمشـه؟ وقتی اومدم شرکت و خریدهامو حساب کردم شده بود هفت و پونصد اما بی شرف هشت تومن گرفت. دفعه های پیشم اینطوری دیگه. مردک. فک مـیکنـه خر گیر آورده. بطری های آب معدنی رو کـه گذاشتم یخچال، اومدم نشستم پشت مـیزم. یـه لیوان شیر کم چرب مزه دهنمو گس کرد. چرا؟ حس کردم دهنم خشک شد بعدش.

وای چقدر خبر حتما بذارم روی سایت. مغزم کار نمـیکنـه. هیچ ایده‌ای به منظور لیدها ندارم. چشمامو مـیبندم. نـه. فشار مـیدم رو هم چشمامو. هی فکر مـیکنم بعد خبر بـه این مـهمـی کـه درباره دعوای مخابرات و زیرساخته چرا هیچ ایده ای به منظور لیدش بـه ذهنم نمـیرسه. وای وای...اون پیرمرد همسایـه پایینی مـیگه گرما باعث مـیشـه آدم یـه چیزایی تو مغزش جا بـه جا شـه. هه. خندم مـیگیره. اَه. چندتا جمله از توی متن رو ادغام مـیکنم و جای لید مـیذارم. وای من از کی اینقد خنگ شدم...

این کولر لعنتی. با اینکه اون روز آقای پ سمت پَره ها و بادش رو بـه سمت من تنظیم کرد اما باز گرمـه..بند مانتومو باز مـیکنم. شالمو کـه انداختم روی شونـه‌م باز مـیکنم و دو طرف باز مـیذارم. نگاه مـیکنم زیر پامو کـه سوسک از یر پام رد نشـه. اینم از بدیـای دمپایی پوشیدن سر کاره دیگه. راستی کی بود بـه دمپایی مـیگفت دنپایی؟ هه. خندم مـیگیره. این خانم خیلی سانتی مانتاله طبقه پایینیـه با اون همـه ادا اطوار بـه لپ‌تاپ مـیگهتاب. جاری مریم بـه مـیگه سولاخ. هه. کاش قبل از اینکه بره رانندگی یـاد بگیره یکی بهش حرف زدن یـاد مـیداد. هه. راستی چقدم تند تند حرف مـیزنـه. مث من. خوب مگه بده؟ منم وقتی هیجان زده مـیشم تند تند حرف مـی و کلمـه هامو مـیخورم. بدنم از گرما هی گَر مـی‌گیره. شیطونـه مـیگه برم استعفا بدم. بگم من از زور گرما دیگه نمـیتونم اینجا کار کنم. هه. اونام مـیگن ما همـین الان براتون کولر گازی مـیاریم! آره خوب!

چی شد امروز توی تاکسی یـه دفعه تصمـیم گرفتم برم شـهر کتاب؟ نمـیدونم. راننده که تا اومد مسافر جدید رو کنار من سوار کنـه و زنـه که تا نشست کنارم من یـهو گفتم آقا من پیـاده مـیشم. لطفن.
حتمن راننده پیش خودش مـیگه این ه مشنگه؟ خوب قبل از اینکه این زنـه سوار شـه پیـاده مـیشد دیگه.
کتابفروشی طبق معمول حالمو خوب مـیکنـه. نمـیفهمم زمان چطور مـیگذره. اول مـیرم دنبال سی‌دی‌ها. خوب خبر دارم کـه بعد از " هم‌آواز پرستوهای آه" دیگه آلبومـی از علیرضا قربانی عزیزم بیرون نیومده. اما باز مـیرم بـه کاور آلبومای قبلیش نیگا مـیکنم. آخ راستی یـادم باشـه هفته دیگه بلیط کنسرت جدیدشو بگیرم. آخ جون.
راستی چرا این کتاب سعدی بـه روایت کیـارستمـی رو نداشت؟ وقتی بـه خودم اومدم دیدم یـه ساعت و نیمـه دارم وول مـی اونجا. راستی-تر، این خانوم صندوق دارش چقد مودب بود. دفعه پیش کـه رفته بودم ضندوقدارش یـه پسره بود و خیلیم بد اخلاق. حتمن برم خونـه همسر مـیگه تو اون کوه کتابایی کـه قبلن خریدی نخوندی رو بخون، بعد هی سر خرو کج کن برو شـهر کتاب. راس مـیگه. شاید این "هی کتاب خ" یـه جور بیماری باشـه.

امروزم خیلی سرگیجه داشت. خیلی وقته حس مـیکنم یـادم رفته " روز بدون نگرانی" یعنی چی. به منظور ینا ماکارونی گذاشتم. اومدم بالا چایی دم کردم و با همسر چای و زولبیـا بامـیه خوردیم. اصن روزه کـه نمـیگیری زولبیـا بامـیه یـه جور دیگه مـیچسبه. این برنج اگه دم بکشـه شاممونم بخوریم. شاید همسرو اغفال کنم قلیونم بکشیم. از اون هفته کـه شمال بودیم و خودمونو خفه کردیم با ندا اینا دیگه نکشیدیم. وای این مریم عجب قلیونی چاق مـیکنـه ورپریده. برم خورش رو بذارم توی مایکرو ویو. انقد زولبیـا و بامـیه زیـاد خودم حالم داره دچار تهوع مـیشـه. مثل همـیشـه جوگیر و بی‌جنبه.

Mastane Matlabi

09-05-92, 07:30

هفتم / مرداد / هزار و سیصد نود و دو

شب، پشت چراغ قرمز کـه زن گلفروش اومد طرف ماشین، شیشـه ماشین کـه پایین بود، یـه دسته گل پلاسیده رز قرمز گرفت طرفم و گفت: خوشگله، گل نمـی‌خری؟
من کـه با صورت بهش فهموندم نـه، و اون رفت،
سریع آینـه بالا رو دادم پایین و صورتم رو توی آینـه نگاه کردم ببینم خوشگلم یـا نـه....

خود ِ منم نفهمـیدم چرا بی‌اختیـار این‌کارو کردم و خودمو توی آینـه نگاه کردم ببینم حرف خانومـه درست بوده یـا خواسته خَرَم کنـه کـه ازش گل بگیرم... نـه. من شاید کـه اون حس کانفیدنس و رضایت‌مندگی از خودم رو ندارم...

اومدم خونـه. همـه‌چیز سرجاش بود. اما همش بـه این فکر مـی‌کردم کـه چرا حرف اون زن باعث شد بـه خودم توی آینـه نگاه کنم. مگه خودمو ندیدم تاحالا... یـا کـه شک دارم کـه خوشگلم یـا زشتم...

امشب با یـه واقعیت جدید توی زندگیم روبرو شدم....

paris-sheida

12-05-92, 01:03

10 مرداد 92

امروز عصر با همسرم رفتیم کوه مـی خواستیم نیم ساعتی زودتر از افطار اونجا یـاشیم و کمـی از طبیعت لذت ببریم و بعد از افطار لبی تر کنیم و شکممان بـه نوائی برسه و برگردیم
اما طبق معمول دیر کردیم موقع افطار وسط راه بودیم تقریبا یک ربع بعد از افطار اونجا بودیم و یک جای خالی درون فضای باز وجود نداشت ناجار داخل سالن نشستیم
دوست قدیمـیمون آقای پیرهن صورتی رو هم دیدیم!
ایشان یک خواننده نمکین هستند کـه معمولا پنجشنبه ها را درون کوه و دمن مـی گذرانند معمولا هم با همسرشون و چند دوست هستند

چه تفاهمـی با هم دارند کـه هر پنجشنبه اینجا مـیان. حالا من و همسرم، به منظور اینکه راضی بـه کوه اومدنش کنم حتما کنم که تا موجود تنبل و سرکشی چون اونو راه بیـاندازم
(تنبل ازون جهت کـه برای نیومدن همـه کار مـیکنـه و سرکش از این نظر کـه وقتی راضی بـه اومدن مـیشـه و مـیاد اون بالا انقدر تریپ بـه کوهنورد حرفه ایی رو مـیزاره و غر مـیزنـه کـه چرا تند نمـیای بالا آماتور؟!)
خدایـا صبرِ تحمل اخلاق این بشر رو من عطا کن
.
.
.
امروز موقع برگشت از محل کار از جلوی پارک پردیسان رد شدم یکسری از درخت ها رو بریده بودند
موقع رفتن بـه کوه هم از جلوی متروی قیطریـه رد شدیم، یـادم افتاد کـه قدیم ها یک پارکی اینجا بود، اما الان شده ایستگاه مترو و اتوبوس و فضای پشت اون هم گودبرداری شده، احتمال قریب بـه یقین به منظور ساخت برج یـا یک مرکز خرید
حالا کندن و خشکاندن درختها درون جاهای دیگر بماند

داشتم با خودم فکر مـیکردم ما را چه مـیشود؟

مردم ترکیـه بـه خاطر خراب یک پارک درون استانبول چنین اعتراض هایی بپا د، اما ما کاملاً درون آرامش بـه زندگیمون مـی پردازیم.
کلاً مـیونـه ایی با اعتراض بـه پایمال شدن حقوقمون نداریم
فرضاً کرایـه تاکسی روی برچسب شیشـه اش نوشته 1300 تومن، راننده اواسط راه مـیگه من 1500 مـیگیرم همـه مسافرا راحت پول رو از جیب مبارکشون درون مـیارن و تقدیم جناب راننده مـیکنند من هم کـه مـیخواستم چیزی بگم بیخیـال مـیشم و همچون دیگران...
نمـی دونم یـه استادی داشتیم کـه مـی گفت ایرانیـها انقدر دم نمـی زنند نمـی زنند که تا به اینجایشان برسد (با اشاره یـه گردنش) و یکدفعه همـه چیز رو بـه هم مـیریزند
شاید هم بـه قول داریوش آخرین سنگر سکوته!
شاید دارن با این سکوتشون چیزی مـی گویند، نمـی دونم اما من دلم نمـیخواد مثل این دزد زده های سر گردنـه هر چیزی کـه به من مـی گویند رو قبول کنم.
جداً بدجور حس دزد زده های سر گردنـه رو دارم.

نغمـه

12-05-92, 04:22

من عاشق زبان فرانسه هستم. واقعا دوستش دارم و به خاطر علاقه فوق العاده ام بـه این زبان علیرغم اینکه برنامـه ریزی هام فشرده هست دوباره آموزشش رو شروع کردم. کلاسی کـه من مـیرم یک کلاس مختلط هست کـه از معتبرترین مراکز آموزش فرانسه درون تهران بـه شمار مـیره.
روز پنح شنبه کـه طبق معمول رفته بودم کلاس کنار من یک خانم و آقای جوان نشسته بودند. معمولا اینـها کنار من مـی نشینند. برام خیلی جالبه اکثرانی کـه همکلاسی های من هستند پارتنر دارند یعنی با یک جنس مخالف مـی آیند و خوب نمـیشـه فهمـید نسبت فامـیلی شون چیـه . همسر هستند یـا دوست یـا حتی و برادر.
معمولا خانمـه کنار من مـی شینـه و مرد همراهش کنار خانوم و در کنار او یک مرد دیگه. خانومـه زن نسبتا زیبایی هست کـه لیسانس مترجمـی انگلیسی داره و آقا زبان روسی خونده. زوج خیلی مـهربونی هستند و خیلی هم بهم مـی آیند. روز پنج شنبه اینـها دیرتر از معمول رسیدند و دو طرف صندلی های باقیمانده خانوم بود بالاجبار آقا کنار من نشست و خانوم صندلی بغلش رو انتخاب کرد. من کـه غرق کلاس بودم و حواسم کاملا بـه تلفظ های خاص فرانسه منعطف بود کـه دیدم آقا ازم سوال کرد وقتی ما نبودیم استاد چیز خاصی تدریس کرد؟ گفتم آره یک مطلب گرامری راجع بـه ساختارهای غیر شخصی مطرح شد و دو که تا فعل گروه سوم هم صرف کرد. درون همـین حین خانوم دست آقا رو کشید و با انگشت اشاره بـه سمت استاد نشانـه رفت. من هم دوباره حواسم رفت بـه سمت استاد ولی یکبار کـه مـی خواستم چیزی رو یـادداشت کنم اتودم افتاد و وقتی خم شدم برش دارم متوجه شدم کـه آقا با احتیـاط پاشو بعد کشید. من اتود رو برداشتم و ازش عذرخواهی کردم کـه ناگهان نگاهم بـه خانوم جلب شد. قیـافه اش دیدنی بود هر حرکت آقا رو بـه شدت تحت نظر داشت. عصبی بودنش رو مـیشد بـه راحتی تشخیص داد.
برام عجیب بود اما توجهی نکردم. کلاس ما چهار ساعته هست و بعد از هر دوساعت یک تنفس بیست دقیقه ای داریم. محیط کلاسی کـه من مـیرم آزاد هست و قسمتی رو کـه بوفه درون اون تعبیـه شده پرده کشیدند که تا در ماه رمضان اونـهایی کـه روزه نیستند بتونند چیزی بخورند. وقتی زمان تنفس اعلام شد من رفتم بوفه و یک شربت خنک گرفتم هوا واقعا گرم بود و بهش نیـاز داشتم. کنار یک درخت جوری کـه زیـاد معلوم نبودم ایستادم و آرام داشتم شربت خاکشیرم رو مـی خوردم و کمـی خودم رو ریلمـیکردم کـه همون خانوم و آقا رو دیدم کـه ساندویچ گرفته بودند و در فاصله چند متری من ایستاده بودند. پشتشون بـه من بود ولی صداشون رو مـی تونستم بشنوم. خانوم بـه آقا مـی گفت: تو اصلا معنی وفاداری رو مـیدونی؟ یعنی چی کـه تا یک نفر رو مـی بینی دست و پات رو گم مـیکنی؟ آقا هم هاج و واج مونده بود کـه چی مـیگه. خانوم ادامـه داد: چرا هی از بغل دستیت سوال مـیکردی؟ آقا گفت من فقط یک بار سوال کردم کـه ببینم استاد چی گفته. خانوم گفت: خوب صبر مـیکردی از خود استاد مـی پرسیدی. من نمـیدونم چرا تو عوض اینکه تمام توجهت بـه من باشـه ...
تازه فهمـیدم موضوع چیـه و چرا خانوم اونقدر سر کلاس عصبی بود. علیرغم مـیلم شاهد بحث بی فایده این دونفر بودم. و متاسفانـه اینقدر بحث بالا گرفت کـه آقا ساندویچ خورده نشده اش رو انداخت دور و یک سیگار روشن کرد.
راستش دلم به منظور هر دوشون سوخت. واقعا باعث تاسفم شد کـه خانومـی درون اون سطح اینقدر اعتماد بـه نفسش پایینـه کـه اگه مرد همراهش درون یک محیط عمومـی یک سوال خیلی خیلی پیش پا افتاده از یک جنس مونث بپرسه چنین آشفته مـیشـه کـه لحظه های هر دو نفرشون رو تلخ مـیکنـه. خیلی دلم مـیخواست باهاش حرف مـیزدم و مـیگفتم تو از زیبایی و تحصیلات و وقار آکنده هستی و نیـازی نیست نگران باشی کـه مردت با یک سوال بهت بی وفایی کنـه. و اگه مردی اینقدر کم ظرفیت باشـه کـه قرار باشـه دائم مراقبش باشی اصولا این ارتباط چه معنایی داره و آیـا اون مرد ارزش داره کـه مراقبش باشی؟ و در نـهایت اون مرد چه حسی خواهد داشت؟ بـه اون آقا کـه نگاه مـیکردم حس پرنده درون قفسی داشت کـه خودش رو بـه در و دیوار مـیزد کـه حرفهای غیر منطقی خانوم رو رد کنـه. این روش ارتباطی جز اینکه بـه تخریب ریشـه های علاقه شون کمک کنـه چه چیزی رو بهشون هدیـه مـیده؟
شربت رو خورده نخورده بیرون انداختم و برگشتم کلاس. مودبانـه از یکی از آقایـان کلاس خواهش کردم جاشون رو با من عوض کنند. ایشان هم لطف د و پذیرفتند. که تا آخر ساعت دوم حتی نیم نگاهی هم بـه سمتشون نیـانداختم.
زمان برگشت بـه خونـه بـه این فکر مـیکردم کـه واقعا کدوم یک از این دونفر بیشتر مقصر هستند؟ مردی کـه با رفتارهای نابجای قبلی ذهن زن رو حساس کرده و سابقه بدی از خودش بـه جا گذاشته یـا زنی کـه با کوچکترین بهانـه برچسب بـه مرد مـی چسباند و زندگی رو بـه هر دو تلخ مـیکند؟

روشا

15-05-92, 04:14

13 مرداد 1392
صبح کـه تند و تند مشغول پوشیدن لباسهام بودم، یـادم افتاد کـه نون نداریم و همسرم کـه دیگه بـه صبحانـه های آماده کرده ی من عادت کرده، امروز بی صبحانـه مـیمونـه، بهش گفتم که تا ماشینو روشن کنی من از سوپری سر کوچه برات یـه چیزی مـیگیرم، مثل همـیشـه اولش گفت "نـه، نمـیخواد، ولش کن" منم مثل همـیشـه گفتم " نـه بابا، زود مـیام، با ماشین بیـا سر تقاطع کـه بیشتر از این دیرمون نشـه"
همـیشـه از اینکه صبحا سر کار تاخیر بخورم، حس بدی دارم، هر دیگه ای هم جای من بود همـین حسو داشت، آخه خدارو خوش مـییـاد کـه برای تاخیر،3 برابر از حقوق آدم کم ن؟! شما حساب کن مثلا اگه خدای نکرده، زبونم لال یـه روز تواین ترافیک کوفتی تهران، یـه ربع دیر برسی سر کار اون روز 45 دقیقه از مبلغ چندرغاز (یـا قاز) حقوقت کم مـیکنن...

خلاصه جونم براتون بگه کـه سریع رفتم سوپری سر کوچه، البته حدودا یک سالی مـیشد کـه ازش خرید نکرده بودم، طرف از اون مارمولکاست کـه خیلی محترمانـه برخورد مـیکنـه و تازه خیلی مدرن هم هست و به قول امروزیـا فری دلیوری هم داره و اینا، اما همون یکسال پیش کـه تازه اومده بودیم این خونـه، طی بررسی های موشکافانـه ی منو همسر محترم، متوجه شدیم کـه ای دل غافل ، طرف همـیشـه قیمتا رو دوبله، سوبله حساب مـیکنـه، همـین شد کـه دیگه تصمـیم گرفتیم بی خیـال خرید از مغازش بشیم و از سوپری ای کـه دورتر ولی با انصاف تره خرید کنیم، ولی ترس از تاخیر خوردن باعث شد یـه هو بودوئم تو همـین مغازه کـه نزدیک تره، خیلی سریع از تو قفسه های شلوغش دو، سه که تا کیک برداشتم، قیمتای رو بسته ها رو چک کردم، سر جمع مـیشد 3600 منم یـه اسکناس 5 تومنی دادم و منتظر بقیـه ی پولم شدم، آقای فوق محترم فروشنده درون حالی کـه داشت خریدامو تو کیسه مـیذاشت داشت به منظور دوستش تعریف مـیکرد کـه دیشب شیشـه ی ماشین لوکسشو شکوندن ولی خدا رو شکر سه ملیونو پونصدی کـه تو داشبورد بوده رو نبردن!!! (تو دلم گفتم چه دزد بی عرضه ای بوده اون بابا!!!) بعد با دیدین یـه اسکناس 1000 تومنی و یـه آدامس توت فرنگی (که همون بقیـه ی پولم بود) جا خوردم، پرسیدم این آدامسا 400 تومنـه؟ من از اینا نمـیخوام. آدامسو برداشتو گفت بعد 400 طلبتون خورد ندارم.

همـینطور کـه تو دلم داشتم بـه فروشنده و خودم ناسزا مـیگفتم اومدم بیرون و سوار ماشین شدم، چه احمقی بودم کـه دوباره گول خوردم و ازش خرید کردم.
به شوخی بـه همسرم گفتم این بابا بازم سرم کلاه گذاشت، ولی من از اون پر رو ترم من این 400 تومنو زنده مـیکنم! حالا فردا مـیام ازش یـه چیزی مـیخرم دوباره! اونم کلی بهم خندید کـه بابا بیخیـال حالا انقد حرص نخور!!

14 مرداد 1392
تشنـه ی انتقام، راهی مغازه ی مذکور شدم، با اعتماد بـه نفس تمام رفتم یـه سس برداشتم و دیدم قیمتش 2300 تومنـه، یـه اسکناس 2 تومنی دادم بـه طرف و گفتم من 400 تومن هم طلب داشتم، خیلی جدی پرسید:یـادمـه دیروز اومدین خرید کردین، شما از ما طلب داشتین یـا ما از شما؟!!!! با عصبانیت براش ماجرای روز قبلو با جزییـات توضیح دادم کـه نشون بـه اون نشون کـه من آدامسو نخواستم و ... یـه فیگور مشکوکی بـه خودش گرفت کـه یعنی باشـه حالا من کـه یـادم نمـیاد ولی قبول، سس رو گذاشت تو کیسه و گفت من خورد ندارم 100 تومن طلب شما!!!!!!!!!!!

منم بـه سان زنی کـه به اینجاش (کمـی بالاتر از گلوش) مـیرسه و مـیگه مـهرم حلال، جونم آزاد گفتم باشـه و سریع اومدم بیرون.
تو دلم گفتم اگه تو این محل قحطی هم بیـاد من دیگه نمـیام از تو چیزی بخرم، مرتیکه ی ....، هر بار آدمو یـه جوری طلبکار مـیکنی بعدم تو ذهنت فکر مـیکنی آدم بدهکاره!!! ای خاک بر سر اون دزد بی عرضه کـه پول تو داشبوردو ندید...

شالیزه

15-05-92, 04:52

92/5/15
دو سه ماهی مـیشـه من و شوهرم از دفتر قبلی اومدیم تو یک مغازه بزرگ تجاری . وقتی پشت کامپیوتر نشستم و کار مـیکنم یـا تو اینترنت هستم مواقعی کـه حوصله ام سر مـیره عبور و مرور مردم و ماشینـها حوصله ام رو مـیارن سر جاش.
گهگاهی هم حتما پاسخگوی مردمـی باشم کـه برای پرسیدن اینکه "جلوی دفترتون پارک کنیم اشکالی نداره؟" یـا "اینجا پارک کنیم جرثقیل نمـیبره؟"مـیان تو دفتر.
ویـا اون یکی کـه دیروز کـه کلی سرم شلوغ بود و داشتم تلفنی با مشتری حرف مـیزدم یـه کاره اومده مـیگه "خانوم شما حواستون نیست کی مـیاد تو کوچه رو ماشینـها خط مـیندازه؟؟؟؟!!! :o "
گاهی هم ماشین راهنمایی رانندگی کـه مـیاد و علیرغم اینکه همـه جا تابلو زدند "حمل با جرثقیل" خیلیـها از روی اجبار و نااگاهی و...مـیان و ماشین پارک مـیکنن و جرثقیل هم مـیاد مـی بره....
چند دقیقه پیش دیدم صدای سرفه مـیاد از بیرون.نگاه کردم دیدم یـه پسر حدود 30 ساله اومده که تا نصف کوچه و دو لا شده و داره زور مـیزنـه سرفه کنـه.گفتم شاید چیزی پریده تو گلوش.بعد دیدم نـه یـه قدم مـیاد جلو زور مـیزنـه برا سرفه دوباره پا مـیشـه.اینی کـه من دیدم سرفه نبود داشت گلوش رو پاره مـیکرد تف کنـه یـه چیزی تو این مایـه ها....گفتم الان خفه مـیشـه....پاشدم برم از تو یخچال براش آب بیـارم بخوره کـه دیدم حالش خوب شد و درحالیکه سیگار نیمـه روشنش هم دستش بود پکی بـه سیگار زد و رفت...

Mastane Matlabi

16-05-92, 05:57

بیستم / فروردین / هزار و سیصد و نود و یک

پریشب هرچی خودمو بـه در و دیوار تخت کوبیدم خوابم نبرد. حتا کتاب خوندن و شمردن و تمرکزم افاقه نکرد.
چندسانت اونطرفتر صدای خروپف همسر داشت کلافه م مـیکرد. هی خودمو مـیکوبیدم بـه تخت کـه بیداربشـه یکم حرف بزنیم بلکه خوابم ببره، بدون نتیجه بود. الان کـه فکر مـیکنم دلیلی به منظور بی خوابی عجیبم پیدا نمـیکنم جز اینکه فکرم خیلی خیلی درگیر بود. بـه شدت.

ساعت نزدیکای پنج و نیم چشمام داشت گرم مـیشد. اما مـیدونستم این خوشبختی دوامـی نداره چون یک ساعت بعد حتما بیدار بشم و بشتابم بـه سوی شرکت.
با صدای منحوس الارم گوشیم بیدار شدم و با یـه حال نزاری رفتم یـه دوش گرفتم و زیر کتری رو روشن کردم و با همون حوله اومدم روی مبل دراز کشیدم که تا همسر بیدار بشـه. اما برعچندساعت پیشش زور مـیزدم کـه خوابم نبره.

از راه رفتن و صبح بـه خیر نگفتن همسر فهمـیدم کـه ناراحت شده کـه چرا روی مبل خوابیدم.(صدای پای شوهرمم با من حرف مـیزنـه حتا)

خلاصه کـه از درون شرکت کـه وارد شدم همـه فهمـیدن نخوابیدم. کل روز منگ و گیج بودم. از طرف دیگه، اونور ذهنم کـه یکم بیدار بود، درگیر یـه سری فکر و تشویش آلود بود کلا.
کلا روزی بود بسیـار قهوه ای.

عصر رفتم خونـه و به خودم گفتم بیـا و زنیت نشون بده و نخواب. درون عوض مقدمات شام و چای رو آماده کن. یـه طرف ذهنم مـیگفت بیـا مرام بذار و یـه کیکم درست کن به منظور صبحانـه ی همسر اما همونجا زدم توی دهنش.

برنج رو خیس کردم و گوشت رو گذاشتم بیرون کـه یخش آب بشـه. چای رو دم کردم و همسر هم از درون اومد. قیـافه ی آویزون منو کـه دید دلش برام سوخت. اینو از نگاه فهمـیدم!

تنـها دلخوشی دیروزم این بود کـه مـیخواست تکرار عشق ممنوع رو بده. یعنی اصلا بـه ذوق دیدنش رفتم خونـه. درون حین کارای خونـه مشغول تماشای اونم شدم.(قسمتای اولشو ندیدم)

البته گیجی و خواب آلودگی با من عجین بود دیروز کلا. که تا اونجا کـه وقتی از آشپزخونـه اومدم روی مبل بشینم بـه علت تاری دید درون اثر بیخوابی نتونستم بین نشیمنگاه مبل و دسته ی نوک تیز مبل تفاوتی قائل بشم و با عزیزم فرود اومدم روی دسته ی تیز مبل و کشیده شد پشتم. یعنی گفتم الان خون فواره مـیزنـه بیرون.

نتیجه اینکه الان و رو مـیندازم روی سمت راستم. حالا اگه تو تاکسی دیدن یـه گندمـی با مانتوی بنفش تیره کـه کمربند مشکی کلفت داره و کفشای عروسکی مشکی کـه خیلیم دوسشون داره، هی مواظبهی یـا چیزی بـه ش نخوره، اون منم.

+++

دنباله : این پست از نوشته‌های سال گذشته‌س.

You can see links before reply

تاشا

16-05-92, 06:24

شنبه دوازده مرداد 92

دیشب هم مثل همـیشـه که تا سحر بیدار بودم و به کارهای عقب افتاده ام مـی رسیدم. به منظور همـین صبح که تا ده شایدم یـازده مـی خوابم. ولی امروز صبح محمدسجاد زودتر از همـیشـه حدودای نـه صبح بیدار شد و اومد تو اتاق ما و با صدای بلند گفت سلام صبح شما بخیر.@-) من بـه شدت از خواب پ. هر چند کـه این اولین بارش نبود ولی من هنوز عادت نکردم. مـی خوام بهش بگم این جوری نیـا تو اتاق ما ولی مـی ترسم عادت خوب سلام با صدای بلند را ترک کنـه. خلاصه اینکه با موهای پریشون و قیـافه بهت زده و با ضربان قلب 180 درجه روی تخت نشستم و به محمد سجاد نگاه کردم. اونم منتظر بود و وقتی دید من هنگ کردم و هیچی نمـی گم گفت چرا بهم نمـیسلام بغ بغوی من!@-)

خلاصه اینکه صبح من این جوری شروع شد. طرفای ساعت یـازده بـه دوست صمـیمـیم فاطمـه کـه تهرانیـه و تو جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران کار مـی کنـه زنگ زدم کـه یک خبری از تهران و دانشگاه و بقیـه بگیرم.بعد از حرف های روزمره بهم گفت کـه جهاد دانشگاهی واحد اکباتان بـه استاد نیـاز داشته و یکی از بی خییـال ترین و سر بـه هواترین و سرخوش ترین افرادی کـه من تو عمرم دیدم و هم کلاسی ما بود با واسطه یک اشنایی رفته اونجا سر کار و........
نمـی خوام درون مورد اون خانم و بی خیـالیش و بققیـه ماجراهاش حرف ب.
چیزی کـه منو خیلیییییییییییییییییییییی یییی بـه فکر برد این بود کـه چقدر راحت و سرخوش بودن و به دور از استرس و نگرانی زندگی خوبه.
یکی مثل من بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی رفته دنبال مدرک و با کلیییییییییی دردسر کشیدن مدرکشو گرفت و کلی عذاب کشید و اینـه وضعش. یکی هم مثل اون دوستم حتی نرفته ببینـه کار فارغ التحصیلیش چی شده و خیلیییییی راحت رفته سر کار.
با خودم گفتم کـه مثبت اندیشی و راحت بودن خیلی هم خوبه. زندگی را هر چقدر به منظور خودت سخت بگیری همون قدر هم برات سخت مـی گذره.
بخند که تا زندگی بـه روت بخنده
همـیشـه این ضرب المثل را مـی شنیدم ولی بهش اعتقاد نداشتم ولی امروز فهمـیدم کـه واقعا حقیقت داره.
دنیـا را هرطور بگیری همون جوری برات مـی گذره.
دلم به منظور خودم سوخت کـه اسیر بازی های روزگار و اسیر رابطه بازی های بازار کار کشور هستیم.
شایسته سالای تو بازار کار ما وجود نداره و آدم هایی امثال من با وجود یک عمر تلاش و بودن تو محیط های آموزشی هنوز اندر خم یک کوچه اند و یک سری ها هم ..........
نمـی دونم کدوم رته بهتره.
بر سر دوراهی بدی موندم.اخه بـه من همـیشـه یـاد دادند کـه اگر آدم تلاش کنـه درهای موفقیت بـه روش باز مـی شـه ولی چیزی کـه من تو زندگی واقعیم باهاش روبرو شدم چیزی خلاف اینـه.
الان تو باورهام دچار مشکل شدم. مـی گم یعنی باور هی من غلط بوده یـا دنیـای اطافم بـه راه غلط مـی ره.
مـی خوام غصه بخورم ولی مـی گم نـه، بخند که تا دنیـا برات بخنده!8-|
ولی آیـا مـیشـه واقعا بـه این وضعیت خندید؟؟؟؟؟؟؟؟

hamid_architecture

16-05-92, 07:01

اول آبان ماه هزارو سیصدو نود

شاید به منظور شما هم اتفاق بیفتد

چند رو پیشا محمد اومده بود سرکار بـه ما سر بزنـه یـه کارایی هم داشت مـیخواست انجام بده . اومد پیش من سلام کرد ماهم کلی احوال پرسی کردیم، کلی هم گفتیم و خندیدیم ، ولی چه لاغر و ضعیف شده بود. یـه کم کـه گذشت گفتم خوب تو این مدت چیکار مـیکردی. گفت هیچی رفتیم سربازی بعدش هم بیمارستان. گفتم اِ چه خوب بعد تو بیمارستان مشغول بـه کار شده گفت نـه بابا اونجا بستری بودم. و بعد شروع کرد ماجرا رو برام تعریف کرد. محمد مـی گفت:
ماه های آخر سربازی بود کـه بعضی از صبح ها حس مـی کردم شونـه ها و اطراف گردنم درد مـیکنـه. یـه روز رفتم پیش دکتر. دکتر هم یـه معاینـه ای کرد و گفت چیزی نیس، اسپاسمـه خوب مـی شـه. ما هم راهمونو گرفتیم اومدیم پادگان و این ماجرا چند بار دیگه تکرار شد و هر بار دکتر مـیگفت چیزی نیس. که تا اینکه یـه روز کـه از خواب بیدار شدم دیدم گردنمو نمـی تونم تکون بدم. بچه ها چاردستو پامو گرفتن و بردن دکتر. آقای دکتر هم که تا منو دید گفت اگه گردنتو تکون بدی قطع نخاع مـی شی و باید سریعتر بری بیمارستان که تا عمل شی، ما هم سریعتر خودمونو بـه بیمارستان رسوندیمو اونجا موندگار شدیم.
دکترها بعد از عمل گفتن کـه پارگی شدید ستون فقرات داشتی و دیسک کمر.
دکترا یـه حرف جالب دیگه زده بودند و این کـه قدیما مردم بس کـه کارای سنگین انجام مـی دیسک کمر مـی گرفتن ولی حالا از بی تحرکی بـه این درد مبتلا مـی شن
محمد مـی گفت بعد از عمل اولش دستام حس نداشت اما حالا چیزای سبک رو مـیتونم بردارم
از روزی کـه محمدو دیدم حسابی ریختم بـه هم و دارم بهش فکر مـیکنم
چرا قدر سلامتی خودمونو نمـی دونیم
حیفه بـه خدا
چرا ی چند دقیقه تو روز رو بـه ورزش اختصاص نمـی دیم
مـی دونم همـه سرمون شلوغه و خیلی کار داریم
اما که تا وقتی کـه سلامتیم مـیتونیم خوب کار کنیم
بیـایم بـه سلامتی بیشتر اهمـیت بدیم
امـیدوارم به منظور شما اتفاق نیفته

delina

16-05-92, 09:19

10تیر 92

کارام رو کردم، یعنی همون صبحانـه درس و رسیدن بـه یکم خرده کارای آشپزخونـه........هیچ وقت حوصله جابرقی کشیدن روندارم........مثل همـیشـه مـیذارم به منظور یـه موقعی کـه حوصله داشتم یـا یـه وقتی کـه همسرم خواست بکشـه..کارای خونـه هیچ وقت برام اولویت نبوده........فقط از آشپزی خوشم مـیاد کـه با این علاقه ام هم کلا غریبم.خوب که تا قبل ازدواج نمـیدونستم آشپزی رو دوس دارم باهاش یـه حالت رو دربایستی دارم...هیچ وقت نگفتم آشپزیم خوبه.همـیشـه ازبقیـه پرسیدم غذام خوب شده .....اگر اونا نفهمن کـه یـه جای غذام مـیلنگه خودم سریع مـیگم نـه یـه قاشق دیگه بخور اون طعم خاص رو نمـیده...دوس دارم برنامـه های اشپزی رو ببینم مجله های اشپزی رو بخرم...جدیدا بـه همـه مـیگم این 10ماه بعد ازدواج بـه هیچ کدوم از کارای اصلی کـه برام مـهمن نرسیدم جز همـین آشپزی.......همـیشـه بـه معتادا حق مـیدادم چون مـیدونستم کـه مـیل غریضی اونا رو بـه اعتیـاد تشویق مـیکنـه...مثل همـیشـه کـه معتاد یـه چیزی یـه کاری مـیشم معتاد اشپزی هم شدم...........یـه چند شبه قبل خواب مثل این زنای مـیاسنال کـه شب مـیشـه یـاد غم و غصه هاشون مـیوفتن....یـاد کارایی کـه باید م و نمـیکنم مـیوفتم و شروع مـیکنم غر زدن...شوهرم هم مـیشنوه و مـیخنده و مـیگه عزیزم بـه همشون مـیرسی.....ولی من هیمشـه تو برنامـه ریزیـام عجله دارم و همـیشـه کوتاه مدتن.........به کارام نرسیدم...هنوز رمانتیک رو تموم نکردم...هنوز ادبیـات آلمان مونده....چند روز پیش کتاب داغ ننگ هاثورن رو خوندم.....از امریکا بود حالا از امریکا فقط مونده موبی دیک....این یکی خیلی عالی بود.........نمـیدونم چرا این همـه بـه هستر حق دادم و از اینکه بـه اون شوهر بی احساسش خیـانت کرده بود ناراحت نیستم.....پایـانش از همـه جای کتاب بهتر بود......نثرش و همـه چیزش رو دوس داشتم.........مخصوصا ترجمـه معرکه سیمـین..تو مقدمـه اش و همـینطور کـه قبلن تو مستند بی بی سی دیده بودم نوشته بود دوس نداشته مترجم بشـه که تا داستان دیگران رو باز نویسی کنم دوس داشتم داستان خودم رو بنویسم...اما زندگی بهش این اجازه رو نمـیداده........ خیلی خوشحام کـه زندگی بـه سیمـین این اجازه رو نداد که تا اون داغ ننگ رو ترجمـه کنـه...همـین کـه این کتاب رو انتخاب کرده باعث مـیشـه چندبرابر دوسش داشته باشم.....بعضیـا یعنی چقدر مـیتونن مفید باشن کـه حتی کارایی کـه خودشون فکر مـیکنن با روحیـاتشون سازگار نیست این همـه خوب درمـیاد؟؟؟......نمـیدونم چرا دیگه مثل سیمـین نیست...سیمـین و جلال پرست نیستم اینو خودم خوب مـیدونم اما هرچی دور و برم نگاه مـیکنمـی رو مثل اینا نمـیبینم..........خیلیـا هستن کـه مـیخونن و مـینویسن و حرفها به منظور گفتن دارن........اما بعد چرا چیز خاصی نمـیشن چیزی کـه حداقل خودشون رو اروم کنـه.....وقتی مستند جلال و سیمـین رو با همسرم مـیدیدم.........من و همسرم کـه از انقلاب زدگی هردوشن شکه شده بودیم.........برامون سوالات زیـادی پیش اومد کـه چرا اینا اینطوری برخورد ؟؟؟دوباره تکرار مستند رو دیدیم و همسرم تونست یـه جواب قانع کننده بهم بده........اینکه این دوتا تو زندگیشون فلسفه نداشتن...........و بـه خاطره اینکه زندگی تجربی داشتن همـیشـه تو حالت آزمون وخطای تیوریـهای جدید بودن......به حرفاش فکر کردم و هنوزم کـه بیکار مـیشم بهش فکر مـیکنم............دلم به منظور عزیزه تنگه.............مـیخوام بیـاد اینجا کنارم بشینـه اینارو بـه اونم بگم و بازم از اون حرفایی بزنیم کـه اخرش برگردیم بهم بگیم چندنفر عین ما وقتی بهم مـیرسن این حرفا رو مـیزنن........بعدم راه بیوفتیم بریم چیستا یـا شـهر کتاب و عنوانای جدید رو ببینیم...........شب برگردیم و به پیشنـهاد من چندتا از فیلمای خوبی کـه با همسرم دیدیم رو با اون و الناز هم ببینیم.........اونشبی کـه آخرین باراومد چندتا فیلم دیدیم؟؟؟3تا...آره 3extremes با 3iron و last days رو دیدیم که تا خود صبح بیدار بودیم.آخریـه حال عزیزه رو بد کرد...خوب یـادمـه..خودمم کـه دوباره دیدمش حالم بد شد و یـه حس عجیبی بهم دست داد....یـادم باشـه تو دوره کارای گاس ون سنت حتما ببینیمش.........اوووووووووووپ� � بازم ظهر شد داشتم چیکار مـیکردم کـه یـهو این همـه فکر اومد تو سرم.........برم آشپزخونـه.........نـهار

---------------------------------------------------------------------------------------------------

این سبک خاطره نویسی منـه کـه چندسالیـه بـه این شکل درون اومده...........قبلنا بـه سبک ساده مـینوشتم اما چندسال پیش تصمـیم گرفتم جریـان سیـال بنویسم..........اینطوری خیلی راحت تر و روون تره مثل شنا تو افکار و کارای روزمره مـه..............هرچی بـه ذهنم بیـاد ادامـه اش مـیدم و کاری ندارم کـه آخرش بـه کجا مـیرسه.........

در ضمن.............. بچه ها کار همتون بی اغراق عالیـه..............@};-

paris-sheida

20-05-92, 01:05

جمعه 11 مرداد 92

امروز نـهار رفتيم خونـه م، بعد از ظهر جلوي تلويزيون بوديم كه يكي از كانالها فيلم قرمز جيراني رو ميداد
يكي از تفريحاتمون اينـه كه از نشانـه هاي موجود فيلم هاي قديمي حدس بزنيم فيلم ساخت چه سالي بوده!
و بعد تو تيتراژ فيلم سال ساخت فيلم رو نگاه ميكنيم

فيلم ما رو برد بـه 15-16 سال پيش، خوب نسبت بـه اون زمان فيلم خوب و پر سر و صدايي بود

درست حدس زديم فيلم محصول سال 76-77 بود سبك فيلم سازي اون سالها، نحوه لباس پوشيدنشون و ....

به اين فكر افتادم كه چي شده ما ها اينـهمـه نوستالژيك باز شده ايم؟ همـه بـه فكر اينيم كه خاطرات قديممون رو زنده كنيم پيج هاي دهه شصتي ها و دهه پنجاهي ها،
اين علاقه ايي كه همـه بـه كافه رستوران هاي قديمي دارند
از اينكه بريم تو كافه رضائيه يا كافه نادري بشينيم لذت مي بريم

شايد انقدر درون اين عصر همـه چي ماشيني و بي مزه شده كه همـه دنبال نوستالژيهايشان هستند

شايد هم بـه دنبال هويتي هستيم، هويتي كه فرهنگ غالب جامعه امروز نميتونـه بـه ما بده و خودمان دست بكار شده ايم...

شالیزه

21-05-92, 03:13

92/5/21
نمـیدونم که تا حالا چند بار با ادمـهای طلبکار روبرو شدین؟ یـه بار؟ دوبار ؟ سه بار؟ من کـه به اقتضای شغلم خیلی زیـاد....طلبکار نـه از لحاظ مالی بلکه از لحاظ کاری یـا خدماتی یـا....بازم نـه اونـهایی کـه حق باهاشون هست.اونـهایی کـه ادعا دارن فقط ...
دو سه هفته پیش یکی از مشتریـهام کامپیوترش رو اورد دفتر کـه ویندوز بالا نمـیاد و error صفحه آبی مـیده.پارسال یکی معرفیش کرد کـه بیـاد از من خرید کنـه چون که تا حالا خودش چندتا خریده بود به منظور این و اون و همـه راضی بودن.
تست کردم دیدم درسته اصلا تو ویندوز نمـیره.چک کردم Ram مشکل داشت.پشت کیس رو کـه نگاه کردم دیدم پلمپ پشت کیس رو کنده.بلافاصله بهش زنگ زدم کـه سیستمت گارانتی ما نیست چون پلمپ رو که تا قبل از اتمام گارانتی جداکردی.گفت اره مـی خواستم فن نصب کنم !!!
خلاصه ram رو عوض کردم و دیدم سالمـه گذاشتمش کنار.فردا هرچی بهش زنگ زدم بیـاد ببره مـیگفت موبایلش درون شبکه نیست ش چندین روز بعدش زنگ زد کـه چقدر طول کشید ؟چرا خبر نمـیدین بیـایم ببریم؟و....وقتی شنید گفت چند روز خاموش بوده موبایلش.ش با آزانس اومد سیستم رو تحویل بگیره چند بار زنگ زد ادرس پرسید،گوشیو داد راننده آژانس و...بعد از 20 دقیق آدرس پرسیدن و...اومد گفت ما چندبار از اینجا رد شدیم دیدیم تابلو ندارین رفتیم.گفتم من بهتون گفتم نبش کوچه13.مگه چندتا کوچه 13 تو این خیـابون هست؟؟؟؟؟
براش تست کردم و صفحه اول ویندوز باز شد و داشت فایلهاش رو چک مـیکرد.گفتم بـه پسرتون بگین یـه ویندوز نصب کنـه بهتره.گفت خودتون نمـیتونید؟گفتم چرا ولی هزینـه داره.فردا هم حتما بیـاین ببرینش.گفت نـه عجله دارم مـیبرمش.هزینـه Ram رو با 10 تومان تخفیف داد و رفت.
فرداش (یعنی 5 شنبه قبل از عید) آقا پسر پدرشو با خودش اورده بود و اون از همـه طلبکارتر.که چقدر حتما پول آژانس بدیم ؟اینو هرجا بردیم ویندوز روش نصب نمـیشـه.اشتباه کردیم از اینجا خریدیم و...اینو مثل روز اولش که تا بیـایم ببریمش.تقصیر آقای فلانی هست گفت بیـایم از اینجا بخریم!!! من بچه پائین شـهرم با من باکلاس حرف نزن:o
خلاصه وقتی یـه حرف حساب تو کلهی نره با زور نمـیشـه تو کله اش کرد دیگه.اینـها هم همـینجوری بودن.انگار کـه من پلمپ کیس رو باز کردم حالا من بدهکارشون شدم!!!!
خودم بـه هارد شک کردم همون روز کیس رو فرستادم خدمات سازگار تو شیراز که تا چک کنن ببینن هارد هست یـا نـه؟که گفتن آره هاردش خرابه حتما بفرستیم تهران.وقتیی بد بیـاره دیگه هیچ کاریش نمـیشـه کرد.آقای ...... گفت خانم ....بچه ها پاشون خورده بـه کیس پنل جلوش ترک خورده ما هم یـه پنل دیگه براش گذاشتیم.پیش خودم گفتم اینو دیگه کجای دلم بذارم؟چه جوری اینو بهش بفهمونم؟این کـه زبون نفهمـه حتما باز یـه برداشت دیگه مـیکنـه!!!=((
یعنی این دو روز تعطیلی عید برا من زهر مار شد از فکر این یـارو.
امروز بـه یکی از بچه های اتحادیـه زنگ زدم باهاش م کنم کـه یـه کم بهم امـید و دلداری داد.گفت تو داری براش لطف مـیکنی هارد رو مـیفرستی تهران گارانتی. همـه هزینـه هاش رو هم خودش حتما بده.فقط تعجبم تو دیگه چرا؟تو کـه این همـه مدت تو این کار هستی .اشتباه تو این بوده کـه موقعی کـه تحویل گرفتی نوشته ازش نگرفتی کـه پلمپ رو باز کرده بوده!!!! اینجوری حتما الان اون بیـاد التماست کنـه سیستمو درست کنی نـه اینکه طلبکارت باشـه!
حالا هارد رو بسته بندی کردم تیپابیـاد ببره تهران.دعا کنید از شرش راحت بشم.شوهرم مـیگه غلط کرده مرتیکه اومده اینجوری حرف زده.وقتی چشمشون بـه یـه زن یـا مـیوفته گردن کلفتیشون رو بـه رخ مـیکشن!!!
حالا من موندم و یـه ادم گردن کلفت جنوب شـهری با یـه هارد کـه نمـیدونم سرنوشتش چیـه و چطوری مـیشـه و یـه کیس با پنل جدید کـه هنوز راجع بهش باهاش صحبت نکردم...........
به دعای شما احتیـاج دارم

تاشا

21-05-92, 06:55

92/5/19

الان کـه دارم اینـها را مـی نویسم ساعت حدودا دو و ده دقیقه بامداده. خونـه دقیقا تو همون حالتیـه کـه من دوست دارم. من روی مود علاقه ام زیر اپن نشستم و پاهامو دراز کردم. محمدسجاد روبروی من مثل همـیشـه روی شکمش افتاده و خوابه خوابه. عباس هم شب کاره و رفته سرکار. تازه باهاش حرف زدم و به هم شب بخیر گفتیم. چراغ خواب نارنجی رنگ روشنـه و خونـه درون سکوت کامل.
هوا بارونی، سرد و قشنگه. صدای شر شر بارون اونم تو این سکوت شبانـه آرامش عجیبی بـه من مـی ده. حس مـی کنم خدا تو لحظاتم جریـان داره.
امروز عید فطر بود. مـیگن کـه وقتی بارون مـی باره درهای آسمون بازه و خدا صدای مارا راحت تر مـی شنوه.
هی با خودم فکر مـی کنم الان چه آرزویی م. چی از خدا بخوام. تصمـیم مـی گیرم برم روی ایوون.پنو نازکی دور خودم مـی پیچم و مـی رم بیرون تو تراس. بوی خاک بارون خورده و اصلا بوی نم بارون منو خیلی سرحال مـیاره.
یک لحظه با خودم فکر مـی کنم زندگی یعنی همـین!!!
بعد بـه خدا مـیگم خدایـا من هیچ ارزویی ندارم. لذت زندگی ت را از من نگیر.
لذت عبادت ت، لذت خواستنت، صدازدنت، امـیدوار بودن به منظور لطفت و خلاصه بنده خودت بودن را از من نگیر.
بعد فکر مـی کنم واقعا زندگی چیزی جز این نیست. اینکه پسرمو بعد از یک روز پر از بازی و سر و صدا بخوابونم، کارهای شخصی مو انجام بدم، بعد بدون دغدغه و دور از هیـاهوی روزانـه توی سکوت شبانـه فارغ ازینکه فردا چی مـی خواد بشـه یـا اینکه چقدر فردا کار دارم، چقدر بدهکاری دارم، چقدر غصه دارم و.....توی تراس خونـه ام بنشینم و به آسمون نگاه کنم و هوای تازه را با همـه وجودم نفس بکشم ...
بعد بگم خدایـا شکرت!

Fasele

21-05-92, 08:17

21-5-92

دیروز برام از اون روزای خیلی خوووب بود
از اون روزایِ شیرینی کـه مـیترسیدم از دستش بدم
طبق روال این چند وقته با ناراحتی از تخت بلند شدم
با غصه رفتم تو اشپزخونـه و با یـه صبحونـه اماده و یـه همسر خنده رو مواجه شدم
غصه ام دو برابر شد
اشکی رو کـه تا پشت پلکم اومده بود بـه زور بعد زدم و با یـه صدای گرفته ی وحشتناک گفتم خودم اماده مـیکردم
همسر باز هم فقط خندید
صبحونـه رو خوردیم و جفتمون با هم از خونـه درون اومدیم
نگام رو ماشین همسر خشکید
نمـیدونستم این مدتی کـه همسر مـیره ماموریت من چه جوری مـیتونستم این ماشین رو اینجا خوابیده تحمل کنم
داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه مـیبرم مـیذارمش پارکینگ منزل پدریش
نفهمـیدم چه طوری از پارکینگ درون اومدم
همسر مـیگفت خداحافظی هم نکردم
رسیدم دمـه شرکت ماشین رو بی توجه بـه غرغرای نگبهان گذاشتم جلو درون و رفتم بالا
نمـیدونم قیـافمم چه شکلی بود کـه جفت ابروهای خانم پرید بالا, تصمـیممو گرفته بودم بی مکث رفتم پشت اتاق و یـه نفس گرفتم و در رو باز کردم
خدا رو شکر پدر همسر تنـها بود با هم دست دادیم و گلایـه کرد کـه چرا شب قبل منزلشون نرفتیم...
حوصله نداشتم و یـه ضرب گفتم ترجیح مـیدم این مدتی کـه همسر نیست رو اینجا نمونم بنده خدا چشاش گرد شد
اومدم بیرون و مشغول کارهای نـهایی م شدم و دیدم موبایلم داره خودشو مـیکشـه همسر بود گفتم حتما پدرش گفته
با بی حوصلگی جواب دادم کـه دیدم برعمن صداش بـه شدت شاده
یـه کم سر بـه سرم گذاشت و دید کـه نـه واقعا تلخم یـه راست رفت سره اصل موضوع
فقط بین حرفاش فهمـیدم کـه گفت جا عوض شده افتادم تهران
انقد جیغ زدم
انقد جیغ زدم کـه همـه شوکه شدن
بعدش هم مثه دیووونـه ها زدم زیر خنده
بعد تر هم حالم جا اومد و همون وسط سجده شکر رفتم
همـه هاج و واج مونده بودن کـه چم شده
همسر قرار بود برا ماموریت و دوره اموزشی بره شیراز ولی فهمـیدیم کـه دوره تهرانـه و این برام از هر خبری شیرین تر بود
دیروز واقعا روز خوبی بودد
فقط حیف کـه فعلا صدا ندارم !
تارهای صوتیم اسیب دیده و از دیشب افتادم بـه جونـه انواع جوشونده ها و سوپ ها!
پدر همسر هم با سخاوت کامل 3 ماه بهم مرخصی داد البته از شـهریور ماه!
خدایـا شکرت@};-

hamid_architecture

22-05-92, 01:30

من بـه واسطه کارم درون طول روز با دانشجوهای زیـادی سرو کار دارم، با خیلی از اونا هم زود رفیق مـی شم، یکی از اونایی کـه خیلی زود با هم رفیق شدیم حسین بود. پسر خیلی خوبی بود. خوشتیپ و پولدار و خب کمـی هم شیطون.
بعضی وقتا از خودش و از دارایی هاشون برام مـیگفت یـه چیزی کـه خوب یـادم مونده این بود کـه پدرش یـه باغ سیب داره کـه یـه درش تو استان اصفهان هست و یـه درون دیگه تو استان فارس
خلاصه ...
از نظر درس اصلا بچه زرنگی نبود و دائم مـیومد پیش من و مـیگفت حمـید تو رو خدا با استاد فلانی یـه صحبتی یـه نمره ای بـه من بده. بد بخت مـیشم اگه درسم پاس نشـه و قول مـیدم کـه این بار دفه آخره و ترم آینده شاگرد اول مـی شم
من هم هر ترم اگر کاری ازدستم بر مـیومد براش انجام مـی دادم که تا اینکه یـه ترم بـه همـه مـیگفت دارم مـیرم خارج و مـیخوام اونجا ارشد بخونم . من کـه اولش فکر مـی کردم اینم یـه بهونـه دیگس واسه پاس درساش.
بهش مـیگفتم آخه پسر تو، توی لیسانسش هم موندی و داری درجا مـیزنی بیخیـال آخه کی حرف تو رو باور مـیکنـه
اما نـه انگار تصمـیمش جدی بود. دلایلی کـه واسه رفتن بـه خارج داشت درس خوندن نبود و بیشتر به منظور ادامـه شیطونیـاش بود.
به هر زحمتی بود نمرات باقی مونده درساش رو براش گرفتیم و بالاخره حسین فارغ التحصیل شد.
چند ماه بعد هم اومد و خداحافظی کرد و گفت دارم مـیرم مالزی
تصوری کـه من از حسین داشتم این بود کـه برای درس خوندن نمـیره بعد از مدتی کـه اونجا ساکن شد با خبر شدم کـه واسه خودش یـه ویلای خیلی خوب خریده اما درسش رو هم مـیخونـه
چند ماه پیش بود کـه اومدش ایران و بعد هم اومد کـه به من سر بزنـه . خیلی خوشحال شدم دیدمش.
ظاهرش خیلی خوش تیپ تر و بسیـار مودب تر شده بود. اما نمـی دونم جو گیر شده بود یـا نـه، چون از هر ده که تا کلمـه حداقل هشت که تا انگلیسی بود کـه سر همـین موضوع هم زیـاد باهاش شوخی کردم
احوال پرسی کـه تموم شد رفتم سر اصل مطلب کـه اونجا چیکار مـیکنـه. گفت من الان دانشجوی دکتری تکنولوژی اطلاعات درون یکی از دانشگاه های دولتی مالزی هستم کـه یـه رنکیگ خوبی هم داشت.
تعجب کردم و پرسیدم چطور تونستی پذیرش بگیری؟ دستشو برد توی کیفش و دو که تا سرتیفیکیت درون آورد و گفت سال گذشته برترین و جوانترین مخترع مالزی شده! من کـه چشام گرد شده بود و اون با دیدن حالت چهره من متوجه شد کـه باور نکردم.
یـه نامـه دیگه بهم نشون داد کـه از طرف سفارت ایران بود و بابت همـین ماجرا بهش تبریک گفته بودند
مـیگفت از روزی کـه از اینجا رفتم دوهفته ای رو که تا شروع ترم فرصت داشتم و همـه جای مالزی رو درون این مدت خوب گشتم و دیدم ، اما از اون بـه بعد تنـها زمانی از خونـه بیرون مـیومدم کـه مـیخواستم بـه دانشگاه برم، کتابخونـه و پژوهشکده دانشگاه شبانـه روزی بود و گاهی اوقات یک هفته مـیشد کـه به خونـه نمـیرفتم و شاید دراین بین، مدت زمان کوتاهی به منظور کارهای شخصی و تعویض لباس بـه خونـه مـیرفتم و دوباره سریع بـه دانشگاه مـیومدم.
بعد از رفتن حسین خیلی تعجب کردم اما بعدش بـه این نتیجه رسیدم کـه چقدر جو مثبت روی انسانـها تاثیر مـیگذاره.ی کـه در ایران هیچ علاقه ای بـه درس خوندن نداشت بواسطه قرار گرفتن درون یک محیط علمـی انقدر رشد مـیکنـه کـه بهترین مـیشـه
شاید اگر توی کشور خودمون هم این زحمت ها رو کشیده بود نتیجه مـیگرفت اما خوش مخالف این حرف من بود و مـیگفت عوامل مختلفی بودند کـه من رو بـه اینجا رسوندن کـه یکی از اونا من بودم
شاید حق با اون باشـه، البته شاید کـه نـه حتماً
شاید...

sarina68

22-05-92, 03:49

چند روز پیش یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت کـه استخدام شرکت بزرگ و معتبری شده کـه هر سال کلی آدم تو آزمونش شرکت مـیکنن و آرزوشونـه کـه استخدام بشن... اینو کـه گفت مکث کردم رفتم تو فکر.
من و اون دوست صمـیمـی بودیم.همـیشـه دید بی اندازه مثبتی بهش داشتم.با خودم فکر مـیکردم یکی از بهترین و معصوم ترین آدماییـه کـه تو زندگیم دیدم.دیدی کـه بعدها عوض شد خیلیم عوض شد.
گفته بود کـه رتبه ی کنکورش خوب شده ،یـه رتبه ای درون حد رتبه ی من و خیلی از همکلاسیـام.
یـه روز اتفاقی متوجه شدم کـه رتبه ی دانشگاهش دروغی بیش نبوده و درواقع با رتبه ای کهب کرده بود بـه زحمت مـیتونست توی پایین ترین سطوح دانشگاهی درس بخونـه.ولی از خیر سر مسائل دیگه ای تونسته بود تو این دانشگاه پا بذاره.همون مسائلی کـه بهش اجازه ی اینو داد کـه بسیـااااااری از واحدای درسیشو بدون اینکه یک کلمـه ازشون سر درون بیـاره پاس کنـه ، همنیـازی ای تو دانشگاه بگیره کـه همـه از تعجب شاخ درارن چون کااااااملأ غیر ممکن بود و درنـهایت بتونـه با کمترین دانش و اطلاعاتی درمورد رشته و درساش پا توی یکی از بهترین شرکتا بذاره و بی زحمت بلافاصله بعد از فارغ التحصیلیش استخدام شـه...
یـادم افتاد یـه روز داشت مـیگفت کـه وقتی عموش فهمـید چجوری دانشگاه قبول شده اصلأ خوشحال نشد.مـیگفت حسوده خیلی حسوده.مـیگفت من تو دوران کنکور خیلی سختی کشیدم چون همش با دوست پسرم دعوام مـیشد و روزای سختیو مـیگذروندم بنابراین حقم بود کـه بتونم تو یـه دانشگاه خوب درس بخونم ولی شماها احتیـاجی نداشتین.یـادم افتاد کـه اون روز خیلی دوران کنکورمو مرور کردم.سال کنکورم اوج بیماری لاعلاج م بود.بیماری ای کـه هنوزم درمان نشده و هیچوقتم نمـیشـه.روزا درس مـیخوندم درحالیکه کتابم از اشک خیس خیس مـیشد ولی مـیخوندم.فقط مـیخوندم.چه بساایی مثل من با خون دل درس خوندن ولی اون نتیجه ای کـه مـیخواستن نگرفتن چون دیگرانی وجود داشتن کـه فکر مـی دعواشون با دوس پسرشون بزرگترین درد دنیـاست و حق نشستن سر کلاسیو دارن کـه هیچ زحمتی براش نکشیدن و حق دارن جای دیگرانو اشغال کنن
یـادم افتاد بـه روزی کـه تو صف طولانی سلف سرویس دانشگاه ایستاده بودیم.یکی دیگه از دوستامون گفت ده دقیقه دیگه کلاس شروع مـیشـه بیـاین بریم زودتر از نوبت غذا بگیریم.اون دوستم گفت نـه حروم قاطی غذامون مـیشـه نمـیتونیم بریم جلو مگر اینکه از همـه اجازه بگیریم..و من خشکم زده بود و با خودم فکر کردم کـه تو تو همـه ی زندگیت بی اجازه جای دیگرانو گرفتی و الان مـیگی حروم قاطی غذامون مـیشـه.با خودم فکر کردم واقعأ نمـیفهمـی یـا نمـیخوای کـه بفهمـی ؟

همـه ش یـه لحظه از ذهنم گذشت و بعد یـهو بـه خودم اومدم و بهش گفتم مبارکه کـه استخدام شدی ...
گوشیو کـه گذاشتم از خودم پرسیدم اگه من جاش بودم و امکانشو داشتم ازش استفاده مـیکردم یـا نـه؟ حاضر بودم بی هیچ زحمتی جای یـه نفر دیگه رو پر کنم،جایی کـه بیش از من شایستگی داره یـا نـه ؟اگه این کارو مـیکردم عذاب وجدان مـیگرفتم یـا نـه؟ یـا ترجیح مـیدادم چشمامو ببندم و آسوده زندگی کنم و به خودم بقبولونم کـه همـه ی اینا حق منـه ؟
در هر صورت خوشحالم از اینکه یـادم داد حرفای قشنگ و شعارای قشنگ لزومأ بمعنی کردار قشنگ نیست هرچند گاهی واقعأ تشخیصش مشکله
امـیدوارم خدا چشمای هیچکسو اینجوری نبنده.

ابر 15

22-05-92, 09:30

من کلا ادم رفیق بازیم . یکی از مـهمترین قسمتهای زندگی ام بودن با دوستانم . و خیلی شدید مقیدم کـه هر کاری از دستم مـیاد به منظور دوستم انجام بدم بینـهایت بـه دوستم علاقه دارم مثل اعضای خانواده ام . و تقریبا هیج کاری نمـیکنم که تا یک وقت مشکلی حرفی جیزی پیش بیـاد هر حرفی هم از دوستام بشنوم کـه قشنگ نباشـه معمولا نادیده مـیگیرم . مـیگم دیگه یک رفیق باز حرفه ای . همـیشـه بـه همـه مـیگفتم من با اینکه اینـهمـه دوست دارم هیچ وقت اسیب ندیدم و از این نظر ، بس خوش شانسم . از اینـهمـه دوست یکیش از همـه برام عزیزتر و نزدیکتر ه که تا هفته پیش . یعنی این یک هفته تمام سطرهای بالا برام تمام شد . رفیق و دوستی و صفا و ............ همـین دوستی کـه خودش و وجدانش و من و همـه مـیدانستن کـه چقدر خدمت براش کردم و عین یک ببخشید حتی درون حد یک حمال از م کار کشید ، تلخ ترین حرف های دنیـا را زد . همـه اینـها فقط به منظور یک کمک بود کـه او یک هفته بـه من و شوهرم کرد فقط یک هفته او درون خدمت من بود صدبار ان من درون خدمت او . حرف هایم با او کـه تمام شد تنـها این حرف توی سرم ، از این ور بـه اون ور مـیرفت کـه مگه حرف تلخ مال دوسته . من همـیشـه فکر مـیکردم کـه حرف تلخ مال غریبه هاست . نـه انگار اصلا دوستی توی این دنیـا نیست جدی مـیگم . شما منو نمـیشناسید ولی همـهانی کـه من مـیشناسن مـیگن از من بی ازار تر توی دنیـا نیست . حتی فحش از دوستم شندیم سرم انداختم پائین رد شدم . هرگر بدی را بدی جواب ندادم . هرگز مشکلی برایی بوچود نیـاوردم . هیچ نیـاز ی نیست تعریف از خود وقتی حسم اینـهمـه زنده و مشخصه . اما اخر اینـهمـه چی شد . تازه نگاه مـیکتم دورم تنـها ، یک جهان بی رحم بیرون این خانـه هست .

یـاسمن گل یـاس

22-05-92, 12:24

الان ساعت 9 صبحه سه شنبه 22 مرداده و من حتما ساعت یـازده به منظور گرفتن یـه شغلی کـه خیلی وقته دنبالش بودم برم واسه استخدام.چندین بار مصاحبه دادم.دعا مـیکنم باهام قرارداد ببندن بعدش ظهر مـیام مفصل خاطره مو مـیگم.واسم دعا کنین دوستای گلم.
.
.
.
.

الان ساعت 15 روز سه شنبه 22 مرداد 1392 بالاخره انتظارم بـه انتهای راهش رسید و بعد از 6 سال کار بدون هیچ مزایـا و بیمـه ای درون سن 29 سالگی رسما استخدام شدم.تنـها چیزی کـه مـیتونم بگم اینـه کـه خدایـا هزاران هزار بار شکرت.داشتم از استرس مـی مردم.همـیشـه کار برام یـه نقطه ی اطمـینان بوده همـیشـه کار بهم اعتماد بـه نفس داده.با همـه ی وجودم کار توی این محیط رو مـیخواستم.خدا خیلی کمکم کرد همسرم بی دریغ حمایتم کرد چندین و چند آزمون سخت دادم کلی واسه نتیجه هام نگران بودم اما بالاخره اون همـه سردرگمـی تموم شد.خدایـا بهم توان بده کـه با همـه ی وجودم تلاش کنم.دوستای خوبم مرسی کـه واسم آرزوی موفقیت کردین خیلی دوستون دارم.به م و مادرشوهرم زنگ زدم و خبر استخداممو دادم م از خوشحالی گریـه کرد مادرشوهرمم طفلک همش مـیگفت من از تو خوشحالترم بهت افتخار مـیکنم.خدایـا ممنونم کـه اجازه دادی دل اونایی کـه دوستم دارن رو شاد کنم.

Nazi

22-05-92, 12:44

خيلي خسته ام....الان سر كار پشت ميزم نشستم و انرژي تايپ كردنم بـه زور دارم!

اين روزا از خودم ميپرسم چرا زندگي اينجوريه؟؟؟؟تا وقتي چيزي رو بـه دست نياورديم كلي ميجنگيم و وقتي بدستش مياريم از سختي هاش مي ناليم

شايد چند روزه كه درون طول روز 4،5 ساعت بيشتر نميتونم بخوابم...وقتي خوابم ميگيره و يا از خستگي كلافه ميشم،مدام با خودم ميگم الان دقيقا جايي هستم كه هميشـه آرزوش رو داشتم...بايد قدرش رو بدونم

ولي نميدونم چرا گاهي وقتا واقعا خسته ميشم...ذهنم جسمم روحم همـه خسته ميشن...دوست دارم يه مدت همـه چي رو ول كنم و براي خودم خوش باشم

با اين وجود...من هنوزم خوشحالم و شاكر...از اين همـه اتفاق هاي خوب تو زندگيم....حتي اگه انرژي ازم ميگيره،هدفمـه...مدتها براش تلاش كردم که تا به اينجا رسيدم

چيزي بـه تولدم نمونده...و دوست دارم يه سال جديد زندگيم رو پر از انرژي شروع كنم...پر از اميد

paris-sheida

22-05-92, 01:59

دوستان عزيزم ببخشيد كه وسط پست هاي قشنگتون وقفه ميندازم

اگر صرفاً خاطره خنده دار يا زيبا ترين اتفاق زندگيتون رو ميخواهيد تعريف كنيد بدون توصيفات خاصي و فقط قصد، بانمك بودن موضوع يا زيباترين اتفاق زندگيتون هست درون اين تاپيك ها پستتونو ارسال كنيد:

You can see links before reply

You can see links before reply

در اين تاپيك صرفاً خاطره نويسي هست حالا ممكنـه اتفاق خاصي هم نييوفتاده باشـه

با تشكر@};-

22-05-92, 02:19

20/5/92
صبح مثل همـیشـه حدود ساعت 8 بیدار شدم نویدآقا قبل از من بیدار شده بود
امروز م رژیم رو براش شروع کردم آبی رو کـه موقع نماز جوش اورده بودم وحالا دیگه ولرم شده رو دو لیوان بزرگ ریختم و دادم بهش که تا بخوره
زیـاد بود و کمـی غر زد!
سه که تا دونـه خرما کردم توی کیپ زیپ و دادم بهش که تا یکیش رو به منظور صبحانـه بخوره و ...
همـینکه درون بسته شد و رفت طبق معمول اول لپتاپ رو روشن کردم(با این دکمـه های نصفه نیمـه ش!!)
سایت رو باز کردم...اول تاپیک مدیرا...بعد هم جهت اطلاع رو باز کردم و....
ااااووو امروز نغمـه روی صندلی داغه...حتما بـه سراغش خواهم رفت:)
رفتم قسمت خاطره نویسی....خاطرات بچه ها رو خوندم.دلم مـیخواد منم بنویسم خیلی وقته ننوشتم یعنی ا مـیزارن بنویسم یـا بیدار مـیشن و باید برم بـه اموراتشون بپردازم؟بیخیـال شروع مـیکنم
تلفن زنگ مـیزنـه!!کیـه؟خدا کنـه بزرگ نباشـه...!!!
بله خودشـه ای خدا حوصله بده...طبق معمول اول احوالپرسی مـیکنـه و بعد کم کم مـیره سراغ حرفای همـیشگیش :خونـه رو چیکار کردین؟واسه چی ارث تون رو بخشیدین؟تون کـه قانونی نبخشیده بود؟طلاهاش رو چیکار کردین؟
ای خدا ...چیکار کنم من آخه؟براش توضیح مـیدم کـه شاید قانونی ارث بهمون مـیرسیده اما شرعا نـه !...و هر جا هم کـه مـیبینم بیفایده هست سکوت مـیکنم چی بگم بهش خب؟از بس هی ساکت مـیمونم کم کم خودش بحث رو جمع مـیکنـه...و خدا حافظی مـیکنـه البته مـیدونم دوباره فردا یـا بعد فردا باز بـه من شایدم بـه آبجیم زنگ خواهد زد
بیخیـال...بابا اینا سفرن...بچه ها هم هنوز خوابن.منم مـیرم سراغ نوشتن بیخیـال...
.
.
.صدای زنگ درون اومد....کیـه؟ ایول داداشم از شیرازه ه ه ه ه هوراااااااااا اومدم...

delina

22-05-92, 11:16

92/4/21

مریم کوچولوی طبقه پایینی تو چقدر ناز و خواستین هستی.........امروز باز که تا دیدی دستم نایلون هست...برگشتی گفتی؟....مـیخوای کمک؟ کمک مـیخوای هم نمـیگی....خیلی با نمکی....هر وقت تو راه پله ها مـیبینمت و بهم سلام مـیکنیم حس خوبی دارم که تا چندتا پله کـه پایین تر مـیرم هنوز دارم بهت فکر مـیکنم و برمـیگرم به منظور یبار دیگه اون صورت گرد سبزه رو با موهای فرفری مشکی ببینم......امروز رو با تو شروع کردم چون دیگه وقتش بود با این مـهربونیـات بیـای تو دفترم......من کـه از بچه خوشم نمـیاد تو رو خیلی دوس دارم و برام شدی یـه دوست کوچولوی شیرین.....روزی کـه اومده بودم با ت درباره فیش تلفن حرف ب رو خوب یـادمـه تازه از اومده بودی بیرون موهای خیست رو افشون کرده بودی و یـه پیرهن جذب قرمز مشکی پوشیده بودی....بازم بهم سلام کردی گفتی خوبی؟منم گفتم مرسی عزیزم....مـیخوای بری مـهمونی این تیپ رو زدی؟...یـه قر کوچولویی دادی و گفتی نـه...تازه از حموم اومدم......ت گفت از حموم کـه در مـیاد تیپ مـیزنـه.........اصلا یـادم رفته بود ت اونجاس......حواسم بـه تو کوچولو بود کـه این همـه شیرینی.......چی مـیشد همـه بچه ها همـینطور کوچولو شیرین بمونن....چرا وقتی مریم کوچولو رو مـیبینم دوس ندارم خودم هم بچه داشته باشم؟؟عزیزه همـیشـه مـیگه بچه ها وقت مـیان کـه زن و شوهرا دیگه چیزی به منظور هم ندارن...... اوشنب کـه اون حرف رو مـیزد ساعت 7:30 شب بود تو ایستگاه اتوبوس جنت اباد بودیم...
هوا خیلی سرد بود و اتوبوس هم قصد اومدن نداشت.....بهش گفتم آره بچه ها همـیشـه مـیان که تا یـه خلایی رو پر کنن اولش اینطوریـه بعد خودشون مـیشن مادر خلا........اصلا من و تو الان چه نفعی به منظور پدر و مادرامون داریم؟؟..نگام بـه پاهای عزیزه افتاد...کفشای عزیزه همـیشـه آبین یعنی همـه چیزش همـیشـه آبیـه.......مثل همـیشـه پاهاش رو بهم چسبونده بود و داشت فکر مـیکرد......گفت:مثلا همـین عسل درست 4سال پیش بـه دنیـا اومد....الان بعد 4سال و بابا از هم جدا شدن؟؟؟خوب این یعنی چی؟یعنی اینکه اونا اون موقع فکر مـی یـه بچه دیگه مـیتونـه همـه چیز رو عادی کنـه......خندیدم و گفتم مـیبینی ما اصلا از ادمـیزاد خارج شدیم......درباره بچه هم کـه مـیخوایم حرف بزنیم فلسفی اش مـیکینم.......چرا بچه باشـه و نباشـه مسیله نیست مسیله اساسی حسیـه کـه پدرو مادرا با این بچه ها بـه خودشون تزریق مـیکنن...اینکه بیشر از پیش شبیـه بقیـه شن و بگن ما هم بچه ای داریم بچه ارو هم مـیخوان که تا باهاش مثل عروسک رفتار کنن و خیلیـاشون حتی نمـیدونن به منظور ایندش چی مـیخوان............عزیزه بـه نظره من خیلی ترسناکه کـه یـهی رو بـه دنیـا بیـاری........اصلا واسه چی یکی دیگه حتما به جمع همـه آدمـها اضافه شـه؟؟؟یکی دیگه مثل من و تو.......عزیزه گفت: اتوبوس داره مـیاد.......سرم رو برگردوندم که تا اتوبوسی مملو از جمعیت رو ببینم.........وقتی داشتیم مـیرفتیم از پله ها بالا درون حالی کـه مـیخندیدم و داشتم یکی رو کـه جلوتراز خودم بود فشار مـیدادم گفتم.........هر جا هم نیـازی باشـه یکی بـه جمعشون اضافه بشـه این ایران چی چی نشده نیـازی نداره.......یـادش بخیر......کاشکی عزیزه رو بازم از نزدیک مـیدیدم

آپامـه

23-05-92, 02:08

ساعت ۸/۳۰ دقیقه هست بیدار شین این صدا رو هر روز مـیشنوم قبل از این کـه از خواب بلند بشم .پلک هامو بـه زور باز مـیکنم مـیشـه صبحانـه نخورم ولی یـه کم بیشتر بخوابم ؟؟؟؟!بعد از این کـه تونستم بر تنبلی غلبه کنم دستمو دراز مـیکنم که تا دست پسرمو کـه کنارم مـیخوابه بگیرم و ببوسم حالا نوبت منـه کـه نزارم پسرم بخوابه انقد مـیبوسمش که تا چشماش و برام باز کنـه هر وقت چشماشو باز مـیکنـه یـاد اون روزی مـیافتم کـه بعد از زایمانم بـه من نگاه کرد انگاری عمق نگاهش تمام خستگیـهامو از بین مـیبره .مثل اون روز.
با عصا بـه سمت بیرون اتاق مـیرفتم کـه همچنان صدا مـیزدم بدو بیـا پسرم الان سفره ی صبحانـه جمع مـیشـه انوقت گشنـه مـیمونی.بعد از پر شکم نوبت پر روحمـه از سرگرمـی و اطلاعات و ......اومدم تو سایت بعد بـه موبایلم نگاهی کردم انگاری دیگه موبایلمم شرمنده مـیشـه کـه هیچی برام نداره جز بازی .اوووووووف .حالا چیکار کنم ؟ خوب یـه کم زبان بخونم وای چرا حواسم نیست چرا ؟ چه سواله بیجایی خوب این و همـه مـیدونن من حواسم جایی کـه یـه موقع بودنش برام مـهم بود حالا نبودنش .بعد از ناهار منتظرشم که تا بیـاد با صدای مـهربون مـیاد و بعد از تزریق محبت + مـهتویـات امپول مـیره .قرار بود کـه برم منزل برادرم کـه روبروی خونـه ی مادرمـه رفتم اونجا انـهایی کـه انجا بودن اومده بودن دیدن من به منظور رفعالت محبتی بودکه فراموش نمـیشـه کمـی انجا بودیم و برگشتیم بعد هم شام و بازم سایت و بوسه ی قبل خواب پسرم ........

faeze

23-05-92, 02:55

الان با نیکاپای کامپیوتر نشستم نیکا بعد کلی گریـه رو شونم خوابید خودم خیلی خستم ازصبح ساعت8 کـه نیکا بیدارم کرد 9.30 هلیـا رو بیدار کردم و صبحونشو دادم خودم سر پا یک چیز خوردم واقعا 2 که تا بچه خیلی سخته داشتم فکر مـی کردم چقدر از هلیـا غافل شدم بیچاره هلیـا دلم براش مـی سوزه اینجا تو خونـه خودمون واقعا تنـهاست نـه فامـیلی تنـها دوستشم دیگه نیست رفته بوشـهر رای همـیشـه طفلک فکر مـی کرد ش مـیشـه همبازیش و از تنـهایی درون مـیاد حالا حتی منم نداره
خلاصه امروز قصد کردم ببرمش بدمـینتون نیکا رو گذاشتم تو کریر و رفتیم 10.30 رسیدم باشگاه مربیم و دوستام امدن دیدنی و تبریک تو این 10 ماه بیشتر بچه های تیم رفتن شـهر خودشون البته حق دارند زندگی تو غربت خیلی سخته مخصوصا کیلو مترها دور باشی
یک نیم ساعتی گپ زدیم و بعد با نیکا زدیم بیرون هلیـا موند که تا بازی کنـه رفتیم کلینیک چشم نیکا صبح قی کرده بردمش دکتر و بعد بردمش به منظور قد و وزن خدا رو شکر وضعش خوب بود حدودای 12 رفتم دنبال هلیـا و امدین خونـه
هلیـا همش مـی گفت گشنمـه ناهار نداشتیم نیکا هم همش مـی خواست بغل باشـه و گریـه مـی کرد مـی خواستم گریـه کنم دست تنـها اینجا هیچنیست به منظور کمک خودتی و خودت با زور نیکا رو خوابوندم بـه هلیـا مـی گم مواظبش باش که تا من برم ناهار درست کنم مـیگه بـه من چه مربوطه مـیخوام برم کامپیوتر بازی کنم گفتم ناهار مـی خوای حتما بشینی پیشش راضی شد مرغو با پیـاز تفت دادم و یکم رب ریختم یک غذای من دراوردی و تو ساندویچ دادم دست هلیـا خودمم سر پا یک چیزی خوردم دیدم که تا نیکا خوابه منم یکم بخوابم
هنوز نیم ساعت نشده بود کـه بیدار شد اینم خواب ما
شب همسری امد بیچاره خستگی از سر و روش مـی باره این روزهاتعمـیرات پالایشگاه هست و کارش خیلی زیـاده دلم براش مـی سوزه نیکا رو نگه داشت که تا من هم شام درست کنم هم ناهار فردا که تا بی غذا نمونیم
امروز دلم به منظور خودم سوخت به منظور بچه هام کـه مجبورند بـه خاطر شغل پدر تو غربت تو یک جای دور تقریبا بی امکانات بزرگ بشن دلم به منظور م مـی سوزه کـه توتهران تنـهاست دلم به منظور همسری کـه اونم غصه ما رو مـی خوره کـه به پای اون ینجا نشستیم
خستم خیلی خسته اما هنوز نب حتما خودمو جمع کنم بـه خاطر همسرم بـه خاطر بچه هام محکم باشم نباید کاری کنم همسرم بـه خاطر ما احساس گناه کنـه دلم مـی خواد کارش جور بشـه برگردیم تهران

mina92

23-05-92, 05:20

23/5 صبح کـه بیدار شدم علاوه بر بی حوصلگی همـیشگی بخاطر بیکاری و تو خونـه موندن حرفای دیروز دوستمم تو ذهنم مـیچرخید.تمام روز بـه فکرش بودم.نمـیدونم چه بلایی سرمون اومده.دیروز با یکی از دوستای دوره دبیرستانم رفتیم بیرون.ساعتها حرف زدیم.چقد غم داشت.اون موقع ها با پسر داییش نامزد بود.قرار بود بعد از دانشگاهش ازدواج کنـه.دیروز فهمـیدم یک سال بعد از دانشگاهش عقد رسمـی مـیکنـه ولی شوهرش شروع مـیکنـه بـه ناسازگاری و مـیگه حق نداری بری دانشگاه.مـیری دانشگاه خراب مـیشی! چه حرف زشت و سنگینی! دوستم مـیگفت "خودش دوستم داشت اما مادرش بیشتر از من روش تسلط داشت.مـیگفت اواخر دیگه کتکمم مـیزدباورم نمـیشد این همون رضاست"خلاصه تقاضای طلاق مـیده مـهریـه اش هم مـیبخشـه ولی اون طلاقش نمـیده.دوسال پیش مـیره حکم تجدید فراش مـیگیره و زن مـیگیره و الان بچشم تو راهه.ولی هنوز دوستمو طلاق نداده.چقدر نامرده.از بقیـه بچه ها پرسیدم.یکیشون با یـه بچه مطلقس و اونیکی هم بعد از اینکه یـه سال از نامزدش خبری نمـیشـه جدا مـیشـه.خیلی دلم گرفت.غروب پیشنـهاد دادم بـه م کـه کوکی مـیکر درست کنیم.خوب بود یکم سرگرم شدیم.ولی الان باز همون حاله داغونو دارم.کاش مـیتونستم کاری م. :(

مورچه سیـاه

23-05-92, 07:11

خب من مال روز 19 ام رو مـیگم کـه توادم بود :"> از صبح کـه پاشدم رفتم پیش م ابنا .تا رسیدم گفتم تولدم مبارک :d م مـیگه مـیدونم مـیخواستم ساعت 6 غروب غافلگیرت کنم کادوتو بهت بدمو تبریک بگم ولی هولی دیگه همونجا بوسم کردو کادومو داد . شوشو ساعت 6 بهم زنگولید تولدمو تبریک گفت . گفت برنامـه امروزت چیـه گفتم تولد بازی:)) هیچی دیگه اومد دنبالم با هم رفتیم برام یـه کفش خوشمل خرید با کیک و مـیوه . بعد با م اینا همـهرفتیم جنگل کباب خورون . کلی خوش گذشت البته آرین کوچولوی ما اذیت مـیکرد ولی خب بازم خیلی روز خوبی بود . یـه روز بارونیـه قشنگ . بعــــــــــــــــــــــد باز یـه کیک گرفتیم رفتیم خونـه مادرشوهر . اونجا هم کلی تیغیدمشون ;;) . درون کل روز خوبی بود همـه ی پولامم دادم به منظور پسمل خوشملم لباس خ . دیگه فکر خودم نیستم .
و اما الان کـه ساعت 3:40 دقیقه شبه شوشو خوابه پسملم خوابه . من نشستم پای کامپیوتر و دارم انگور مـیخورم . از سکوت شب لذت مـیبرم . ای وای ارین بیدار شد که تا کل همسایـه هارو بیدار نکرد برم بهش شیر بدم:p

آپامـه

24-05-92, 02:25

بدترین روزهای عمرم و دارم مـیگذرونم.ای خدا هر وقت چیزی مـینویسم حس مـیکنم روبرومـی و دارم برات حرف مـی یـه دنیـا گله،یـه دنیـا آرزوولی همونقدر کـه مـیخوام ازت همونقدر هم نمـیدونم چی پیش مـیاد .؟! ولی هرگز نا امـید نشدم.پسرم زندگیم رفت نمـیدونم کجا نمـیدونم چند روز .من مستحق اینم ؟!
اگر این جوریـه من خواستم ولی بـه عقل ناقص خودم فکر مـیکنم بهترین راهه براش .اگه بدترین راه بود خدا جون بهم مـیگفتی مگه نـه؟؟؟؟؟
یـه جوری توی یـه خواب یـا یـه نشونـه اما همـه چیز منو کمک کرد که تا به اینجایی کـه هستم برسم مثل یـه سرسره سر خوردم اومدم پایین ولی هنوز پله ها رو نمـیبینم کـه کجان که تا دوباره برسم بالا که تا بشم همونی کـه مـیخوام و بودم .چقدر دلم مـیخواست با م کنار هم بودیم که تا شب با دلهای خالی از حرف مـیخوابیدیم حالا با دل پرم چه کنم؟؟؟؟؟
برای کی درد دل کنم ؟ آیـای هست کـه قدرتمندتر از خودم باشـه من شدم دریـای پر از تلاطم .کی مـیاد دل و به دریـا بزنـه ؟ م مـیگه من هستم ولی اون مثل جزیره دوره اون تو قلب دریـاست ولی دوره حرف های م حرفه منـه غمـهاش غ ولی دوره .امشب کـه مـیخوابم تو خواب دلم مـیخواد ببینمش که تا وقتی بلند مـیشم آروم باشم . که تا بتونم روزهای بدون پسرمو تحمل کنم .
خدایـا همـه ی آرزوها رو مـیتونی براورده کنی من ایمان دارم تو هم بـه من نگاه کن لطفا ....

24-05-92, 01:13

امروز پنجشنبه نمـیدونم چندم مرداد 92 هست !!
بابا اینا هنوز سفرن...خوش باشن الهی...
ا هم هنوز خوابن منتظرم بیدار بشن و من بسپارمشون بـه نرگس و برم بیرون
اخه امروز مـیخوام با خرید ترازو نویدآقا رو خوشحالش کنم این ترازو مکانیکیـه بـه درد نمـیخوره حتما یـه دیجیتالشو بخرم صبحی موقع بیرون رفتن از خونـه اومد پیشم و گفت ...یـه خبر خوب برات دارم دور کمرم کم شده:)
با بستن کمر بندش متوجه شده بود:)
خوشحال شدم
دیشب با هم کمـی بحث کردیم سر همـین رژیم گرفتن شب کـه اومده بود خونـه گفت گشنمـه...و گفت بـه هرکی مـیگم مـیگه این چه رژیمـیه و...بالاخره منم ناراحت شدم و گفتم من یـه مرغ گذاشتم واست چیز درست کنم و رفتم توی آشپزخونـه با خودم گفتم مگه بیکاری خودش کـه نخواد فایده ای نداره اصلا بـه تو چه کـه اون مریض مـیشـه!!!وقتی خودش نمـیخواد ...بماند کـه از اون (هر کی) هم خیلی حرصم گرفته بود
در هر صورت مرغ رو نمک زدم و ادویـه ساندویچ ساز رو هم با کمـی روغن چربش کردم و مرغ رو گذاشتم بپزه
سه که تا سیب زمـینی هم سرخ کردم برنجم داشتیم داغ کردم گفتم بیـا شام...................
وقتی اومد دم آشپزخونـه برنج رو کـه دید یـه اخمـی کرد و برگشت ...خخخخخ
منم رفتم دنبال سرش کـه بیـا دیگه بوخور...گفتم کـه نظر واقعیم چیـه اینکه اصلا برام مـهم نیست وقتی خودش نمـیخواد.اینکه هرجور که تا حالا زندگی کردیم بقیـه ش هم زندگی مـیکنیم و دیگه اینکه بـه همون اندازه کـه واسه اون سخته و داره تلاش مـیکنـه خب منم دارم تلاش مـیکنم
هر روز بـه این فک مـیکنم چی رو چجوری درست کنم کـه دوست داشته باشـه و...
اونم اصرار کـه والا من خودمم مـیخوام رژیم بگیرم و...آخرشم فقط مرغه رو خورد ا هم سیب زمـینی ها رو نیست
این ا مثل اینکه سیر اوری ندارن قبل از اومدن باباشون تخم مرغ خورده بودن ولی باز شام خوردن!!!البته سیب زمـینی سرخ کرده همـه رو بـه زانو درون مـیاره هههه
منم نصف لیوان شیر و عسل خوردم و خوابیدم
صبحی هم بهش اب ولرم دادم خورد دو که تا خرما هم همراهش دادم...
اوووووو هیسسسسس نیک داره بیدار مـیشـه که تا بیدار نشده برم بـه نرگس بگم حواسش باشـه من برم و بیـام

taraneh

24-05-92, 02:51

تصمـیم گرفته بودم از امروز صبح شروع کنم بـه زود بیدار شدن.و ساعت تلفنمو به منظور هشت ونیم کوک کردم.والبته بیدار هم شدم.رفتم کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم روی گاز.زیرشو کمـه کم کردم.آخه مـیشناسم خودمو.به خودم گفتم آخه وقتی آقای یـار خوابه مـیخوای بیدار شی کـه چیکار کنی؟دیشب کـه برای سحرخیز شدن برنامـه ریختم گفتم زودتر بیدار مـیشم همشـهری داستان تیر ماهو تموم مـیکنم.اما مـیل کشنده بـه خوابیدن! همـه چیز رو از یـادم برد.دوباره ساعت تلفنمو به منظور نـه و ده دقیقه کوک کردم.وقتی بیدار شدم دیدم آقای یـار کنارم نیست.ساعت نـه و چهل و پنج دقیقه بود.گوشامو تیز کردم دیدم درون حال دست و رو شستنـه.بدو رفتم دیدم آب کتری جوش اومده.چای رو دم کردم و صبحونـه رو هم آماده.من وقتی زور بالای سرم باشـه بـه شدت فرزم.تا آقای یـار اومد توی آشپزخونـه همـه چی آماده بود.تازه سعی کردم زودتر صبحانـه رو بچینم چون اگه نچیده بودم آقای یـار مـیگفت نچین مـیل ندارم.اومد نشست وشروع کرد چای خوردن.منم رفتم صورتمو بشورم.اومدم گفت کاری نداری من دارم مـیرم .گفتم صبحونـه؟گفت مـیل ندارم.به زور یـه لقمـه بهش دادم و رفت.حالا خودم مـیخوام چای بخورم عطسه امونم نمـیده.شاید 10 که تا پشت سر هم...بالاخره نوبت چای خوردن من شد.اما سرد شده بود....

موقع صبحونـه خوردن یـاد خوابای دیشب افتادم.چه خواب بدی بود.احساس کردم ذهنم خسته ست.یعنی چیزایی کـه توی خواب اتفاق مـی افته توی ذهن درون حالت بیداری اثر داره؟ظاهرا امروز به منظور من داشته! نکنـه مریض شدم؟ که تا جایی کـه مـیدونستم نباید اثر داشته باشـه!! خواب مـیدیم داداشیم داره مـیره کوهنوردی یک هفته ای.کوه های آمریکا کـه دره های وحشتناکی هم داره.من اصلا راضی نبودم.یک کوه شبیـه مردی کـه پنج که تا پا داره.خیلی بزرگ بود.داخل کوه هم پر از برف بود.البته تعداد کوهنوردا هم زیـاد بود.من همـه ش فکر مـیکردم دیگه برنمـی گرده.فقط گریـه مـیکردم.اما بعدش داداشی رفت و بعد توی همون خواب برگشت و مـیگفت خیلی خوش گذشته.همـینطور کـه داشتم صبحونـه مـیخوردم و به خواب دیشبم فکر مـیکردم تلویزیونو روشن کردم و زدم شبکه ی مورد علاقه م.داشت آهنگی رو پخش مـیکرد کـه من سال 84 خیلی گوش مـیکردم.این روزا عروسی دوستیـه کـه توی اون سال ها با هم خیلی صمـیمـی بودیم.با این آهنگ رفتم بـه اون روزا ویـاد اون افتادم.دلم گرفت.با خودم فکر کردم یعنی روزهایی بهتر از اون روزها هم هست؟یعنی قراره بیـاد؟

*ماریـا*

24-05-92, 03:40

سلام بچه ها!من تازه عضو این انجمن شدم گفتم که تا اینجا اومدم یـه خاطره ای چیزی تعریف کنم.اما هر چی فکر کردم هیچی بـه ذهنم نرسید.نـه این کـه خاطره ای نداشته باشم نـه!سر موضوعش دچار تردید شدم.خاطره خنده دار بگم،ترسناک،بغض آلود،مـهیج،دلهره آور...خلاصه سر تون و درد نیـارم.فعلاکه از خیرش گذشتم.شایدیـه وقت دیگه کـه خیلی هم دور نیست براتون یـه چیزایی بگم ببخشید وقتتون و گرفتم.حالا خداحافظ که تا بعد....

شالیزه

24-05-92, 04:32

92/5/24
قبلا از احساس مسئولیت دکترا خیلی صحبت شده و هرچی درون این مورد بگیم و بنویسیم کمـه.خاطره من درون اصل بـه دیشب برمـیگرده.ما یـه کاسکویی 1 ماه پیش خریدیم و با اینکه 1 سالش بیشتر نبود و هنوز حرف نیومده بود خیلی وابستگی شدید بین من و شوهرم با اون ایجاد شده بود.انگار کـه خدا بـه ما یـه کودک بالدار داده....
از اونجا کـه احساس مسئولیت بهش داشتیم و مـیخواستیم خوب ازش نگهداری کنیم که تا مثل بچه مون شیرین زبونی کنـه و...همون روز اول رفتیم و 9 جلد کتابهای مربوط بـه نگهداری و تغذیـه و بیماریـها و آموزش سخن گویی و... و.... و....رو خریدیم و من از همون روز بـه کشفیـات جدیدی درباره اش پی مـیبردم.نویسنده کتاب دکتر مسعود هاشمـی بود کـه این کتابهارو درون سال 80 که تا 86 نوشته بود.خدا هرجا هست حفظش کنـه.
گذشت که تا اینکه 10 روز پیش احساس کردیم حالت سرماخوردگی داره.از شماره انتشارات کـه دکتر گذاشته بود به منظور اینکهایی مثل ما بتونن مشاوره ازش بگیرن شماره حساب گرفتیم و 15 تومان ریختیم بـه حسابش به منظور مشاوره تلفنی و تاکید کردیم با خود دکتر مـی خواهیم صحبت کنیم و مارو وصل بـه اون. و اون هم یـه دارو معرفی کرد و ما هم دادیم خورد و احساس کردیم بهتر شد.تا اینکه چند روز پیش حالش بدتر شد و اصلا صداش درون نمـیومد.مثلی کـه آنفلوآنزا یـا خروسک گرفته شده بود.هرچیشیراز گشتیم یـه دامپزشک خوب پیدا نکردیم و 2 سه جایی هم کـه آدرس مـیخوبه بردیم ولی بیشتر مخصوصو سگ و گربه بودن که تا پرنده های زینتی و همـه مـی خواستن سریع امپول بهش بزنن.و این بدتر باعث ترس و سکته کاسکومون مـیشد و من نذاشتم.(تو کتاب خونده بودم)
بماند کـه این وسط هم هرکاری شوهرم مـیخواست براش ه من نمـیذاشتم و مـیگفتم دکتر گفته نـه و... و با هم حرفمون مـیشد.تا اینکه دیدیم اصلا غذا نمـیخوره کـه بخواد داروش رو کـه ریختیم تو آبش بخوره و این تو بهبودیش اثری نداره.ظهر زنگ زدم دکتر و آموکسی سیلین و قرص کلداستاپ براش تجویز کرد و گفت اگه آب و غذاش رو نمـی خوره با سرنگ 3ml بریزین تو حلقش.براش سرلاک بگیرین رقیق کنین با سرنگ 7 که تا 3ml بهش بدین تو 2 نوبت صبح و شب.
ما هم خوشحال کـه این انتی بیوتیکها و سرلاک قوه از دست رفته اش رو بهش برمـیگردونـه و کلی دکتر رو دعا کردیم.با اینکه کاسکو هنوز بـه ما عادت نکرده بود و مـیترسید و برخلاف اینکه اصلا دوست نداشتم ت واین شرایط بگیریمش طبق دستور دکتر عمل کردیم و به چه سختی و ترس و استرسی گرفتیمش و همـه اش ازش معذرت خواهی مـیکردیم کـه اینجوری مجبوریم بهش دارو بدیم.:(:((
داروی اول رو شوهرم گرفتش من بهش دادم.2 ساعت بعد داروی دوم رو من گرفتمش شوهرم بهش داد.بعدش بـه که افتاد.اولین مدفوعش کمـی تغییر رنگ داشت.زنگ زدیم از دکتر پرسیدیم گفت بعد از دارو بهش اب بدین.مدفوعش هم خوبه داره سموم از بدنش خارج مـیشـه و ما خوشحال شدیم
تو اون گرمای ساعت 5 ظهر شوهرم رفت از داروخانـه براش سرلاک بگیره چون من یـادم رفته بود با داروهاش بگیرم.از اونجا زنگ زد کـه سرلاک خرما دارن ایـا اینم مـیشـه یـا نـه؟ پرسیدم گفت مشکلی نداره. همون موقع بـه شوهرم گفتم هزینـه 2 بار مشاوره رو برا دکتر کارت بـه کارت کن چون خیلی اذیتش کردیم.اون هم ریخت.
عصر کمـی مغز اجیل براش گذاشتم بخوره که تا جون بگیره.و دیدم مـیخوره خوشحال شدیم.1 ساعت بعد رفتیم سرلاک رو براش آماده کردیم و دوباره همون اوضاع ترس و استرس ما و اون و گرفتنش و .......در حین غذا بهش بـه دست شوهرم نوک زد و زیر و روی انگشت اشاره اش خون افتاد...داشتیم بـه 13ml مـیرسیدیم کـه دیدیم دیگه نمـیخوره و پس مـیزنـه.گذاشتیمش کنار کـه حالش بد نشـه.و اومدیم پای تلویزیون و گذاشتیم از استرسش کم بشـه.
نیم ساعت بعد شوهرم گفت مـیخواهی شام بریم بیرون؟گفتم باشـه بریم زود بیـایم کـه داروی ساعت 10/30 رو حتما بهش بدیم.داشتیم مـیپوشیدیم کـه یـهو تالاپ صدای افتادن آکا از بالای قفسش اومد.پوریـا خودشو رسوند بهش و فریـاد زد بیـا بیـا اینجا....دویدم و اول فکر کردم ناخنـهاش بـه قفس گیر کرده ولی یـهو خشکم زد....آکا افتاده بود کف قفس و تکون نمـیخورد.شوهرم گرفتش و دیدیم تموم سرلاک و مغز آجیلها از دهنش ریخت بیرون...من بـه دیوار تکیـه کردم و زار زار اشک مـیریختم و مـیگفتم گوشیمو بیـار بـه دکتر زنگ ب...گوشیمو بیـار.....و اشک جلوی چشمانم رو گرفته بود....پوریـا مـیگفت عزیزم دیگه کاری نمـی تونیم یم ببین چشماشو....تکون نمـیخوره.....من اصلا نمـی خواستم باور کنم..مـیگفتم حالاتو پاشوپپپپحالا تو برو...زود باش که تا وقت داریم....در صورتیکه وقتی نمونده بود...
کمـی اشکهامو پاک کردم و خودم رفتم بـه دکتر زنگ ب ببینم ایراد کار کجا بوده....داشت تلفنش بوق مـیخورد ....بوق....بوق.....گوشی رو برداشت...
با صدایی کـه سعی مـیکردم کنترلش کنم که تا بتونم حرف ب گفتم :سلام. اقای دکتر.کاسکومون مرد. ما داروها رو بهش دادیم نیم ساعت پیش هم سرلا....که یـهو بغضم ترکید و گریـه کردم.
دکتر کـه احساس کردم صداش نسبت بـه این چند روز کـه باهاش حرف مـیزدیم عوض شده بود گفت :ببخشین فکر کنم با محمد کار دارین.من پدرشم.من تازه 1 ساعته از آمریکا اومدم نمـیدونم راجع بـه چی حرف مـیزنید...
خشکم زد....یعنی این 1 ماه ما با پسرش حرف زدیم و ....نـه ...باورم نمـیشد....
دکتر اصلی ماجرا رو بـه شیوه دکترها پرسید و خواست کـه از قبل ترش براش توضیح بدم کـه چش بوده و چی دادیم و....من هم که تا حدودی براش گفتم و وسط کار گریـه امونم رو برید و گوشی رو دادم شوهرم و اون هم درون کمال آرامش و متانت 45 دقیقه با من و شوهرم صحبت کردو بهمون آرامش داد.
بعد از تلفن از شوهرم شنیدم کـه دکتر بهش گفته چند سالی هست رفتن امریکا زندگی مـیکنن و محمد و برادرش اینجا موندن و حالا اومدن بـه بچه ها سری بزنن.محمد تو سالهای قبل کنار پدرش چیزایی یـاد گرفته و دکتر بهش گفته تو مسائلی کـه نمـیدونی بگو نمـی دونم و ابروی منو زیر سوال نبر....
و اینکه کاسکوها اصلا سرما نمـیخورن و این مشکل گوارشی بوده....
و حالا هم پسر دکتر با اینکه دامپزشک نیست ولی به منظور من بـه سرنوشت دامپزشکانی دچار شد کـه دکتر تو کتابهاش تاکید کرده بود پیششون نریم کاسکو رو بـه کشتن مـیدن....
و این وسط نمـیدونم حتما دنبال مقصر گشت یـا نـه؟ مقصر منم ؟ پسر دکتره؟ کاسکو هست یـا.....
ایمـیل دکتر رو گرفتم و اون هم قول داد تو این چند روزی کـه ایران هست یـه کاسکوی خوب برام پیدا کنـه کـه بریم تهران بخریم و یـه دوره کامل آموزشی برام بذاره و دل منو شاد کنـه....
ولی که تا اومدن کاسکوی جدید با جای خالی آکا و قفس خالیش ،یـاد و خاطره کارهاش و شیشـه های داروش و ظرف آجیل و غذاش کـه روبروم هست چیکار کنم؟بغض گلوم رو گرفته ....
خدایـا منو ببخش....
آکا دوستت دارم...منو ببخش.....
عکسهاش تو این لینک هست. دوستداران حیوانات خانگی You can see links before reply:

Rainbow

24-05-92, 07:01

اشکم درون اومد شالیزه عزیزم خیلی ناراحت شدم طفلی تو چه حالی داری
مطمئنی نفر دومـی کـه گوشیو برداشته پدرشـه؟
چه قشنگ یـه ساعته از امریکا اومده!!! یعنی پسرش اونجا نیست لااقل تلفنی صحبت کنـه؟!
شاید خودشـه صداشو تغییر داده فقط پول و گرفته و اینکاره نبوده ( کلاه برداری تلفنی کـه با مشاوره های سرکاری پول مـی گیرن ولی تجربه و تخصص ندارن )
حالا تغییر صدا داده کـه پسرم اشتباهی این کارو کرده و بعدم یـه ایمـیل کـه شاید واستون یـه کاسکو جدید پیدا مـی کنـه؟!!

ASAL

24-05-92, 09:17

سلام شالیزه عزیز من تازه با این سایت آشنا شدم

ولی خاطره شما رو کـه خوندم خیلی ناراحت شدم امـیدوارم کـه خیلی زود یـه آکا دیگه گیرتون بیـاد

متاسفم عزیزم......

SARA

24-05-92, 11:30

سر کار تنـهام. همـه رفتن. منم اگه کارم گیر اینا نبود زودتر مـیرفتم. الکی‌ نشستم اینجا و هیچ‌کاری نمـیکنم. بـه زندگیم فکر مـی‌کنم. اونقدر بهش فکر کردم کـه دیگه ازش خسته شدم. مدام فکر فکر فکر. یـادمـه مدرسه کـه مـی‌رفتیم یـه برنامـه نشون مـیداد بـه اسم نیمرخ. بـه تقلید از اون با یکی‌ از دوستام یـه پاکت کاغذی گنده برداشت بودیم و روش نوشته بودیم مخ تعطیل. مـیذاشتیمش رو سرمون. کاشکی‌ الان هم مـیشد یـه برچسب بچسبم رو پیشونیم و بهش دستور بدم که. مخ رو تعطیل کن.

taraneh

25-05-92, 02:17

آشپزخونـه مو منفجر کرده یـه نفری کـه قدش 100 سانته.وااای داشتم کلوچه مـیپختم پشت سرم نگاه کردم تماااام دست و روشو پره آرد کرده بود برادر زاده م.قربونش برم:xداشتم با خودم آهنگ ((تو کـه مـیزنی مـیزنی مـیزنی مـیزنی یـار)زمزمـه مـیکردم قسمت یـارشو که تا مـیخواستم بگم برادر زاده م گفت یـاااار.عزیززززم اصلا باورم نمـیشد این ترانـه رو بلد باشـه.آها نگفتم کـه داشتم کلوچه سیب مـیپختم.توی همـه ی مراحل یـه انگشتی فرو کرد این پسر بچه ی شیطون.بعد کـه مـیخواستم عبگیرم هی مـیگفت از کلوچه ی من عبنداز.خلاصه با هم کلی آواز خوندیم و کلوچه پختیم.خیلی خوش گذشت:xا

مورچه سیـاه

26-05-92, 06:39

الان ساعت 3:30 صبحه من نشستم بیدار پای کامپیوتر آرین جون خوابه . سر شب بـه هزار زحمت غذا درس کردم باز با هزار زحمت خونـه رو تمـیز کردم چون اقای آرین خان از سرو صدا خوششون نمـیاد همـه جا حتما سکوت باشـه بخوابن خلاصه ساعت 12 شب کارام تموم شد با شوشو رفتیم خیـابون گردی بلال زدیم تو رگ بعد رفتیم صف گاز ماشینو گاز بزنـه اونم چی من با شلوار خونگیـه جیگری و دمپایـه زرد وقتی پیـاده شدم سوژه خنده ای بودم کـه نگو ولی عین خیـالم نبود :d همـه نگام مـیکنن . فیوز اپزخونمون هی مـیپره کلافم کرده . امروز اصلا نمـیتونستم یـه چایی ساز روشن کنم هی فیوز مـیپرید . الان دارم شیر و خرما مـی بـه بدن بفرمایید ;;)

taraneh

26-05-92, 04:41

بعضی خاطرات هست کـه یـاد آوری اش بغض مـی آورد توی گلویت.بغض کـه بشکند دلتنگی انگار بی حرمت مـیشود.دلتنگی وقت خواب کـه باشد بعدش خوابش را مـیبینی .او را مـیبینی کـه پا بـه پای تو درون این خانـه درون این روزها زندگی مـیکند.پا بـه پای تو دغدغه دارد و پا بـه پای تو دارد پیر مـیشود.بیدار کـه مـیشوی حس خوبی داری از دیدنش درون خواب .اما فکر دست هایی کـه در حال پوسیدن هست ویرانت مـیکند.امروز صبح کـه بیدار شدم تازه از سر سفره ی خانـه ی پدری بلند شده بودم.خواستم بروم توی حیـاط کـه از خواب پ.پرت شدم بـه امروز و آپارتمان بی درختم.وخیـال دست های پدر که تا همـین حالا آرامم نگذاشته است....انگار هرروز مـی آیم اینجا وخواب نوشته هایم را مـینویسم.
خواب شیرینی بود.پدر بود.کسان دیگری هم بودند.- همـه ی ممنوعه های من-.چقدرر حس خوبی داشتم .هووووووووووووووووووووووو� �م

تاشا

26-05-92, 07:37

شنبه 92/5/26

بخش اول:
مدتی بود کـه یک کارتن بزرگ گذاشته بودم کنار لباسشویی توی آشپزخونـه و کاغذهای باطله و زباله های خشک کاغذی مونو مـی ریختیم توش.
محمدسجادو وادار کرده بودم کـه کاغذها و دفتر های دور ریختنی اش حتی شده یک کاغذ کوچولو را بندازه توی این کارتن. هر روز ازم مـی پرسید قراره اینـها رو چی کار کنیم؟ منم با آرامش قصه درخت و کاغذ و زندگی دوباره را براش تعریف مـی کردم ولی درک نمـی کرد. بالاخره روز موعود رسید. امروز صبح با محمدسجاد و عباس اون کارتن پر از زباله خشک را ورداشتیم و رفتیم مرکز بازیـافت. همـه را تحویل دادیم. قیمتش شد 400 تو مان ناقابل و یک کتاب داستان درون مورد درختان. بعد من یکی کمـی پول اضافه تر دادم و با اون 400 تومان یک دفتر نقاشی به منظور محمدسجاد خ. بعد بـه محمد گفتم کـه ببین ازاون کاغذهای خراب این دفتر نقاشی نو درست مـیشـه و ما حتما قدر همـه اون چیزهایی را کـه داریم بدونیم.

بخش دوم:
مدتیـه کـه با محمدسجاد و عباس شب ها با هم درون مورد اتفاقات اون روز حرف مـی زنیم و چیزهای جدید و خوبی کـه تو اون روز یـاد گرفتیم را توی یک دفتر مـی نویسیم. داریم سعی مـی کنیم مفید بودن و کارهای خوب را توی ذهن محمدسجاد نـهادینـه کنیم.این خیلی سخته چون محمدسجاد هنوز خیلی بچه هست و مفهوم یک کار خوب را بـه درستی درک نمـی کنـه. ولی امروز من خیلی خوشحالم. مـی دونم کـه امروز پسرم یک چیز جدید یـاد گرفت. اینکه حتما به محیط پیرامونمون احترام بذاریم..اینکه هیچ چیزی توی این دنیـا بی دلیل خلق نشده و مـی شـه با چیزهای کوچیک و دور ریختنی هم یک چیز باارزش بـه دست آورد. جمع اون زباله های خشک و رفتن و تحویل دادنش و گرفتن یک دفتر نقاشی جدید بـه پسرم بـه صورت عملی یـاد داد کـه کاغذهای باطله بی ارزش نیستند . اونـها هم زنده اند.من همـیشـه سعی مـی کنم بـه محمدسجاد بگم کـه همـه اشیـا و همـه چیزها هم حس دارند و اگر مثلا تو یک دفعه بخوری بـه لبه مـیز علاوه بر اینکه پات درد مـیگیره لبه مـیز هم دردش مـی گیره. امروز خوشحالم چون مـی دونم کـه امشب چیز جدیدی به منظور نوشتن توی دفتر کارهای خوبمون داریم.

بخش سوم:
مـهم نیست کـه پول نداشته باشیم به منظور بچه هامون اسباب بازی گرون بخریم، مـهم نیست کـه هزینـه ثبت نام بچه هامون توی بهترین مدارس و مـهدهای شـهر را نداشته باشیم، مـهم نیست کـه نتونیم هر هفته بچه هامونو بـه تفریح و رستوران ببریم، مـهم نیست لباس های آن چنانی براشون بخریم بلکه مـهم اینـه کـه با چیزهای کوچیک و به ظاهر پیش پا افتاده بـه بچه هامون آدم بودن، انسان بودن، احترام گذاشتن بـه همـه مخلوقات و عشق بی قید و شرط داشتن بـه همـه چیز را یـاد بدیم.
آدمـی را آدمـیت لازم است. خوبه کـه اینو از بچگی بـه بچه هامون آموزش بدیم!

مریم گلی

27-05-92, 02:14

امروز صبح کـه چه عرض کنم ساعت 10 بود کـه با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم .
دوستم بود گفت نمـیای باشگاه . گفت فک کردم خواب موندی خواستم بیدارت کنم .
خلاصه بهش گفتم کـه نصفه شب از سفر رسیدیم خونـه و نمـیام و خوابم مـیاد . دوباره اومدم چشمامو روی هم بزارم دوباره زنگ تلفن زنگ زد . حالا هیچ وقت هیچکی بـه من زنگ نمـیزنـه ها . چشام پر ا خواب مـی خواستم جواب ندم
دیدم اگه گوشی رو بر ندارم خودشو کـه مـی کشـه هیچ دخملی رو هم از خواب بیدار مـیکنـه . برداشتم جاری خانوم بود . با یـه عالمـه حرف نگفته و خبر جدید . دوسش دارم . خوش تعریفه ولی خیلی خوابم مـی اومد . داشتم احوال پرسی مـی کردم کـه توی ذهنم گفتم اشکال نداره بعدش مـی خوابم هنوز چند کلمـه نگفته بودم کـه دخملی هم از خواب بیدار شد و دیگه من فاتحه یـه خواب دلچسب و خوندم .
خلاصه بعد از شنیدن چند خبر دسته اول و احوال پرسی خداحافظی کردم و رفتم بـه دخملی کـه دیگه داشت نق مـیزد کـه چقدر تلفن حرف مـی زنی صبحونـه بدم کـه دیدم یـا پیغمبر آشپزخونـه چه خبره !! تمام وسایل سفر و خریدهای سفرو ظرف و ظروف نشسته و شسته و لباسهای اویزون از ساک ....
شب قبلش توی ماشین کـه بودیم درون راهه برگشت از سفر شمال با خودم تصمـیم گرفته بودم سه روزه رژیم جی ام بگیرم . این یعنی اینکه امروز رو فقط مـیوه بخورم . بعد دیدم کـه انگار اصلا حسش نیست . رفتم کـه یـه نونو پنیری بخورم کـه یـاد نغمـه و صندلی داغ نغمـه و تاپیک لاغری و گزارشاتی کـه در تاپیک حتما بزاریم و تاپیک یک کار خوب رپزیمـی افتادم و تمام اینـها درون عرض یکی دو ثاینـه از گوشـه ذهنم رد شد . دیگه منم بی خیـال نون و پنیر شدم و همون یـه سیب رو خوردم .
و بعدش یـه حمله اساسی بـه اشپزخونـه کردم و شروع کردم بـه انجام کارهای خونـه .
دو سه ساعت بعد نشسته بودم روبروی لپتاپ و داشتم اشپزانـه رو مرور مـی کردم و . . . . دیگه خسته نبودم .

Paniz81

27-05-92, 05:07

دارم از خستگی . کمر درد مـی مـیرم
خداییش ایران هیچ چیز نداشته باشـه نماز خونـه هاش حرف نداره...ساعت 1.26 دقیقه هست پروازم ساعت 5:20 دقیقه هست اومدم نماز خونـه نشستم لباس هام رو درون آوردم یـه کم استراحت کنم که تا موقع پم شـه ....بعد از یک هفته الان احساس مـی کنم آرام هستم...هر چند بغص بدی دارم یـه ناراحتی عمـیق کـه خودم دلیلش رو خیلی خوب مـی دونم
دیروز ساعت 7:30 رسیدم تهران...کلی این درون و اون درون زده بودم کـه هواپیما بگیرم گیرم نیومد با قطار اومدم هر چی باشـه از اتوبوس کـه بهتره ...خسته و خواب آلود سریع یـه تاکسی گرفتم شـهر آرا...اداره گذرنامـه...رفتم باجه 2 گفتم اومدم اجازه خروج بگیرم ...گفت برو باجه 4 رفتم اونجا بـه پاسپورتم نگاه کرد گفت چون پاسپورتت خارج از ایران صادر شده حتما تشکیل پرونده بدی...عو فتوکپی و فرم و شناسنامـه و.... بعد بیـا همـینجا شماره بدم بری تو نوبت....نیم ساعت بعد شماره 29 رو گرفتم ...باجه شماره 10...اومدم اجازه خروج بگیرم...هفته قبل پروازم بود تو فرودگاه گفتن اجازه همسر نداری نذاشتن برم همسرم اونوره اصلا ما اونجا زندگی مـی کنیم ببین کارت اقامت دارم...کارت اقامت بـه درد نمـی خوره، اجازه همسر نداری نمـی شـه...دارم ازش تعهد محضری دارم...یـه نگاهی کرد و سر سری خوندش و گفت نمـی شـه کلمـه خروجننوشته ....چرا بـه خدا نوشته ببین اینجا نوشته اجازه خروج ...تازه ببین توی عقد نامـه ام هم نوشته...خندید خیلی خوب تو کـه پدر این بیچاره رو درون آوردی ( پیش خودم گفتم یعنی اینکه من حق داشته باشم محل زندگیم رو خودم تعیین کنم اینقدر ظلمـه درون حق شوهر من!!!!!!)
دست و پام مثه بید مـی لرزید دل تو دلم نبود نکنـه اینا هم بگن نمـی شـه....نکنـه اینجا هم بگن رضایت نامـه مال 3 ماه پیشـه قبول نیست، عقد نامـه هم کاغذ پاره ای بیش نیست و رضایت نامـه جدید حتما باشـه...آماده کرده بودم کـه دوباره از اول توضیح بدم و به کی بـه کی قسم بخورم کـه همسرم اونور منتظرمـه رفته رضایت نامـه جدید تو سفارت پر کرده اما چون پست تحریمـه نمـی تونـه بفرسته ایران...اینجا هم کـه فو اسکن و ایمـیل قبول نمـی کنن....اما گفت 2 شنبه آمادست بیـا بگیر مـی خواستم جیغ ب از خوشحالی ...گفتم نمـی شـه فردا بهم بدین من حتما برگردم شیراز پروازم از ونجاست بلیط دارم ...گفت خوب چرا از اونجا اقدام نکردی کار 1 ساعت بیشتر نبود ....گفتم من الان یـه هفته هست دارم مـی دوم آخرش گفتن حتما بری تهران...گفت خانوم سیستم اتوماسیونـه مـی خوای همـین الان با این نامـه بفرسمت شیراز ببینی مـی شـه...وای نـه تو رو خدا...به خدا یـه هفته هست هر روز مـی رم اونجا هر روز یـه مدرک جدید دال بر اینکه همسر من راضی هست رو مـی خوان ...آخرش هم گفتن برو تهران... پرسیدم مگه شما نمـی تونید از تهران استعلام کنید گفتن نخیر....سری تکون داد و گفت خیلی خب فردا بیـا بگیر ....گفتم وای کـه شما خیلی مـهربونید...(و
امروز صبح ساعت 10 اونجا بودم گفتن یـه مشکل داشتی و پاسپورتت آماده نیست برو باجه 10 ....داشتم غش مـی کردم خیلی حالم بد بود دست و پام مس لرزید و گلوم خشک بود
باجه 10...آقا گفتن پاسپورت من مشکل داره قضیـه چیـه؟قعا آدم های خوبی هستن دم همشون گرم، خداییش رفتارشون محترمانـه است)
چیز مـهمـی نیست فقط با اینکه محل اقامت ایران نیست حتما خروجی بپردازی ....آخی !!!!!!!!!!! اشکال نداره بابا مـی پردازم شما بـه من خروجی بدین.....
ساعت 13 باجه تحویل گذرنامـه خانوم پانیذ.... بیـا بالخره پاست آماده شد بـه سلامت بری خانوم...یـه دنیـا ممنون
خبالم راحت شد اما غمگینم یـه بغض بزرگ توی گلومـه با خودم عهد کردم دیگه بـه سرزمـینی پا نذارم کـه قوانینش بـه من اجازه نمـی ده بـه عنوان بـه انسان آزاد و مستقل کـه مـی تونـه به منظور زندگی خودش تصمـیم بگیره زندگی کنم
به جاییکه ازدواج تو رو بنده و یـه مرد مـی کنـه و حتی توافق شما رو هنگام ازدواج یـه کاغذ بدون ارزش مـی دونـه....

یـانگوم کوچولو

27-05-92, 05:35

سلام دوستای مـهربونم
منم الان 4روز اومدم شـهر خودم خونـه بابام اینا،وااااااااااااااای دلم باز شد
فقط حرص غذا خوردنو تهایی شوهری اذیتم مـیکنـه وگرنـه خیلی بهم خوش گذشته ،دیروز با یکی از دوستای دبیرستانم رفتیم خونـه یکی دیگه از دوستای دبیرستانمون،کلی خندیدیمو خوش گذشت بهم

هیچ جا شـهرو دوستای خود آدم نمـیشـه،انشالا واسه همـیشـه بیـام تو شـهر خودم
همتون واسم دعا کنید
دوستتون دارم زیییییییییییییییییییییییی یـادد بخصوص شیوا خانومـی رو

faeze

27-05-92, 05:49

امروز زنگ زدم بـه یک دوست کـه تازه از پیشمون رفته یک شـهر دیگه دلم برش تنگ شده تنـها دوست صمـیمـیم بود تو این غربت
الان کـه برگشتم واقعا دلتنگشم
دوستم 3 که تا خدا بهش داده اولی همسن خودم هلیـا 8 سالشـه دومـی 2 سالشـه و سومـی 6 ماهست داشت برام تعریف مـی کرد کـه دومـی چند روز پیش 1 توپ انداخته تو گهواره بچه و بیچاره 1ساعت گریـه مـی کرده از درد مـی گفت نمـی دونم مـی ترسم سر سلامت بـه در نبره یـادم افتاد اوایلش کـه بدنیـا امده بود یک بالش برداشته گذاشته رو صورت بچه دیر رسیده بودن خفه شده بود @-)
تا دیروز خیلی از دست تنـهایی اینجا مـی نالیدم الان خدا رو شکر مـی کنم بیچاره خدا بـه دادش برسه واقعا سخته

taraneh

27-05-92, 06:26

امروز از آن روزهای گرم آفتابی هست.حداقل اینجا کـه اینطور است.شـهر شما را نمـیدانم.دیشب دیر خوابیدیم.مـهمانی بودیم با آقای یـار.انقدر خندیدیم کـه دل درد شده بودیم.خیلی خوش گذشت جای شما خالی بود.آخرشب هوا خیلی سرد شده بود.مـیزبان ی هفت ماهه دارد کـه خیلی خواستنی و شیرین است.دیروز با تمرین بـه او دست زدن را آموختم.بله!اینچنین مربی ای هستم من!پدر و مادراین کودک یعنی دوستان ما باورشان نمـیشد کـه کشان دست زدن یـاد گرفته باشد.چه شیرین دست مـیزد.برای بار اول درون زندگی اش.چقدر همـه چیز برایش تازه و نو است.به او حسودی مـیکنم.هنوز درگیر عادت نشده و سیر لذت مـی برد از این دنیـای پر رمز. دنیـایی کـه ما آدم بزرگ ها طوری درون آن زندگی مـیکنیم انگار همـه ی قفل ها را گشوده ایم وچیزی به منظور رمز گشایی نداریم.در چشم هایش یک دریـا اشتیـاق هست به منظور بودن...
امروز صبح هم بـه همراه ک خندان ومادرش رفتیم خرید.به خاطر گرمای هوا خوابش گرفته بود.اما آنقدر چیز به منظور دیدن داشت کـه ترجیح مـیداد نخوابد.چشم های خمار خواستنی اش را دوست دارم.ک را.
این هم دست های نازش

آپامـه

27-05-92, 08:48

امروز پسرم به منظور تو مـینویسم پسرم :-) پسر گلم مـیخوام با زبون خودت باهات حرف ب البته فقط یـه قده باشـه؟!

پسرم عزیز گلم قشنگم اخه عزیزم .اصلا یـاد من هستی؟ خوب معلومـه کـه هستی:-) یعنی ای کاش باشی

دیروز ی مـهربانم که تا فهمـید کـه پام شکسته سریع از راه دور اومد و برام چند که تا کتاب و سی دی و بازی های فکری اورد که تا با تو بازی کنم.
ولی تو کـه نیستی.این و هری از چهره ام مـیفهمـه کـه یـه چیزی خیلی ناراحتم
کرده؟به نظرت چه چیزی ناراحتم کرده؟
دوری توووووووووووووووو

مـیدونم خسته شدی .مـیدونم تو انقد فهمـیده ایی کـه این شرایط اذیتت مـیکنـه.ولی همون طور کـه همـیشـه بهت مـیگم هر اشتباهی یـه توانی داره .

یـه وقت دیدی دیر اومدی پیر شد از دوریت .تو کـه همـیشـه مـیگفتی دوست نداری پیر بشم .:-) خوب این بـه زبون من شد ولی خوووب دیگه تو بزرگ شدی و ناراحت مـیشی کـه باهات بچگونـه حرف ب .ولی دلم یـه دینا برات تنگ شده:-)

زودی بیـااااااااا بووووس .

noghrehkhanoom

27-05-92, 09:55

دلم مـیخواد غیب بشم.یـه وقتایی کم مـیارم.ولی اولین باره کـه دلم مـیخواد غیب بشم.
من موندم بایـه عالمـه دغدغه.پروپوزالم رد شده.تا یک ماه آینده نمـیدونم خونـه مون کجاست.مدرسه مو چیکار کنم.منبع درآمد دوم همسرم بهم خورده.همش دارم حساب کتاب مـیکنم.
کاش عهد بوق بدنیـا اومده بودم وهیچ دغدغه ای جز کار های خونـه نداشتم.
اینا کـه خیلی سختن.پس کاش من غیب مـیشدم ای خدا... بلاتکلیفی خیلی سخته

مریم گلی

28-05-92, 02:33

امروز درگیر کارهای خانـه و دخملی بودم کـه تلفن زنگ زد . گوشی رو کـه برداشتم دوست قدیمـیم بود یـه همشـهری کـه اینجا واسه من کهی رو ندارم غنیمته . خیلی دوستش دارم . ولی از پارسال بـه خاطر مسایلی از تهران رفت شـهر اندیشـه و یـه کم ازهم دور شدیم . قرار بود اوایل زمستون برگردن .
خلاصه زنگ زد و گفت کجا مـیری باشگاه . منم مـیخوام ثبت نام کنم . گفتم باشـه هر وقت اومدی با هم مـیریم . گفتم راستی کی مـیای اینجا ؟ گفت 4 روزه کـه اومدم و دیگه مستقر شدم خونـه خودم . وااااااااای . خیلی خوشحال شدم . مـیگن دوست خوب از بـه ادم نزدیکتره .
الاهه هم به منظور من خصوصا اینکه همشـهری خودم هم هست همـینطوریـه . خلاصه فرصت رو غنیمت شمردیم و برای اینکه همدیگرو هم ببینیم قرار گذاشتیم با هم بریم بازار و خرید واسه خونـه جدیدش .
دو سه ساعتی با هم بودیم و خوش گذشت .
روز خوبی بود ...:)

مریم گلی

28-05-92, 06:23

:dامروز دوباره من با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم . (این چند وقت من همش با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم:d)
م بود . این من فرهنگی هستش و چون همـیشـه راس ساعت 6 از خواب بیدار مـیشـه مـیره سر کار ، ساعت بدنش تنظیم شده روی همون 6 . حتی الان هم کـه تابستونـه و تعطیله هم خودش هم پسرش کوچولوش صبح روزد از خواب بیدار مـیشن . منم کـه همـیشـه که تا ساعت 9 یـا 9.5 خوابم .
خلاصه گوشی رو برداشتم و بعد از احوال پرسی تصمـیم شده کـه یـه چند روز بریم مسافرت . اخ جون مسافرت با خانواده خیلی خوش مـیگذره .
گوشی رو کـه قطع کردم دخملی هم دیگه بیدار شده بود و صبحانـه مـی خواست فقط و فقط هم کورن فلبا شیر مـیخوره واسه صبحانـه .
مـی خواستم واسش توی کاسه قاطی کنم گفت من بـه روش خودم مـی خوام بخورم . گفتم روش خودت دیگه چیـه ؟
بعد لیوان شیر رو برداشته . کورن فلهم ریخت توی کاسه . یـه قولوپ شیر مـیخوره دو سه که تا دونـه کورن . گفتم بچه خوب قاطیش کن بخور . مـیگه نـه اینجوری خوشمزه تره . اینم از صبحانـه خوردن ما .
بعدش هم دیگه سریع حاضر شدیم رفتیم باشگاه بدنسازی . نمـیدونم این وزن من هم چرا تکون نمـیخوره . دیگه بـه این رژیمای عجیب غریب هم عادت کرده .
توی باشگاه حاضر شدیم واسه ورزش کـه مربی لزگی اومد و گفت شما هم بیـاین با ما تمرین کنید . امروز تعداد کمـه .
یـه ماه پیش رفته بودم برا اموزش لزگی . خیلی قشنگه و خیلی بپر بپر داره و پر تحرکه . ولی اینماه رو بـه خاطر اینکه مسافرت زیـاد درون پیش داریم ثبت نام نکردم .
خلاصه اینکه من و دوستم از خدا خواسته رفتیمو یک ساعت تمام یدیم و کلی هم خندیدیم .
واقعا اگر ادم هر روز یک ساعت تمام بـه دیگه احتیـاج بـه هیچ ورزشی نداره .
نتیجه اخلاقی : ورزش هم نکردید نکردید ولی بـه جاش بید ...;))@};-:):x

noghrehkhanoom

28-05-92, 09:07

امروز مثل کنـه چسبیدم بهتاب.یک رمان دانلود کردم وخوندم.حس مـیکنم گاهی به منظور تفنن وهوا خوردن مغزآدم لازمـه.حتی اگه منو ببره تو فاز دوران راهنمایی.اینو بـه دوست دوران کودکیم کـه هنوزم باهم صمـیمـی هستیم و امروز تماس گرفته بود هم گفتم.از انجیرهای حیـاط ش پرسیدم،گفت حسابی رسیده وآخراشـه.یـادتعریف مادرشوهرم از درخت انجیر حیـاط خونـه پدریشون افتادم،مـیگفت اندازه پیشدستیـه.چقدر خوبه کـه باوجود اینکه خیلی ها دیگه نیستن ولی درختا وخیلی چیزا هستن.
م چندتا نقاشی با آبرنگ کشیده.یک فنجون بزرگ قهوه هم کشیده،که ازش بخار بلند مـیشـه. جالبه کـه ما اهل قهوه نیستیم.راستش من چایی بیشتر دوست دارم.اونم باهرچی فقط غیر قند.درضمن مطمئنم کـه استعداد نقاشیش بـه من نرفته.البته تعریف از خود نباشـه ،یکبار درون دوران کودکی کـه مـیرفتم کانون ونقاشی مـیکردیم،نقاشی مو تو برنامـه کودک نشون دادن،البته خودم ندیدم دوستام دیده بودن.چون مارفته بودیم ختم یک پیرزن لاغروسیگاری،که الان هرچی فکر مـیکنم نسبتش رو یـادم نمـیاد.امروز غذا هم نپختم،از دیشب الویـه داشتیم.با خیـارشورهای خودم،که قربونش برم هر شیشـه اش یک مزه ای مـیده.دیروز غروب با م رفتم پارک.دوستم وش هم اومدن.چقدر اینا زود بزرگ شدن.چقدر من زود بزرگ شدم.انگار همـین دیروز بود کـه تو کانون،خانومـه بـه من یـاد داد کـه پاهای ی رو کـه کشیدم ،دقیقا گوشـه های پایین دامنش نکشم،وبیـارمش وسط تر...

مـهرآرا

28-05-92, 09:52

امروز صبح ساعت 6 بیدار شدم طبق معمول اماده شم برم سرکار دیدم سرم داره از درد مـیترکه ...مـیگرن دارم و گاهی اوقات مـیاد سراغم پاشدم یک کم ورزش کردم صبحانـه خوردم دیدم نـه بابا داره بدتر مـیشـه قرص نوافن را خوردمو دوباره خوابیدم ولی اینبار سرم را روی بالشت نذاشتم بالشت راگذاشتم روی سرم بس کـه درد داشتم
خلاصه اس ام اس دادم بـه همکارم دیر تر مـیام شد ساعت 8 و...9 دیدم نـه بابا درده تمومـی نداره اس ام اس دادم امروز اداره نمـیام گفتم شاید فشارخونم بالاست گرفتم دیدم 12 هست طبیعی بود زنگ زدم بـه م گفتم چیکار کنم گفت یک لیوان ختمـی بخور ...و جای تاریک بخواب (یـاد م افتادم اینطور مواقع جای خالیشو بیشتر حس مـیکنم )ختمـی را خوردم و کج دارو مریض به منظور نـهار بچه ها زرشک پلو با مرغ درست کردم که تا ساعت 1 درد کشیدم و کم کمک آروم شدم....
نـهار خوردمو افتادم روی مبل توی هال یک ساعتی خوابیدم و ساعت 3ونیم م را بردم کلاس زبان دیگه درده خدا روشکر تموم شده بود
اومدم نشستم یک چای دم دادم و خوردم و همش گفتم خدا رو شکر سلامتی بالاترین نعمته بـه بزرگم گفتم نیگاه یک سر درد کوچولو چطور ادمو از پا درون مـیاره...وبه هیچ چیز جز سلامتی فکر نمکینی
بالاترین نعمت تو زندگی سلامتیـه و باید همـیشـه قدرشو بدونیم:x

یـانگوم کوچولو

29-05-92, 01:44

سلام دوستام،من باز برگشتم بـه غربت
اینبار با اینکه شوهری همراهم نبود دلم نمـیخاست برگردم:(فک مـیکردم دلم تنگ نشده ولی وقتی صب رسیدمو شوهریو دیدم تازه دلم واسش تنگ شدو کلی گریـه کردم:((تصمـیم گرفتم نرم سرکارو امروزم مرخصیو....... بمونم خونـه هم ی کم تمـیزکاری کنم هم ی غذای خوشمزه بعد چند روز واسه شوهری آماده کنم

شالیزه

29-05-92, 02:18

92/5/29
نمـیدونم چرا بعضی ها بـه حق خودشون راضی نیستن....یعنی چی آخه؟ بابا نرخ جدید تاکسی رو کـه اعلام مـیکنن همـه طبق اون کرایـه مـیدن دیگه چرا باز مـی خواین بیشتر بگیرین؟این انصافه؟ از وقتی یـاد دارم مسیر خونـه که تا محل کارم 4 کورس هست و هر سال طبق افزایش نرخ بهش اضافه مـیشـه ولی نرخش معلومـه.معمولا بخاطر اینکه مسیرم مستقیم نیست 2 بار تاکسی عوض مـیکنم و نرخش مـیشـه 1000 تومان.
شوهرم همـیشـه مـیگه سر 200-300 تومان باهاشون بگو مگو نکن.آخه هرکی بخواد بـه حرف شوهرم باشـه بعد تکلیف قانون و ....چی مـیشـه هرکی هرچی خواست مـیگیره که...؟ بحث 100 تومن یـا 200 تومن نیست بحث اینـه کـه همـینو آخر ماه حساب کنی سر از 40 یـا 50 هزار تومان درون مـیاره....آخه یـه بار دوبار کـه نیست که...من روزی 4 بار این مسیر رو مـیرم.تازه اگه جای دیگه کار نداشته باشم...نمـیشـه که....
یـه بار یـه راننده بـه خانومـی کـه 50 یـا 100 تومان کم داده بود داشت مـیگفت شماها حاضرین ماهی چقدر پول لوازم آرایشتون رو بدین حالا به منظور 100 تومان دارین چونـه مـیزنین؟ یـادمـه منم بهش گفتم آدم که تا چیزی رو لازم نداشته باشـه نمـیخره.هر چیزی قیمتی داره و قیمت کرایـه هم مشخصه......
خلاصه امروز صبح تنبلیم اومد 2 بار ماشین بگیرم برا همـین بیشتر ایستادم که تا یـه ماشین مستقیم بگیرم که تا اونجا.در بین راه یـه مسافر بهش خورد کـه مسیرش جایی بود کـه از اونجا هم مـیشد منو رسوند ولی هم راه من دورتر مـیشد هم 2 کورس الکی بیشتر حتما کرایـه مـیدادم اونم تو ترافیکی کـه اون مسیر داشت.....
من چیزی نگفتم ولی از لحاظ اخلاقی هم کارش درست درست نبود چون من اول سوار شده بودم و باید ازم مـیپرسید کـه برا من مشکلی نداره از اونجا بره؟ خلاصه سوارش کرد و راه افتاد منم دست کردم 1000 تومان کرایـه مو بهش دادم یـه نگاهی بـه پول کرد و گفت 250 تومان بیشتر حتما بدین.....گفتم من مسیر هر روزم هست و ازم همـین کرایـه رو مـیگیرن....مجاب نشد و گفت تابلو داریم و....من هم نخوستم اول صبحی باهاش سر 250 تومن چک و چونـه ب گفتم جلوتر پیـاده مـیشم....به جای 1 کورس 2 کورس ازم کم کرد و حرف خودش شد....منم مـیدونستم که تا برسم بـه مقصد بیشتر پام مـیفته ولی قدگری ام اجازه نداد و نخواستم باهاش برم....ماشین بعدی رو گرفتم و رفتم .
اینم حتما 750 کم مـیکرد ولی 50 بیشتر کم کرد یعنی کلا 1300 کرایـه دادم:d....به خودم گفتم یکی منو نشناسه فکر مـیکنـه خیلی خسیسما....این معضل تاکسیـها هیچوقت حل نخواهد شد و تا دنیـا دنیـاست کل کل مسافر و راننده هم هست...همـیشـه هم بـه این نتیجه مـیرسم کـه حالا چی تو این مملکت ما قانونی هست کـه این باشـه...

Mastane Matlabi

29-05-92, 04:22

سوم / تیر / نود و یک

من یـه ک گندمـیم با قد متوسط. هیکلم، نسبتا لاغره. این نسبتن، نسبتنـه ها.
چشمای قهوه‌ای دارم با ابروهای مشکی هشتی شکل. بینیم بزرگ نیست. کوچیکه فقط یکم با نوکش مشکل دارم کـه مشکل عمده‌ای نیست. یعنی گاهی یـادم مـیره حتا. نوکشم نـه عقابیـه نـه گنده س نـه کجه. هیچی. همـینطوری.1*

لبام صورتیـه و برجسته. دوستام مـیگن: اگه منتورو داشتم هیچ وقت ماتیک نمـی‌زدم. حالا البته نـه درون حد آنجلینا. ولی داریم بـه لبی واس خودمون.

موهام اغلب تیره س. و صافشون مـیکنم. تازگیـا رفتم پایین موهامو یـه دست کردم. یـه خط صاف. موهامم اغلب یـه وری مـی‌. البته گاهیم فر مـی‌کنم موهامو. اما صاف، غالبه.*2

خودم فکر کنم بهترین اخلاقم اینـه کـه زرتی خر مـی‌شم. یعنی اگه از یکی بی نـهایت دلخورم باشم، وقتی بیـاد و حالمو بپرسه، منم فی الفور یـه لبخند مـیاد رو لبم. البته این مورد استثنائاتیم داره. این قانونم تبصره ام داره.

بدترینم اخلاقمم اینـه کـه زرتی خر مـی‌شم. یعنی اگه از یکی یکی بی نـهایت دلخورم باشم، وقتی بیـاد و حالمو بپرسه، منم فی الفور یـه لبخند مـیاد رو لبم.
صبح ها ساعت 7 بیدار مـی‌شم معمولن. گاهیم زودتر. اولین کاری کـه مـی‌کنم یـه گوشـه ی پرده رو مـی‌ کنار کـه ببینم نکنـه هوا آفتابی باشـه. این حتا درون تابستان‌ها نیز مصداق دارد.

من
عاشق پیرهنای رنگ و وارنگم. عاشق کفشای خوشگل و شیکم. عاشق کیفای بزرگ و کوچیکم. اصلن عاشق لباسم. عاشق هرچیزی کـه یـادم بندازه یـه م.

گاهی دلم مـیگیره.
از وقتی ازدواج کردم، شکل دلگیریـام عوض شده. اون موقعا دلم به منظور دوست پسرم تنگ مـیشد و فکر فرداهارو مـیکردم.
الان دیگه دوست پسرم،شوهرمـه.
اما هنوز دلم مـیگیره. فقط شکلش عوض شده.

گاهی با هیچکی هیچ حرفی ندارم. حتا با همسرم یـا دوستام. یعنی اصلن فکم قفل مـیشـه.

فکر مـیکردم زندگیم پر از تفریح و هیجان مـیشـه. اما نشد. گاهی حتا سر گاز وقتی دارم سیب زمـینی مـیذارم ته قابلمـه به منظور ته دیگ بهش فکر مـیکنم.

عاشق اینم کـه یـه دیس مـیوه ب زیر بغلم و زل ب بـه تلویزیون و یـه فیلم خوب ببینم.
یـا با همون دیس مـیوه برم روی تخت و کتاب بخونم
راستی چرا از وقتی ازدواج کردم انقد کمتر بـه خودم توجه مـیکنم.
چرا دیگه همکارام بهم نمـیگن کـه تو هر شرایطی خوش لباسم؟
دیشب داشتم فکر مـیکردم کـه خیلی وقته خودمو یـادم رفته...

+++

1* : دماغی کـه وصفش شد، الان دیگه اون شکلی نیس.

*2: و حتا موها.

* - باز هم از نوشته‌های قبلی خودم.

مریم گلی

29-05-92, 08:39

امروز هم گذشت ...:(720):

noghrehkhanoom

29-05-92, 09:10

ساعت یـازده تو دانشگاه تهران قرار داشتم.با اکراه وکلی فس فس حاضرشدم.مـیدونستم دیر مـیشـه ولی حالش نبود.اصلا من نمـیدونم کـه چرا اینجوری شدم.حتی حال خشک آلوهای خوشمزه روهم ندارم.هرروز مـیگم فردا.ساعت ده دوست عزیزوقدیمـی بهم زنگ زد.کلی حرف زدیم،لباسهارو هم از ماشین درآوردم وتوبالکن آویزان کردم.انگار نـه انگار کـه قرار دارم.موبیدار کردم وآنتی بیوتیکشو دادم وگفتم کـه دارم مـیرم وصبحانـه اش رو مـیزه.دوباره خوابید ومن زدم بیرون.قبل ازاینکه سوار اتوبوس بی آرتی بشم بـه م تلفن کردم،داشتم حرف مـی زدم کـه رسیدم ایستگاه،یـه پونصدی دادم،گفت "پنجاه طلبت".کاش سماجت این آقاهایی کـه تو ایستگاه پول مـیگیرن رو منم واسه انجام کارهام داشتم .سوار اتوبوس شدم.بعدچندایستگاه تونستم بشینم.خانم جوانی روبروی من نشسته بود باکفش چرم عنابی جلوبازوجوراب سفیدنخی.یکی هم بالای سرم بود ،داشت کتاب زبان مـی خوند.چقدر منم دلم مـیخواد کـه برم کلاس زبان.چندلحظه بعد صدای راننده بلند شد،"همـینـه کـه هست،خیلی دلت مـیخواد دستت رو توجیبت باتاکسی برو".رادیوی اتوبوسم روشن بود.گوینده داشت اخبار مـی گفت وباتموم شدن خبر ساعت یـازده،یـهو موسیقی پخش ،خواننده مـی خوند"دل کـه دیوونـه بود.بخت کـه وارونـه بود*" موزیکش خیلی شاد بود.یک حسی بهم دست دادکه انگار وارد جشن عروسی شدم.خانومـه کتابشو بسته بود وبمن لبخند مـیزد.بالاخره رسیدیم ایستگاه مترو.کارتمو گم کردم،بخاطر همـین رفتم سمت باجه فروش اعتباری.گفتم که تا دو تومن کارت مـیخوام.انگار آقاهه گفت کـه "هشتصدتومن کم مـیشـه ها".ودر جواب من کـه گفتم مسئله ای نیست چون کارتموگم کردم،گفت" اشکالی نداره خانوم،دلتو گم نکنی".تا وقتی کـه منتظر مترو بودم وتونستم بشینم،توفکرحرفش بودم.آخه من خیلی وقتها حرفهای رهگذرها وغریبه هارو مثل فالگوش شب چهارشنبه سوری ،واسه خودم تعبیر مـیکنم.البته فقط مثبتها ودلخوش کننده هاشو. این فکر که تا همون نشستن طول کشیدو وقتی دستفروشـهای مترو اومدن یـادم رفت.رو درون دانشگاه تهران ،یـه زنجیر رو باقفل بسته بودن.توحیـاطشی نبود.چقدر هوا گرم بود.دیر رسیدم دانشکده.زهرا کارش رو تموم کرده بود وراهروی پایین نشسته بود.دوباره باهم رفتیم اتاق دکتر.چقدر آرومـه.بنده خدا خل شد ازدست ما ودانشگاهمون.گفت :"نمـیدونم حکمت این کارشما چیـه ،انشاء الله کـه خیره.کاش دفعه بعد واسش شیرینی ببرم. برگشتنی دوباره رفتیم مترو.زهرا کارت یکساله داشت.خواست به منظور منم بزنـه کـه نشد.یـه آقای مسن کـه داشت سالن روجارو مـیکرد،اومد جلو ونمـیدونم چی شد کـه گفت "رد شو "و وقتی قبافه متعجب منو دید گفت "مـیگم رد شو"و یـه جوری خم شد کـه جیب پیراهنش بخوره یـه سنسور. تشکر کردم وهمونطور کـه مـیرفتم واسش دست تکون دادم.نشسته بودیم رو صندلی های ایستگاه کـه همون آقا درحالیکه داشت زیر صندلی هارو جارو مـیکرد بـه ما رسید.خجالت کشیدم،وسریع پا شدم.
رفتیم دانشگاه خودمون.بازم کارمون انجام نشد.باید دوباره برم،ولی زودتر وتا این ه خوابه برگردم.تا دو ونیم کـه برگشتم چندبار تلفن کرده." کی مـیای.مـیشـه صبحانـه نخورم.مـیشـه بازی کامپیوتری م".یـادمـه مجرد هم کـه بودم دلم مـیخواست کـه گاهی بدون اینکه بـه زمان ومکان فکر کنم،برم بگردم.همـینجوری وهرجا کـه شد.اونموقع کـه نشد.حالا هم کـه بخوام برم جایی ،بخاطر م حتما با کلی مرحله ولطف دیگران برم...انشاءالله کـه خیره...

*شد یـا بود رو مطمئن نیستم!

faeze

29-05-92, 09:25

فردا قراره بریم شیراز مـیخوام هلیـا رو ببرم دکتر تغذیـه عجیب این ک بد غذاست
دیروز داشتم فکر مـی کردم امسال هیچ کجا نرفتیم منم از نظر روحی و جسمـی خیلی خستم
خلاصه با آقای همسر صحبت کردم و قرار شد سفرمون 2 روزه باشـه بعدش نشستیم با دخملی کلی برنامـه چیدیم :d
از پارک گرفته که تا گشت و گذار و رستوران مـی خوام بـه همـه خوش بگذره البته با برنامـه ما فقط بـه جیب همسری بد مـی گذره >:)
دخملی خیلی وقته هوس کله پاچه کرده
از صبح نشستم پای نت و دارم سرچ مـی کنم دنبال یک کله پزی خوب تو شیراز مـی گردم اما دریغ از حتی 1 اسم من موندم این شیرازیـهای خوش خوراک چرا هیچ شرح و اسمـی نذاشتن تو اینترنت یـاد یک ضربالمثل شیرازی افتادم کـه دوست شیرازیم همـیشـه مـیگه چاه مکن بهری حالش نیست (چقدر بی ربط )@-)
گفتم بیـام اینجا بنویسم بلکه 1 شیرازی تو سایت پیدا بشـه و جواب ما رو بده:))

khorshidkhanom

29-05-92, 10:02

ساعت 10 بیدار شدم کم پیش مـیاد تااین موقع بخوابم ولی چون دیشب که تا دیر وقت نود دیدم واسه همـین بیشتر خوابیدم کـه کل روزل نباشم...

قبل از صبحانـه خوردن زنگ زدم بـه استادم کـه چه طرحی و باید ببرم فردا کـه کلی بهم انرزی دادو از کار قبلیم تعریف کرد..منم با انرزی زیـاد نشستم پای نقاشیم اصلا دلم نمـیخواست کار دیگه ای م فقط بدون فکر نقاشی کنم کـه نشد با بیدار شدن سام انگار زمـین لرزه 8 ریشتری اومده باشـه دیگه حواس واسه ادم نمـیمونـه که تا صبحانـه اونو بدم یـه زنگ بـه دوستم زدم و اونم اصلا حالش خوب نبود وگفت تصمـیمشو گرفته ومـیخواد از شوهرش جدا بشـه دیگه نمـیتونـهتحمل کنـه کلی راهنماییش کردم و لی فایده نداشت

بعد از اینکه ناهار سامو دادم اون نشست پای تلویزیون کـه کارتن ببینـه منم رفتم سر وقت نقاشیم....گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم چون چند بار پشت هم زنگید مجبور شدم جواب بدم یـه اقا بود کـه گفت نمـیتونم خودمو معرفی کنم فقط خواستم از احساس قلبیم بهت بگم کـه گفتم مزاحم و قطع کردم و دیگه جواب ندادم راستش از رو صداش فهمـیدم کی بود شوهر یکی از بهترین دوستام کـه دو روز پیش خونمون بودن ...الان اعصابم خط خطیـه نمـیدونم چیکار کنم بـه شو شو بگم یـا بـه دوستم .....شایدم دنبال یـه بهانـه بگردم و رابطمونو کات کنم ...کلا نشد اونجوری کـه مـیخوام نقاشی کنم پاشدم رفتم ماشینمو شستم که تا از فکرو خیـالم کم بشـه نشد کیک پختم بازم نشد الان اومدم اینجا بنویسم که تا یکم اروم بشم وگرنـه همـین کـه شوشو از درون بیـاد تو مـیفهمـه و انقدر گیر مـیده که تا تهشو درون بیـاره و عاقبتش شر مـیشـه....!!!!

واقعا حتما به حال بعضی از ادما افسوس خورد.....خدا بـه خیر بگذرونـه بقیـه روزمو...:(

شالیزه

30-05-92, 01:48

فردا قراره بریم شیراز مـیخوام هلیـا رو ببرم دکتر تغذیـه عجیب این ک بد غذاست
دیروز داشتم فکر مـی کردم امسال هیچ کجا نرفتیم منم از نظر روحی و جسمـی خیلی خستم
خلاصه با آقای همسر صحبت کردم و قرار شد سفرمون 2 روزه باشـه بعدش نشستیم با دخملی کلی برنامـه چیدیم :d
از پارک گرفته که تا گشت و گذار و رستوران مـی خوام بـه همـه خوش بگذره البته با برنامـه ما فقط بـه جیب همسری بد مـی گذره >:)
دخملی خیلی وقته هوس کله پاچه کرده
از صبح نشستم پای نت و دارم سرچ مـی کنم دنبال یک کله پزی خوب تو شیراز مـی گردم اما دریغ از حتی 1 اسم من موندم این شیرازیـهای خوش خوراک چرا هیچ شرح و اسمـی نذاشتن تو اینترنت یـاد یک ضربالمثل شیرازی افتادم کـه دوست شیرازیم همـیشـه مـیگه چاه مکن بهری حالش نیست (چقدر بی ربط )@-)
گفتم بیـام اینجا بنویسم بلکه 1 شیرازی تو سایت پیدا بشـه و جواب ما رو بده:))
ببخشین اسپم نیست.خواستم بـه دوستمون فائزه کمک کرده باشم.عزیزم اینجاها کـه مـیگم کله پزیشون معروفه.مشتری مـیشی.:d;)
کله پزی پل حر بـه اسم کله پزی قصر (یـه شعبه هم تو همت شمالی روبروی اداره پست داره) هر کدوم بـه مسیرت نزدیکتره.
کله پزی پارک قوری.
پیشنـهاد مـیکنم آش سبزی شیراز رو هم بـه عنوان صبحانـه حتما امتحان کن.یکیش کنار همون کله پزی پل حر هست. و یکی دیگه اش هم تو خیـابون برق (آش برق) و یکی هم آش شمس (تو خیـابون شمس)
امـیدوارم کمکت کرده باشم.;)

شالیزه

30-05-92, 03:33

92-5-30
2 شب قبل چشمتون روز بد نبینـه خواستم یـه کیک کاکائویی اینبار تو هواپز و با دستوری کـه تو دفترچه خودش بود درست کنم. کـه از اونجایی کـه عقلم نرسیده بود اول سایز قالبم رو با اندازه هواپز چک کنم و بعد شروع بـه پخت کنم وقتی خواستم قالب پر از مواد رو بذارم تو هواپز دیدم جاش نمـیشـه حتی کمـی از مواد هم بیرون ریخت....ایشششش هروقت تو قالب سیلی کیک درست مـیکنم جونم بهمـیاد....در صورتیکه نباید بیـاد.
چای رو دم کردم و داداشم و شوهرم همبه چای نمـیزدن که تا کیک آماده بشـه.بیچاره ها شکمشون رو صابون زده بودن.
خلاصه طبق معمول با کانوکشن مایکرو درست کردم...ولی ظاهرش بـه نظر خیلی بدمزه مـیومد.:32:به نظرم مال پودر کاکائوش بود کـه نصف پیمانـه بود...هوووو چه خبره؟سیـاه شده بود و همـین شد کـه شوهر و داداشم با شوخی و خنده برام دست بگیرن کـه اینقدر مواد حروم نکن...این چیـه آخه؟جلوی گربه بذاری نمـی خوره...انگار زدنش تو نفت خام و درآوردنش...:d:dبیـا بغل دست خودم یـاد بگیر....و داداشم جمله همـیشگی اش رو دوبار به منظور صدمـین بار گفت که: من همـیشـه کیک رو با ماست درست مـیکنموپودر کاکائو هم 1 قاشق یـا 2 قاشق بیشتر نمـی.کیک 2 رنگ درست مـیکنم با لبات بازی مـیکنـه.....
پیش خودم گفتم مگه که تا حالا تو عمرت چند بار کیک پختی؟
خلاصه نخوردن و همـینجوری شوخی شوخی یـهو منم جوش آوردم کـه اصلا تقصیر منـه کـه برای شما کیک درست کردم.نخورین.....دیگه کیک بی کیک....
امروز ناهار دیر خوردیم.(ساعت 4) بعدش یـه چرت کوتاه زدم و وقتی بلند شدم خواستم کیک درست کنم.اینبار کیک شیر....از رو کـه نمـیرم من;)....تو این یکی پشتکارم خیلی خوبه...اول قالب رو تو هواپز اندازه زدم و همـین قدم اول رو بـه فال نیک گرفتم:d...دستم برا کیک شیر خیلی خوبه.همـیشـه خوب شده.برا امتحان شیرینی پزیم هم همـین بـه اسمم افتاد...تو 2 قالب درست کردم یکی تو هواپز و یکی تو مایکرو با کانوکشنش.
مرتب هم بهش نگاه و ذوق مـیکردم....خلاصه آماده شد و با چای خوردیم ...تو دهن آب مـیشد . کلی تعریف و داداشم اینبار مـیگفت چرا پودر کاکائو بهش نزدی؟؟؟
(نغمـه جون از اینجا بـه بعد رو بهتره نخونی:">:d:32:)
ساعت شد 8/30 کـه دوست شوهرم زنگ زد شام بریم بیرون.رفتیم و چه ترافیکی بود.هر جا مـیرفتیم مسیر قفل بود.چند که تا ایده برا محلی کـه مـیخوایم بریم و هرکدوم یـه جور رد شد...تا اینکه حرف رستورانی تو اصفهان پیش اومد و داداشم گفت بریونی اصفهان معروفه.شوهرم هم گفت یـه جا جدید باز شده بریونی اصفهان هست بریم اونجا.منم استقبال کردم.دوست شوهرم و خانومش هم کلی ذوق زده شدن و گفتن بریم اونجا....رفتیم و تو نوبت سفارش بودیم.جلو خودمون داشت درست مـیکرد کـه دیدم دوست شوهرم قیـافه اش داره کج و کوله مـیشـه و بعد گفت بریونی اینـه؟گفتیم آره مگه که تا حالا نخوردی؟گفت نـه من رو حساب مرغ بریونی بودم نـه این....:">
شوهرم گفت این غذا رو بعضیـا دوست دارن بعضیـا هم نمـی پسندن اگه نمـیخوری بریم جای دیگه.بعد اونم دید 4 نفر موافقن و خودش مخالف قبول کرد کـه تست کنـه...خانومش هم فقط اسمش رو شنیده بود و نخورده بود که تا حالا...خلاصه همـه خوردیم و غذای چرب و سنگینی بود.اونم با نون سنگگ....اونم برا ساعت 10 شب...اونم با ناهاری کـه ساعت 4 خوردیم....
دوستش کـه اصلا از غذا خوشش نیومده بود هی مـیگفت نوشابه اش خیلی خوشمزه هست ها...عجب لیموترشی داره.....بعدش مـیریم نخلستان یـه کباب مـیزنیم بـه بدن...و ما هم مرده بودیم از خنده...یـه سوء تفاهم مجببورش کرده بود غذایی بخوره کـه بعدا اصلا تو انتخابش به منظور غذا ،این مورد نباشـه....خلاصه بعدش رفتیم فلکه گاز و 3 که تا فالوده گرفتیم خوردیم.دوستش طفلی با چه ولعی مـیخورد...:))اونطرف تر سر یـه مـیز یـه خانواده بودن کـه صندلی خانومـه یـهو پایـه اش شکست و بیچاره دو لنگش رفت هوا.و من بی اختیـار خنده ام گرفت چون یـه بار سر خودم اومده بود ....همون موقع یـه نفر داشت نی مـیزد .من و شوهرم پول همرامون نبود و فقط کارت بانکی آورده بودیم.از داداشم پول گرفتم و رفتم بهش دادم و سوار شدیم کـه بریم کـه یـهو زد زیر آواز و واقعا چه صدای بدی داشت..عنکرو الاصوات....بیچاره ها اونایی کـه اون طرف تر تو محوطه نشسته بودن شام مـیخوردن ....شوهرم مـیگفت :نخون ...نخون بابا جون....تو همون نی بزنی بیشتر کاسبی...
بعدش رفتیم سمت دروازه قرآن...پیـاده شدیم و کمـی راه رفتیم....امشب خیلی خوش گذشت و برا هممون شب خاطره انگیزی بود .....

Paniz81

30-05-92, 06:29

دارم لحظه شماری مـی کنم... ساعت 14:35 هست 13 ساعت دیگه پروازمـه باور کنین دل تو دلم نیست همش دعا مـی کنم این دفعه مشکلی پیش نیـاد ...یـه قانون الکی باعث شد 2-3 مـیلیون هزینـه اضافه به منظور بلیط و عوارض خروج و ... بدم...دلم به منظور شوهرم خیلی تنگ شده دوست دارم این بیست و چند ساعت هم بگذره و پهلوش باشم...دلم به منظور دستاش خیلی تنگ شده... قیـافش از یـادم رفته... این اولین باری نیست کـه تنـهایی مـی یـام ایران..با این دفعه سومـین باره کـه من تنـهایی اومدم، اونم 2 بار تنـهایی اومده...هر بار موقع خداحافظی تو ایستگاه قطار همدیگه رو بغل کردیم و کلی گریـه کردیم همـه بهمون نگاه و لبخند زدن... یـادمـه دفعه اول بدون من یک ماه ایران موند... منم هر روز یـه نامـه براش نوشتم... شد 30 که تا نامـه و وقتی اومد همـه رو یـه جا بهش دادم ... مـی دونید صداش یـه زنگ خاصی داره اولین چیزی کـه نظر منو جلب کرد همـین صداش بود... بعد ها فهمـیدم کـه آواز مـی خونـه...اولین بار کـه دیدمش توی باشگاه ورزشی بود حدس زدم ایرانی باشـه...اما خیلی توجه نشون ندادم ...اگه نیومده بود و سلام نکرده بود فکر کنم هیچ وقت ما با هم آشنا نمـی شدیم (کلا این مدلی هستم یـادم نمـی یـاد به منظور صحبت با افراد غریبه و یـا شروع دوستی پیش قدم شده باشم...بعضی ها فکر مـی کنن مغرورم بعضی ها فکر مـی کنن خجالتی ام اما م مـی گه روابط اجتماعیم ضعیفه...م هم مـی گه بی ادبم...اما خودم فکر کنم بی حوصله هستم)...حالا یکی رو تو زندگیم دارم کـه عزیزترینمـه...نمـی دونم از کی شد مـهمترین آدم زندگیم...گاهی از دستش حرص مـی خورم اون موقع هایی کـه بی جهت غر مـی زنـه... همـیشـه فکر مـی کنم ش خیلی لوسش کرده اینو بـه ش هم گفتم آخه ته تغاری شـه... با اینحال خوبی هاش خیلی بیشتره...دلم مـی خواد پر بزنـه چشم باز کنم و اونجا باشم...مـیعادگاهمون ایستگاه قطاره؛ همون جایی کـه با هم وداع کردیم...این آخرین باره دیگه هرگز ازش جدا نمـی شم

مریم گلی

30-05-92, 08:04

صبح ساعت 20 دقیقه بـه 7 بود کـه از خواب بیدار شدم درون حقیقت از خواب پرونده شدم . دخملی اومده بود بالای سرم ایستاده بود و مدام مـی گفت شیییییییییر شیر مـی خوام . اخه این دخملی من عاشق شیره و یعنی اگه صبحانـه و نـهارو شام بهش شیر بدم هیچ ایرادی نمـیگیره .
خلاصه کـه بلند شدم بهش شیر دادم و دوباه خوابیدم . بعد از چند ثانیـه مثل اینکه برق سه فاز بهم وصل کرده باشن پ بالا .
وااااا همسری کجاس بعد ؟!! دیشب قرار گذاشته بودیم امروز الینا رو واسه چکاپ و ویزیت ببریم پیش دکترش . اخه الینا الرژی و اسم کودکان داره . الان هم یـه کمـی نفسش خس خس مـیکنـه . امان ازاین فصل گرم و امان از پاییز کـه نزدیکه ...:-s پر از انواع مـیکروبها و ویروسها و سرما خوردگیـها :(
قرار بود اقای همسر ما رو برسونـه بیمارستان . خلاصه فک کردم دیده ما خوابیم دیگه بیدارمون نکرده .
منم پاشدم و بعد از صبحانـه دخملی عزمم رو جزم کردم کـه خودم ببرمش بیمارستان . اخه ما غرب تهرانیم و بیمارستان مفید کودکان خیلی با ما فاصله داره . حاضر شدیم و با آژانس و تاکسی و مترو خودم رو بـه بیمارستان رسوندم .
قشنگ 2.5 توی راه بودم . 2 ساعت دیگه راه مـیرفتم بـه اصفهان رسیده بودم . :-? رفت و امد با مترو هم خودش داستانی داره ها !!!! مترو و شلوغیـهاش یـه طرف و و این دستفروشـهاش هم یـه طرف . مـیان جلوی ادم مثل رگبار شروع مـیکنن بـه تبلیغ کالاشون . حتی یـه توپوق هم نمـیزنن . بدم نیستن . سر ادم تو مترو گرم مـیشـه .:d
الینای بیچاره هم خیلی توی مترو خسته شد ولی مترو رو دوست داره .
توی بیمارستان رفتم قسمت پذیرش و گفتم خانوم دکتر بابایی ؟
فرمودند نیستند . گفتم مگه ایشون همـیشـه 4 شنبه ها نمـیان ؟
گفتن نـه امروز و یک شنبه مرخصی هستن . @-)مثل یخ گرما دیده وار رفتم ...:(شانس ما رو باش :-s:-?حالا من چه کنم ؟ تصمـیم گرفتم کـه حد اقل ادرس مطب و جواب ازمایشـهای الینا رو بگیرم و دفعه دیگه بریم مطب خانوم دکتر . بـه مـیگم ادرس مطب رو بده مـیگه حتما بری ساختمون روبرو از اطلاعات بگیری !!!!!!!!
همـین تصمـیم منجر بـه این شد کـه من یـه پروسه 2 ساعته بین دو که تا ساختمان بیمارستان و درمانگاه و تمام زیرزمـینـهای داخلی و خارجی بیمارستان داشته باشم و 6 بار مسیر بیمارستان و درمانگاه رو طی کنم . حالا این وسط دستشویی داشتن الینا همـه بماند ...
تازه وقتی کارم تموم شد حالا بایدمسافرت 2 ساعته به منظور برگشت بـه خونـه رو شروع مـیکردم . :((
رسیدم خونـه خیلی خسته و خیلی گرسنـه . و پشت دستم رو داغ کردم کـه از این بـه بعد با وسیله نقلیـه همگانی نرم اینور اونور .
نتیجه اخلاقی :
1- انشاالله همگی درون کمال ارامش و اسایش و سلامتی باشید و گذارتون بـه هیچ دکتر و درمونگاهی نرسه .
2- شما همـیشـه با وسیله نقلیـه همگانی برید اینور و اونور . هوا کثیف مـیشـه . خوب نیس ...:d

*ماریـا*

31-05-92, 12:17

طبق قولی کـه بهتون داده بودم البته اگر یـادتون باشـه اومدم یـه خاطره براتون تعریف کنم.
امروز روز شلوغی رو شروع کردم.صبح ساعت 10:15 دقیقه باسختی بیدار شدم.صبحانـه رو آماده کردم بعد از کلی فریـاد زدن والتماس ا باناز و ادا سرسفره حاضر شدن.راستی یـادم رفت بگم دو که تا دارم کـه مثل سگ و گربه همش با هم درگیرن منم اون وسط نقش یـه داور ناشی رو بازی مـیکنم....
از دست این بچه ها، خوب چی مـیگفتم؟ آهان یـادم اومد ... صبحانـه رو خوردن موقع جمع بـه سلامتی استکان ها هم شکستن.اینم برا ما شد یـه توفیق اجباری کـه همـه آشپز خونـه رو مجدد جارو کنم....حالا دیگه ظهر شد حتما برم ختم صبح با هزار ترفند از زیر رفتن بـه بهشت زهرا درون رفته بودم...هر چی فکر کردم نتونستم بی خیـال ناهار بشم بعد رفتم.جاتون خالی خیلی چسبید.حالا حتما مـیرفتیم مسجد نصف وقتم صرف احوال پرسی و دیده بوسی با فامـیل گذشت آخه بیشتر شون وچند سال بود ندیده بودم.بچه ها بزرگ شده بودن جوانـها پیر ...یـه عده چاق بعضی ها لاغر نصف جمعیت کـه الحمدالله نمـیشناختم.برای خالی نبودن عریضه چند قطره اشک ...راستشو بخواین خیلی گریـه کردم یـاد بابام افتاده بودم....ته همـه ی اینا یـه سر درد توپ!دروغ نگفته باشم درون مجموع خوشم گذشت....

Fasele

31-05-92, 01:56

گاهی وقت ها یـه اتفاق خیلی معمولی مـیتونـه کلی بهمون انرژی مثبت بده
مخصوصا اگه از طرفایی باشـه کـه انتظارشو نداریم
28 مرداد پنجمـین سالگرد عروسی ما بود
اما انقدر سرگرم عروسی همسر و به تبع اون پذیرایی از مـهمونای راه دور بودیم کـه واقعا حاله فکر بـه این مراسم رو نداشتم
البته من هدیـه رو به منظور همسری اماده کرده بودم و 15 مرداد کـه سالگرد عقدمون بود کادوم رو هم از همسر دریـافت کرده بودم!!!

خلاصه دو سه روز بعد عروسی پدر همسر مارو دعوت کرد بـه باغ خودش تو یـه منطقه خوش اب وهوای اینجا
رفتیم کل فامـیل بودن و در کمال تعجب دیدیم
به به!
چه خبره!!!
کیکیوووو و جشنیووووو
واقعا بهمون چسبید
واقعا هم خستگیمون درون رفت
و واقعا بـه این نتیجه رسیدم کـه پدر و مادر همسر حتی اگه یـه ایرادهایی هم داشته باشن اما اونقدر خوبی دارن کـه جایی تو دلمون برا دوست داشتتنشون نگه داریم

خدایـا شکرت.
لحظه هاتون شیرین.@};-

faeze

01-06-92, 01:27

الان اینجا نشستم و دارم تایپ مـی کنم درون حقیقت دارم خستگی درون مـیکنم
تازه رسیدیم و هنوز وسایلو جابجا نکردم نیکا رو2 ساعت راه بردم اما نخوابید که تا وایمـیستم بیدار مـیشـه وروجک شیطون شده الان رو پای باباشـه بلکه بخوابه
دیروز 6 صبح بیدارشدم و نماز خوندم اب کتری رو گذاشتم که تا جوش بیـاد شب قبل نیکا که تا 2 بیدار بود واقعا خستم هلیـا و باباش 11 رفتن تو اتق و درو بستن (نامردا )خوابیدن
خلاصه هنوز هیچ کار نکردم ساکو اوردم و وسایل نیکا و هلیـا رو ریختمبرای خودم و همسری فقط یک شلوار راحتی برداشتم فقط 1 شب مـیخواهیم بمونیم و فردا صبح برمـی گردیم
سبد رو از تو انباری دراوردم و وسایل صبحانـه رو گذاشتم یک بسته مـیوه هم برداشتم تو راه بخوریم حدودای 7.30 بود حرکت کردیم کریر نیکا رو گذاشتم صندلی عقب و بستم و نیکا رو خوابوندم روش هلیـا داشت غر مـی زد کـه من کجا بخوابم (7 سال تنـها بوده و تمام امکانات درون اختیـارش )گفتم 2/3 صندلی هنوز مال توئه خلاصه یک پتو انداختم زیرش و متکا رو براش گذاشتم که تا بخوابه
حرکت کردیم و رفتیم بنزین بزنیم اما رسیدیم پمپ بنزین دیدیم تغییر شیفته و 30 دقیقه معطلی داشت بی خیـال شدیم بین راه بزنیم
رسیدیم کیلاخ و پمپ بنزینش راه افتاده بود بنزین زدیم منم نیکا رو برداشتم که تا شیرش بدم قرار شد صبحونـه رو نزدیک فیروز اباد کنار کاخ اردشیر بابکان بخوریم رسیدیم چقدر شلوغ بود شـهریوره و فصل مسافرت بساط صبحانـه رو پهن کردم و سریع خوردیم دیر شده بود حتما تا 12 شیراز باشیم و الان ساعت 9.45 بود و هنوز 90 کیلومتر داشتیم
خلاصه 11.30 بود رسیدیم شیراز حتما مـی رفتیم خیـابون زند شیرازم تابلو طرح ترافیک زده بودند (اخرین بار پارسال دی شیراز بودم) ما کـه رفتیم داخل طرح دوربینی اون اطراف ندیدم رسیدیم بـه مکان مورد نظر اما حالا کو جای پارک همـه جا حمل با جرثقیل زده بودند رفتیم پشت هتل پارس پارک کردیم و حدود 5 دقیقه پیـاده که تا رسیدیم دکتر نوبت گرفتیم گفت بشین 2 ساعت معطلی داره گفتیم مسافریم دلش سوخت گفت برید 2.30 اینجا باشید
گفتیم اول بریم ناها من هفت خوان یشنـهاد دادم اما همسرو گفتن بریم جای همـیشگی این بود کـه رفتیم سمت خا کشناسی بازم جای پارک نبود و کلی حتما بالاتر مـی زدیم ساعت 12.40 تو شاطر عباش نشسته بودیم رستوران تقریبا خلوت بود منو غذا رو گرفتیم و سفارش دادیم من کباب و همسری جوجه و البته با ما مـی خورد کباب مثل قبل بود اما جوجه من خوشم نیومد قیمت بالاتر رفته بود اما کیفیت پایینتر
مـیخواستیم بریم هتل اما گفتیم دیر مـیشـه ساعت 2 رسیدیم دم مطب بسته بود 15 دقیقه معطل شدیم تو این 15 دقیقه 10 نفری امدن و پشت ما تو صف ایستادن خلاصه رفتیم تو و قد و وزن هلیـا رو گرفت و رو کاغذ یـادداشت کرد و فرستاد پیش دکتر اخرین حرف دکتر این بود وضعش خوبه فقط براش زینگ داد و گفت خوب غذا بخور
امدیم بیرون همسری کلی خندید دیدی گفتم منو بیخودی که تا شیراز کشیئدید
همـیشـه تو خ زند هتل مـی گرفتیم اما با این وضع طرح و ترافیک گفتیم ایندفعه بریم رودکی هتل صدرا کـه جا نداشت رفتیم روبروش هتل هدیش گفت شبی 160
ساعت 3 بود ماشینو زدیم پارکینگ و رفتیم تو اتق یک سوئیت80 متری 2 وابه تو هر اتاق2 که تا تخت بود تو حالم 1 تخت از انجا کـه مسافر نداشتن ترجیح اتاق خالی نمونـه به منظور همـین این قیمت دادن
تا ساعت 6.30 کـه خوابیدیم بعد زدیم بیرون سمت ستارخان به منظور خوردن فالوده رسیدیم اما گفت 7 فالوده حاضر مـیشـه رفتیم مجتمع ستاره تو عفیف اباد (ما قرارداد داریم =))با پارکش شیراز بیـایم مون حتما یک سر بره ) و هلیـا رفت پارک البته قبلش یکم اطرافش دور زدیم و از سیب زمـینی گرفته که تا 4-5 لیوان ابمـیوه و بورک هر چی انجا بود 1 ناخنک زدیم و من که تا خرخره پر شدم هلیـا گفت شب بریم جیووانی پیتزا بخوریم من جا نداشتم گفتم بریم سمت ملاصدرا خرید تو راه یک اش فروشی تو بعتث تازه باز شده بود بـه همسی گفتم وایسا اش بگیریم

faeze

01-06-92, 03:00

دیشب بقیـه رو ویرایش کردم دیدم پیـام داد فرصت ویرایش بـه اتمام رسیده کلی ضایع شدم
خلاصه اش خوردیم عجب اش حوشمزه ای جاتون خالی رفتیم طرف ملاصدرا از اردیبهش زدیم تو خیـابون هفت تیر و رسیدیم بـه مرکز خرید امدم نیکا رو بغل کنم کـه ..........
چشمتون روز بد نبینـه دیدم خرابکاری کرده و تا کجا نم داده هیچی برنامـه اخز شبمون نابود شد و مجبور شدیم برگردیم هتل نیکا هم گریـه کرد که تا رسیدیم وشستمش هلیـا هم شاکی کـه قرار بود بریم پیتزا و فالوده بخوریم (این از معظلات 2 که تا بچه داشتن همچنین جای پرت زندگی ه )
تا نماز حوندم و نیکا خوابید ساعت 2 بود صبح 8 بـه زور بلند شدم هلیـا رو بیدار کردیم مـی خواستن حتما شاهچراغ برم نذر داشتم گوشت هم حتما مـی خریدیم با این وصف بـه کله پاچه نمـی رسیدیم تو هتل صبحانـه خوردیم و قرارشد بریم حرم که تا 9.30 زیـارت کردیم بعد رفتیم قصابی گوشتو سفارش دادیم و از انجا کـه قرار شد بعد ناهار حرکت کنیم گفتیم ساعت 2 مـیایم مـی گیریم
ساعت 11 بود و وقت داشتیم رفتیم یکم عرقیـات خ تاباهاش شربت درست کنم هرچند تابستون رو بـه اتمامـه هلیـا گفت ناهار بریم جیووانی رفتیم اما از شانس ما برقش رفته بود و باید صبر مـی کردیم از طرفی که تا 2 حتما هتل رو تحویل مـی دادیم برگشتیم هتل و وسایلو گذاشتیم داخل ماشین و نماز خوندیم و زدیم بیرون نزدیکترین جا به منظور غذا فلکه گاز بود رفتیم انجا و غذا هلیـا به منظور خودش پیتزا و ما ساندویج سفارش دادیم وقت نبود غذا رو داخل ماشین خوردیم و سر راه گوشت رو گرفتیم و تا از شیراز زدیم بیرون ساعت 3 بود
من از سر سبزی فارس واقعا لذت مـی برم و مزارع رت کاشته بودند بین راه وایسادیم و یک مقدار خ و حدودای 7 شب رسیدیم خونـه
سفر خوبی بود هر چند خسته شدم اما روحیم عوض شد از همـه بیشتر بـه هلیـا خوش گذشت
پ.ن.دیشب نیکا از 7 که تا 12یکسره گریـه کرد فکر کنم دلش درد مـی کرد یـادم باشـه دفعه دیگه چیزهای ممنوع نخورم

kameliya

01-06-92, 04:14

دیروز رفتیم عروسی زاده ی آقای یـااااار :)
بماند کـه بابام قرار بود 7 و نیم بیـاد خونـه بریم 8 ونیم اومد :(266):
من یـه آرایش ملایم و ونـه کرده بودم با لباسم کـه عکسشو گذاشتم :(230):
قرار بود قبل از شام عروسی جدا باشـه بعدش مختلط شـه:(681):
واسه همـین منم لباسم باز بود:(724):
داشتیم حرکت مـیکردیم اس ام اس دادم کـه ما داریم مـیایم :">
بعد کـه رسیدیم جلوی درون بچه ام منتظرمون بود :(552):
دوماااااااااااااااااااااا اااااد کرده اینقده باحال شده بود!:(606):
بعد کـه وارد شدیم دیدیم مختلطه!:(726):
اه ما هم کـه جلوی بابام نمـیتونیم زیـاد راحت بگردیم!:(657):
هیچی شال رو رو شونـه ام گذاشتم بابام اونور تر بود:(739):
بعد همـه اومدن سلام و ....:(707):
واااااااااااااااااااااااا اای وارد شدم دیدم اون چیـه؟؟؟!!!!!:(605):
یکی از یکی خوشگل تر شدن!!!:(697):
اایشششششششش
آخه خیییییییییییییییلی خوشگل شده بودن همـه شون خییییییییییییییییییلی:(702):
مخصوصا اون الهام موذی:(709):
اه اه
بعدشم همـه شون گیر گیر کـه باید بیـاین ردیف اول پیش ما بشینین:(2229):
بابا بیخیـال ما همـین پشت راحتیم:(679):
هیچی دیگه ما ردیف دوم نشستیم!!:(265):
هیچی بعد از شام که تا اومدن رو شروع کنن گفتن کم ی ته اومد مردونـه برن تو سالن مردونـه تا
آب از آسیـاب بیفته:(194):
بعد من و مم راحت ال رو از دور گردنمون برداشتیم بعد ش یـهو وسط جمع اومد گفت بیـاید بید!:(661):
منم رفتم با خودم یدم بعد یـهو هر کدومشون یکی یکی با من یدن!!!:(636):
از الان مـیخوان دل منو بدست بیـارنا!!!:(688):
ولی من خام نمـیشم!!:(603):
یـه شم بزرگه هی لباس منو نگاه مـیکرد کـه چه خوشگله!!:(689):
خیلی با من ید:(591):
هیچی دیگه
بعدشم اومدن گفتن اجازست با شما عبگیریم؟؟؟:(260):
مـیخواستم بگم نـههههههههههه!:(639):
یـه عهم گرفتیم
عروسی خوبی بود ولی همـه خوشگل شده بودن 8-|
تازه داداش بزرگش هی منو نگاه مـیکرد تو گوش زنش یـه چیز مـیگفت!:(712):
اون مـیدونـه ما با هم دوستیم!!:(734):
حالا خوبه ایران نیستا!!/:)
تازه من 2 سال پیش مراسم هفتم باباشون رفته بودم موقع خداحافظی داداشش منو دید هی تحویل هی تحویل بعد کـه ما رفتیم بهش مـیگه تو چرا با این عروسی نمـیکنی؟؟؟خییییلی خانومـه!! خوبیـه!!:(689):
هیچی دیگه همـه منو پسندیدن من اونا رو نپسندیدم!!!:>

kameliya

01-06-92, 06:29

ادامـه ی خاطره ی دیروز:b-(
سر آخر یـه سری اکیپ کـه کلاس مـیرفتن اومدن با هم بن خیلی باحال یدن خیلی:(661):
همـه اینجوری بودن!:(184):
بعد امـیر(زاده ی عزراییلش) شروع کرد یـه دوربین دست گرفتن رفت وسط سِن بین اونا مـیدویید عمـیگرفت مثلا فکر کنین یکی داره مـیه این مـیرفت دوربین و مـیبرد تو صورتش عمـیگرفت!!:(603):
یـا اونا داشتن دور عروس داماد مـیچرخیدن این برعاونا داشت مـیدویید!:(675):
دقیقا اینجوری وسط اونا مـیدویید!:(564):
خونسردشم از دور صدا مـیزد امـیر امـیر بیـا اینجا!:(609):
صدای مادره رو من بـه زور مـیشنیدم چه برسه بـه بچه!:(660):
سوژه ای بودا!:(739):
باباشم تعریف کـه بچه ام عکاسه!:(741):
300 که تا عگرفته بود!:(716):
من اگه بودم آنچنان داغش مـیکردم با نیشکون که تا حالیش شـه عیعنی چی!:(732):

minimona

01-06-92, 10:31

من اولین باره مـیخوام بیـام اینجا خاطره بنویسم ;;)
الان کـه دارم مـی نویسمش تو خونـه تنـهام و واسه خودم خوشحال آهنگ گذاشتم و با خیـال راحت دارم نت گردی مـی کنم.

دیروز یکی از دوستای شوهرم بهش زنگ زد گفت بیـا واسه فردا صبح زود بزنیم بریم کوه صبحانـه بخوریم. شوهرمم نمـی دونست چی بهش بگه گفت خبرت مـیدم. بعد بهم مـیگه چیکار کنیم با این وضع تو کـه نمـی شـه رفت پیک نیک! از طرفی هم چند بار داره زنگ مـی زنـه برنامـه بیرون بذاریم و چون موقعیتشو نداشتیم هر دفعه بـه یـه بهونـه پیچوندم :d زشته دیگه. منم کلا از دوستش و خانمش خیلی خوشم مـیاد و به شوهرمم گفتم کـه دوس دارم باهاشون رابطه بیشتری داشته باشیم، چون ه خیلی خاکی و خونگرمـه. دیدم شوهری اینطور مـیگه گفتم اشکال نداره من مـیام مراقبم. یـه جایی هم مـیریم کـه اذیت نشیم.

خلاصه هماهنگ کردیم. صبح ساعت 6 دم خونـه ما قرار گذاشتن و با یکم تاخیر اومدن و رفتیم. هوا بسیییییی عالی و خنک بود. موقعی کـه رسیدیم و وقت بردن وسایل شد من سریع حصیر کـه سبکه رو برداشتم کـه ضایع نباشـه و دست پر کن هم بود;). یکم پیـاده روی داشت و بعدش رسیدیم و زیر درخت و کنار یـه جوی آب خنک کـه آبش آب چشمـه بود و مستقیم از دل کوه مـیومد مستقر شدیم و آقایون رفتن دنبال چوب و بند و بساط آتیش. ما هم نشستیم بـه حرف و بعدم عکسای دوربینم رو نشونش مـی دادم و یـه سری عغذاهام تو دوربین بود و دیدش و کلی تعریف کرد و منم درباره بعضی هاش حتما توضیح مـی دادم این شد کـه سرمون حسابی گرم شد و یـهو دیدیم یـه بشقاب پر سیب زمـینی آتیشی جلومون گذاشتن ;;) و سماور ذغالی هم آبش جوش اومده بود و چایی دم . واقعا چسبید
بعدش بـه یکم حرف و شوخی و خنده گذشت و حالا ما خانما دست بـه کار شدیم و یـه املت مشتی درست کردیم و سفره رو چیدیم و دور هم خوردیم. پیش دستی آورده بودیم ولی من گفتم تو این فضا مـی چسبه تو ماهی تابه هممون بخوریم :d با سبزی تازه کلییییییی چسبید. عکسم گرفتم بـه زودی تو تاپیک عکسهای پیک نیک مـی ذارم.

بعدش یکم دور زدیم اون اطراف، واقعا جای قشنگی بود کوه های کاملا سنگی کـه مثل دیوار بالا رفته بودن! البته ناگفته نمونـه یـه جا دو که تا پسر از کوه داشتن بدون هیچ امکاناتی!!!!!! بالا مـی رفتن و یـهو یـه صدای بلند افتادن چند که تا سنگ اومد! از اون قسمتی کـه پسرا بالا رفته بودن چند تیکه سنگ بزرگ کنده شد و افتاد پایین! یعنی اگه خانواده ای اون پایین نشسته بودن معلوم نبود چه اتفاقی مـی افتاد! از اون ور من همش چشمم بـه اون دوتا (دیوونـه!) بود کـه جونشونو رسما کف دستشون گذاشته بودن! یعنی خدای نکرده اگه سر مـی خوردن از اون کوه های مستقیم، قشنگ روبروی ما مـی افتادن و صد درون صد با فجیع ترین وضع کشته مـی شدن!

بعدشم یـه خربزه شیرین و حسابی زدیم تو رگ و بند و بساط رو جمع کردیم و برگشتیم. موقعی کـه بر مـی گشتیم تازه اونجا داشت شلوغ مـیشد چون اکثرا به منظور نـهار مـیان اونجا.

شوهرم پیداش شد. امروز فرستادمش بره باغشون (آخه از باغ رفتن اصلا خوشش نمـی یـاد و پاشو تو باغ نمـی ذاره) و برام انجیر بیـاره :d حسابی حرف گوش کن شده :p آخه یـه روز مادرشوهرم کلی انجیر آورده بود و یـه ظرف بـه ما داد و یکم برا خودشون و گفت چون زیـاد بود بقیـه رو بردم برا همسایـه ها! منم اینطوری دقیقااااا :| آخه من انجیر خیلی دوس دارم. این شد کـه دیروز بـه شوهرم مـیگم برو باغتون انجیرا رو جمع کن بیـار که تا دوباره ت بـه همسایـه ها نده 8-}

الان اومده برام انجیر و گلابی و یکم پسته آورده. البته فقط یـه دونـه درخت پسته دارن:d منم مستقیم رفتم سر وقت انجیرا:)
چقدر طولانی شد. حسابی خسته شدین هاااااا ;)) اشکال نداره جبران که تا حالا هیچی ننوشتنم;))

Paniz81

02-06-92, 06:03

واقعا راست مـی گن کـه هیچ جا خونـه خود آدم نمـی شـه...البته من 100 ساله هم بشـه و 10 که تا بچه هم داشته باشم خونـه اولم رو خونـه بابام مـی دونم و هرگز احساس نمـی کنم کـه اونجا مـهمونم...بگذریم اینو گفتم کـه بدونید بالاخره برگشتم سر خونـه زندگیم ...ساعت 22:47 دقیقه بـه وقت آلمان... روز پر کاری داشتم ... 2 که تا مصاحبه تلفنی داشتم و درگیر آماده یـه سخنرانی به منظور مصاحبه 4 شنبه هفته آینده...ساعت 7 بود کـه خستگی غالب شد و من رو لپ تاپ بلند کرد بی اختیـار لباس هام رو عوض کردم و راهی باشگاه شدم...از اونجایی کـه دوچرخه ام پنچر شده مجبور شدم پیـاده برم ...هوا خیلی خوب بود و پیـاده روی لطف خاصی داشت ...باشگاه خیلی خلوت بود من بودم و اون پسره مو فرفری کـه یـه حلقه توی گوش داره...منو کـه دید لبخندی زد و دستش رو بالا برد...یـه کم کـه گذشت دوست مارینا هم اومد ...اسمش رو نمـی دونم یـه خانوم بلند قد مسنـه کـه هر وقت بـه من مـی رسه شروع مـی کنـه بـه آلمانی صحبت مـی کنـه منم دست و پا شکسته بهش جواب مـی دم ...تازگی ها فهمـیدم کـه انگلیسی رو خیلی خوب بلده اما مـی خواد با من خیلی صمـیمـی باشـه و برای همـین هم آلمانی صحبت مـی کنـه ...احساس خوبی نسبت بهش دارم بـه خصوص کـه دوست ماریناست...مارینا یـه خانوم مسن تپل هست کـه خیلی خوشرو و با کلاسه...خودش مـی گه مادر آلمانی منـه ...یـادمـه اون موقع ها کـه یکی رو لازم داشتم باهاش حرف ب توی باشگاه دیدیمش از چهره ام مـی شد فهمـید کـه غمگینم و محتاج درد دل...نشست وسکوت کرد و من حرف زدم ...بار دلم کـه کم شد من رو بوسید و رفت... از اونروز شد مادر آلمانی من... بـه م گفت کـه همـیشـه مراقب من هست و اصلا نگران نباشـه... توی جلسه دفاعم هم اومده بود بـه نیـابت از همـه خانوادم.
باشگاه تابستون ها بـه جای 10، 9 تعطیل مـی شـه بـه ناچار 15 دقیقه بـه 9 رفتم دوش گرفتم و 9 زدم بیرون...هوا همچنان عالی بود و باب پیـاده روی...داشتم از پیـاده رو مـی اومدم کـه بوی اطلسی های داخل گلدون های آویزون شده بـه نرده های کانال آب مستم کرد ایستادم و سرم رو بردم نزدیک و بوییدم ...به یـاد گل رخ افتادم و روزهایی کـه با هم حافظیـه مـی رفتیم...بهترین دوستی کـه در همـه عمر داشتم...تقریبا هر یـه شب درون مـیون مـی رفتیم حافظیـه ..عاشق بوی گل های اطلسی بودم کـه فضای حافظیـه رو عطرآگین مـی کرد و با صدای استاد شجریـان کـه از بلندگوها پخش مـی شد و فضای عرفانی اونجا همخوانی عجیبی داشت...یـادمـه با اولین پسر زندگیم اونجا آشنا شدم...یـه آقای خوش تیپ و با کلاس (حالا کـه فکر مـی کنم اونقدر ها هم باکلاس نبود)...اولش قرار بود دوست پسرم باشـه اما شد دوست معمولیم...آخه با من خیلی فرق مـی کرد ... الان 14 ساله کـه مـی شناسمش با هم سلام علیکی داریم و گه گاه از هم سراغ مـی گیریم...الان دیگه با بابام و داداشم بیشتر دوسته...
از اطلسی های توی گلدون های کنار کانال دل کندم و راهم رو بـه سمت خونـه ادامـه دادم...این هوای خوب همـه رو از خونـه ها بیرون کشیده بود مردم دو که تا دوتا قدم مـی زدن ... با خودم فکر کردم احسان کـه اومد بهش بگم آخر شبی بریم یـه قدمـی بزنیم...وسط مـیدون یـه آلاچیق چوبی برپا کرده بودن و دور که تا دورش نوارهای رنگی آویزون کرده بودن شبیـه بـه پرده های آویز... یـه پیـانو بزرگ تو این آلاچیق بود و یکی داشت آهنگ های شاد شاد مـی نواخت...نسیم ملایمـی مـی وزید و نوارهای رنگی رو حرکت مـی داد گویی کـه طبیعت با پیـانو همراهی مـی کرد...

تارا

02-06-92, 07:10

دیروز غروب یـه سر درد بدی گرفتم و رفتم یکم دراز بکشم. خوابم برد. با صدای اذان مسجد محل بیدار شدم. اذان موذن زاده رو هم گذاشته بودن. همونطور تو جام داشتم گوش مـیدادم. این اذان رو خیلی دوست دارم. ولی وقتی مـیشنوم دلم قد دنیـا مـیگیره.
یـاد خونـه ی مادربزرگم مـی افتم کـه همـیشـه غروب ها کـه اذان پخش مـیشد بهمون مـیگفت برید چراغ حیـاط و در ورودی رو روشن کنید. دلم تنگه به منظور مادربزرگ و پدربزرگم. به منظور خونـه ی باصفاشون. یـادش بخیر از درخت عناب تو حیـاط خونـه اش چقدر عناب مـیچیدیم و مـیخوردیم.
تو باغچه قشنگش کـه پر درخت بود. تخت گذاشته بود و غروبها مـی شستیم اونجا و نون و پنیر و گردو انگور مـیخوردیم. .
افسوس کـه زندگی دکمـه برگشت نداره.و گرنـه حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و برگردم بـه اون روزها..........
با یـه دل گرفته از خواب بیدار شدم. بدترین خواب وقتی کـه هوا روشنـه بخوابی و بیدارشی ببینی هوا تاریک شده. من کـه دلم مـیگیره. غم عالم مـیاد تو دلم. تازه از اتاق کـه اومدم بیرون دیدم چراغ هال هم خاموشـه. همسرجان هم تو هال یـه بالشت گذاشته بود و خوابیده بود.
دلم کـه گرفته بود با هال تاریک هم روبرو شدم بدتر شدم. بعد رفتم تو فیس بوک کـه یکم حال و هوام عوض بشـه.
م رو صفحه اش یـه آهنگ گذاشته بود. دانلود کردم که تا گوش بدم. از همـه جا بی خبر. دیدم یـه آهنگ راجع بـه پدر هست. دیگه 1 ساعت باهاش گریـه کردم. منتظر یـه تق بودم ب زیر گریـه. همسرجان با صدای گریـه ی من بیدار شد ترسیده بود. با یـه قیـافه ی وحشت زده گفت چی شده ؟ بـه قیـافه اش خندم گرفت ! براش گفتم چی شده ! گفت شما اهم خوشتون مـیاد خودتون رو آزار بدید.چرا اینقدر خود زنی مـیکنید !!! اخه این آهنگه گوش مـیدید !!!!!! سریع چراغ ها رو روشن کرد و رفت دوتا چایی ریخت و تلویزیون رو هم روشن کرد کـه از این حال و هوا دربیـام.یکم حرف زدیم . یک ذره دلم باز شد. ولی اون آهنگ پدر. دیوونـه ام کرد. بـه عقاب شده ی بابام کـه رو مـیز بود نگاه مـیکردم و بغض تو گلوم رو مـیخوردم. بعد از مرگت ای نازنین پدرم پشت گریـه هایم دیگر خالی شدنی نیست.....

بلند شدم رفتم شمع هایی کـه جلوی عکسش گذاشتم رو روشن کردم و باهاش حرف زدم. ...........................

Baran020

03-06-92, 10:09

92/6/3

امروز واسه من یـه حال و هوای دیگه ای داشت چه زود مـیگذره روزهای زندگی ،امروز من پا گذاشتم بـه 29 سالگیم چه زود مـیگذره روزهای زندگی دیگه مث بچگیـا نمـیخواد چشم بکشی کی عید
بشـه کی تولدت بیـاد جشن بگیری اینقدر زود مـیان و مـیرن کـه خودت تو بهتش مـیمونی ،انگار همـین دیروز بود کـه داداشیو و و ام شب اومدند اینجا جشن گرفتیم و چقد زود یـه سال گذشت دیشب جشن کوچیکی همسری و پارسا جون واسم گرفتند از قایم موشک بازیـای پارسا و در اتاق بستنش فهمـیدم باز داره یـه کارایی مـیکنـه بازم یـه نقاشی با دست خط ناز کلاس اولیش کـه تولدمو تواون نقاشی تبریک گفته بود وکادوی تولدم کـه به اصرار پارسا خودش کادو کرده بود!! فداش بشم با اون پیچیدنش کـه یـه طرفو کلا نپیچیده بود!!!:x

جالب اینکه ما یـه قرعه کشی فامـیلی داریم کـه یـه سال داره برگزار مـیشـه و کم کم داشت بـه اخراش مـیرسید و هنوز بـه من نیوفتاده بود که تا 10 مـینی پیش کـه عموم زنگ زد بهم اول تولدمو تبریک گفت بعدشم گفت قرعه کشی بـه من افتاده!!!!

کلی ذوق کردممممم :(180):

عکادو پیچ پارسا رو مـیذارم رضا گفت اصرار خودش این کاغذ کادو رو برداشته منم گفتم دلش نشکنـه فدای دلش بشمممم:x گل و ربان و نقاشیشو برداشتم از روش :x

ستاره شرقی

05-06-92, 06:31

92/5/5
چند شبیـه بـه زور قطره استامـینوفن مـیخوابونیمش!!!!!!
دیشب ساعت 12خوابش گرفته بود بهش قطره دادیم و خوابید که تا صبح
نصف شب بیدار شد واسه شیر ...بهش شیر دادم...خوابید...پشتمو بهش کردم و خوابیدم...در حیـاط باز بود...هوا یـه کم سرد بود...پتو رو کشیدم رو خودمو تخت خوابیدم...چند دقیقه بعد یـه صدایی از درونم بهم گفت مـهدی سردشـه!!!!!!
برگشتم نگاش کردم دیدم پتوی بچمو کشیدم رو خودم

ببخشید کوتاه بود
اینو از دفتر خاطرات روزهای مادرانـه خودم کپی کردم اینجا

shabnam

05-06-92, 06:53

92-5-30
2 شب قبل چشمتون روز بد نبینـه خواستم یـه کیک کاکائویی اینبار تو هواپز و با دستوری کـه تو دفترچه خودش بود درست کنم. کـه از اونجایی کـه عقلم نرسیده بود اول سایز قالبم رو با اندازه هواپز چک کنم و بعد شروع بـه پخت کنم وقتی خواستم قالب پر از مواد رو بذارم تو هواپز دیدم جاش نمـیشـه حتی کمـی از مواد هم بیرون ریخت....ایشششش هروقت تو قالب سیلی کیک درست مـیکنم جونم بهمـیاد....در صورتیکه نباید بیـاد.
چای رو دم کردم و داداشم و شوهرم همبه چای نمـیزدن که تا کیک آماده بشـه.بیچاره ها شکمشون رو صابون زده بودن.
خلاصه طبق معمول با کانوکشن مایکرو درست کردم...ولی ظاهرش بـه نظر خیلی بدمزه مـیومد.:32:به نظرم مال پودر کاکائوش بود کـه نصف پیمانـه بود...هوووو چه خبره؟سیـاه شده بود و همـین شد کـه شوهر و داداشم با شوخی و خنده برام دست بگیرن کـه اینقدر مواد حروم نکن...این چیـه آخه؟جلوی گربه بذاری نمـی خوره...انگار زدنش تو نفت خام و درآوردنش...:d:dبیـا بغل دست خودم یـاد بگیر....و داداشم جمله همـیشگی اش رو دوبار به منظور صدمـین بار گفت که: من همـیشـه کیک رو با ماست درست مـیکنموپودر کاکائو هم 1 قاشق یـا 2 قاشق بیشتر نمـی.کیک 2 رنگ درست مـیکنم با لبات بازی مـیکنـه.....
پیش خودم گفتم مگه که تا حالا تو عمرت چند بار کیک پختی؟
خلاصه نخوردن و همـینجوری شوخی شوخی یـهو منم جوش آوردم کـه اصلا تقصیر منـه کـه برای شما کیک درست کردم.نخورین.....دیگه کیک بی کیک....
امروز ناهار دیر خوردیم.(ساعت 4) بعدش یـه چرت کوتاه زدم و وقتی بلند شدم خواستم کیک درست کنم.اینبار کیک شیر....از رو کـه نمـیرم من;)....تو این یکی پشتکارم خیلی خوبه...اول قالب رو تو هواپز اندازه زدم و همـین قدم اول رو بـه فال نیک گرفتم:d...دستم برا کیک شیر خیلی خوبه.همـیشـه خوب شده.برا امتحان شیرینی پزیم هم همـین بـه اسمم افتاد...تو 2 قالب درست کردم یکی تو هواپز و یکی تو مایکرو با کانوکشنش.
مرتب هم بهش نگاه و ذوق مـیکردم....خلاصه آماده شد و با چای خوردیم ...تو دهن آب مـیشد . کلی تعریف و داداشم اینبار مـیگفت چرا پودر کاکائو بهش نزدی؟؟؟
(نغمـه جون از اینجا بـه بعد رو بهتره نخونی:">:d:32:)
ساعت شد 8/30 کـه دوست شوهرم زنگ زد شام بریم بیرون.رفتیم و چه ترافیکی بود.هر جا مـیرفتیم مسیر قفل بود.چند که تا ایده برا محلی کـه مـیخوایم بریم و هرکدوم یـه جور رد شد...تا اینکه حرف رستورانی تو اصفهان پیش اومد و داداشم گفت بریونی اصفهان معروفه.شوهرم هم گفت یـه جا جدید باز شده بریونی اصفهان هست بریم اونجا.منم استقبال کردم.دوست شوهرم و خانومش هم کلی ذوق زده شدن و گفتن بریم اونجا....رفتیم و تو نوبت سفارش بودیم.جلو خودمون داشت درست مـیکرد کـه دیدم دوست شوهرم قیـافه اش داره کج و کوله مـیشـه و بعد گفت بریونی اینـه؟گفتیم آره مگه که تا حالا نخوردی؟گفت نـه من رو حساب مرغ بریونی بودم نـه این....:">
شوهرم گفت این غذا رو بعضیـا دوست دارن بعضیـا هم نمـی پسندن اگه نمـیخوری بریم جای دیگه.بعد اونم دید 4 نفر موافقن و خودش مخالف قبول کرد کـه تست کنـه...خانومش هم فقط اسمش رو شنیده بود و نخورده بود که تا حالا...خلاصه همـه خوردیم و غذای چرب و سنگینی بود.اونم با نون سنگگ....اونم برا ساعت 10 شب...اونم با ناهاری کـه ساعت 4 خوردیم....
دوستش کـه اصلا از غذا خوشش نیومده بود هی مـیگفت نوشابه اش خیلی خوشمزه هست ها...عجب لیموترشی داره.....بعدش مـیریم نخلستان یـه کباب مـیزنیم بـه بدن...و ما هم مرده بودیم از خنده...یـه سوء تفاهم مجببورش کرده بود غذایی بخوره کـه بعدا اصلا تو انتخابش به منظور غذا ،این مورد نباشـه....خلاصه بعدش رفتیم فلکه گاز و 3 که تا فالوده گرفتیم خوردیم.دوستش طفلی با چه ولعی مـیخورد...:))اونطرف تر سر یـه مـیز یـه خانواده بودن کـه صندلی خانومـه یـهو پایـه اش شکست و بیچاره دو لنگش رفت هوا.و من بی اختیـار خنده ام گرفت چون یـه بار سر خودم اومده بود ....همون موقع یـه نفر داشت نی مـیزد .من و شوهرم پول همرامون نبود و فقط کارت بانکی آورده بودیم.از داداشم پول گرفتم و رفتم بهش دادم و سوار شدیم کـه بریم کـه یـهو زد زیر آواز و واقعا چه صدای بدی داشت..عنکرو الاصوات....بیچاره ها اونایی کـه اون طرف تر تو محوطه نشسته بودن شام مـیخوردن ....شوهرم مـیگفت :نخون ...نخون بابا جون....تو همون نی بزنی بیشتر کاسبی...
بعدش رفتیم سمت دروازه قرآن...پیـاده شدیم و کمـی راه رفتیم....امشب خیلی خوش گذشت و برا هممون شب خاطره انگیزی بود .....

ببخشید اسپم مـیذارم
شالیزه جان بریـان رو بتید حتما ظهر خورد و رستورانـهائی کـه بریـانی اصفهان رو شب سرو مـیکنن از این مسئله اطلاعی ندارن. راستی اول حتما آبگوشتش رو خورد کـه با کشک سرو مـیشـه و فوق العاده خوشمزست. انشاله درون آینده بـه اصفهان تشریف بیـارید و اینجا تست کنید. بازم ببخشید اسپم گذاشتم

khorshidkhanom

05-06-92, 07:30

92/06/5

دوباره ماه شـهریور اومدو بدبختیـای من شروع شد...چراااااااااااا؟تو این ماه هم سالگرد ازدواجمونـه هم تولدم و از وقتی ازدواج کردیم همـیشـه هر چی مشکله تو این ماه خراب مـیشـه روسرمون...اون از چک برگشت خورده م اینا اینم از امروز

صبح ساعت 9 پاشدم طبق معمول کارهای روزانـه رو انجام دادم همسری امروز سر کار نمـیره تصمـیم گرفم صبحانـه براش فرنی درست کنم دیشب یکم سرفه مـیکرد...مشغول اماده فرنی بودم کـه ام زنگ و بعداز حال و احوال پرسی گفت کـه پسر ام تو اتوبان دنده عقب مـیومده و یـه پرشیـا زده بهشو کلی خسارت و چون دنده عقب تو اتوبان مـیومده مقصره و بیمـه هم این خسارتو نمـیده...یعنی 8تومان خسارت از جیب مبارکش البته از جیب ام بیچاره دلم سوخت براش بعد از پختن فرنی رفتم بـه قناریمون سر ب دیدم کف قفسش افتاده و مرده :o:( کلی ناراحت شدم و صدقه دادم و گفتم خدا بخیر بگذرونـه ...

سر خوردن صبحانـه تلفن زنگ زد دوباره دوستم بود و کلی ناراحت بود کـه دیگه همـه چی تموم شده و باید جدا بشـه کلی براش غصه خوردم و پشت خطم شوهرم اومد و بعد از سلام خیلی سرد خواست گوشیو بدم بـه شوشو و بعد شروع کرد کـه اره چک داداشت برگشت خورده من ابرو دارم هرچی باشـه داماده هزارتا حرف مـیزنـه تو گفتی چک بده و از این حرفا.....همسری بدبختمم گفت باشـه مـیریزم 1500 مبلغ چک اونا ....1500 هم مبلغ چک م اینا کـه دیروز داد کـه چکش برگشت نخوره چون م نتونسته بود جور کنـه...همسری نگام کرد و گفت و فردا چندمـه گفتم 6 سرشو تکون دادو گفت که تا 22دوم خدا بخیر بگذرونـه....فردا سالگرد ازدواجمونـه 22دومم تولدم بیچاره هروقت برنامـه ریزی مـیکنـه اینطوری مـیشـه نمـیدونم از بد اقبالی منـه یـا بد شانسی اون.....کلان از وقتی ازدواج کردیم که تا حالا نشده بتونیم واسه این دوتا مناسبت برنامـه داشته باشیم....:((

مریم گلی

06-06-92, 04:40

سلام .
دیروز سه شنبه بـه تولد جاریم دعوت شدم . صبح هم کلاس بدنسازی داشتم . اولش خواستم برم و بعدش بیـام دوش بگیرم و حاضر شم برم که تا کرج . ولی بعد پشیمان شدم و فک کردم اول بـه کارای خونـه برسم و سر فرصت حاضر بشم .
مـی خواستم صبحانـه خودم و دخملی رو حاضر کنم کـه گوشی زنگ زد جاریم بود و گفت کـه زودتر بیـا کمکم و واسه تزیین غذاها .
دیگه منم سریع دوش گرفتم و سریع لباس پوشیدم و الینا رو حاضر کردم(که اونم خودش یـه پروسه زمان بر هستش چون جدیدا دیگه زبون درون اورده و کلی هم سر اینکه چی ببپوشـه نظر مـیده . کوچیک بودن خوب بودا زبون حرف زدن نداشتن هر چی دلمون مـی خواست تنشون مـی کردیم ) و یک ساعت بعد دم درون حاضر منتظر اژانس بودم کـه ما رو برسونـه ایستگاه مترو .
خلاصه رفتیم . کلی هم غذا ها رو تزیینیدیم و از دانسته هایی کـه از اشپپزانـه داشتم هم کلی یـادشون دادمو کلی تبلیغ اینجا رو کردم و ادرس سایتو دادم و کلی یدیم و خلاصه موقع برگشتن بـه خانـه فرا رسید .
منزل جاری فردیس کرجه و من ایستگاه ورزشگاه ازادی هستم . (تشریف بیـارین خونمون کلبه درویشیـه)
به ایستگاه کرج کـه رسیدم دیدم قطار اومد و منم سریع دست الینا رو گرفتم و سوار شدم .
توی قطار منتظر این دست فروشـها شدم . درون کمال تعجب دیدم هیچ خبری ازشون نیس .
بعد هم طبق معمول دخملی شروع بـه سوال پیچ من کرد کـه این چیـه اون چیـه این علامت چی و حواسم پرت شد
یـهو دیدم مـیگه ایستگاه بعدی چیتگر . گفتم الینا بدو ایستگاه بعداز چیتگر ماییم اماده باش حتما پیـاده شیم .
ولی قطار بـه ایستگاه چیتگر کـه رسید دیدم توقف نکرد شک کردم و از بغل دستیم پرسیدم کـه قطار سریع السیره ؟
گفت بله . ای دل قافل قطار ایستگاه بین راهی توقف نداره ... حالا حتما تا ایستگاه بعدترش صبر مـیکردیم و خارج مـی شدیم و در مسیر برگشت قرارا مـی گرفتیم و یـه ایستگاه برمـی گشتیم .
همـین کارو کردیم . وقتی مـیخواستم سوار قطار برگشت بشم دیدم همـه دارن مـیدون بـه سرعت ...
فک کردم قطار اومده بود و همـه مـی خواستن بهش برسن ما هم شروع بـه دویدنکردیم .
و درون لحظه اخر سوار شدیم . الینا گفت بریم بالا روی صندلی بشینیم گفتم نـه ما ایستگاه بعدی پیـاده مـیشیم . خوب هم شد کـه نرفتیم ...
یـهو شنیدم کـه خانوم گوینده از بلندگو مـیگه ایستگاه بعدی ...کرج
وااااااااااااااااای برق سه فاز بهم وصل شد . بازم سوار یـه قظار سریع السیر دیگه این دفعه درون مسیر برگشت شده بودیم
شانس ما رو باش . دیدم درون هنوز باره درون ثانیـه های یـاخر دست الی رو گرفتم از درون پ بیرون . چون دیگه فکر اینکه تمام مسیرو برگردم کرج دیوانم مـی کرد
وقتی پیـاده شدم بـه جای عصبانی بودن فقط خندم گرفته بودو نمـیتونستم جلوی خندمو بگیرم . منتظر شدیم کـه قطار معمولی بیـاد .
وقتی اومد این دفعه از مامور قطار پرسیدم اقا این قطار کـه سریع السیر کـه نیس . ؟؟!!!!
خلاصه یـه مسیر بیست دقیقه این تبدیل بـه یـه مسیر یک ساعتی شد .
و دوباره من بـه این نتیجه رسیدم که
پشت دستمو داغ کنم دیگه با وسیله نقلیـه عمومـی نرم بیرون ...
نتیجه اخلاقی :

فکرشو کـه مـی کنم تقصییر خودم بود حتما حواسمو جمع مـی کردم . بعد مترو چیز خوبی هست . حتی اگر از نوع سریع السیرش باشـه !!!!

شالیزه

06-06-92, 03:57

92-6-4
امروز هم از اون روزهایل کننده بود.از صبح صبحانـه نخورده بودم و از گشنگی داشتم ضعف مـیرفتم.پشت مـیزم تو دفتر داشتم تو نت مـیگشتم و مرتب سایت آشپزانـه رو بالا پائین مـیکردم.اینقدر رفتم تو تاپیکهای غذا کـه فکر کنم عابر پیـاده ها هم بـه وضوح صدای قارو قور شکمم رو مـیشنیدن.:d
ظهر شد و من عجله داشتم شوهرم زودتر بیـاد بریم خونـه ناهار بخوریم.اومد و گفت پاشو سریع جمع و جور کن مـی خوایم بریم یـه جای خوب.
خوب تو این لحظه یـه جای خوب به منظور من رستوران بود:d:d.پرسیدم کجا؟گفت پاشو خودت مـی فهمـی.با دوستش اومده بود.معمولا اون با ماشینش مـیبردش اینور اونور.سوار شدیم و گفت مـی خوایم بریم شیرخوارگاه ولیعصر..........وای خدا از خوشحالی داشتم پر درمـیآوردم.قبلا هم یـه بار دیگه رفته بودم اونجا.لذت دیدن کلی نینی کوچولوی بامزه کـه با دیدن ما مـی خندیدن و مـیخواستن باهاشون بازی کنیم دل تو دلم نذاشته بود....
حالا هم اگه شوهرم کارنداشت نمـیذاشت برم..نمـیدونم چرا.مـیگه عادت مـیکنی خوب نیست.
از چند سال پیش کارهای دوربین مداربسته و...اونجا رو شوهرم انجام داده بود و هر هزینـه ای کـه اونجا مـیکرد بخاطر کمک بـه اونجا پول نمـیگرفت.در بین راه رفتیم سوپری و یک بسته 100 تایی کره براشون خریدیم(2/5 کیلو مـیشد).مسئولشون مـیگفت هروقت دوست داری بیـا خوشحال مـیشیم.الان بچه ها زیـاد شدن 54 که تا نوزاد فقط داریم غیر از بچه های چند ماهه...
با اصرار من رفتم بـه قسمتی کـه بچه های چند ماهه بودن.چندتاشون رو شناختم.همون معصومـیت تو نگاهشون موج مـیزد...براشون یـه اهنگ شاد گذاشته بودن و بچه ها هم داشتن بازی مـی....یکی گریـه مـیکرد....یکی مـی خندید....به کـه چه دورانی داشتن...نـه دغدغه زندگی...نـه کار....نـه خوراک ....نـه.....از ته دلم براشون آرزو کردم کـه همـه شون از همـین کودکی نصیب خانواده های خیلی خوب بشن کـه خدای نکرده درون آینده خلافکار و.... بار نیـان...
رفتم یکیشونو بغل کردم و نوازشش کردم.یکی از خانومـها گفت زیـاد بغلشون نکنین چون وابسته مـیشن به منظور ما سخت مـیشـه...آروم کمـی انداختمش بالا....طفلی از بس که تا حالا بغل نشده بود همچین دست و پاش رو سفت گرفته بود.انگار عادت نداشت.کلی باهاش بازی کردم و اجازه گرفتم ببرم پیش شوهرم و دوستش.آخه دوستش خودش و خانومش سنشون زیـاده و بچه دار نمـیشن و قصد داشتن یکی بگیرن...بردمش اونم بغلش کرد و داشت باهاش بازی مـیکرد.خانومـه بهم گفت این بچه رو نمـیتونن بـه فرزندی بگیرن چون مادر داره.گفتم بعد اینجا چیکار مـیکنـه؟ گفت مادرش از لحاظ روانی خوب نیست...
چه بچه نازی و خوش خنده ای بود...
بعد کـه دیدم کار شوهرم طول مـیکشـه(چون یکی از دوربینـها تصویر نمـیداد و انگار پاورش سوخته بود)منم رفتم تو قسمت نوزادها;;)...وای چه بـه موقع رسیدم مـی خواستن بهشون شیر بدن...یـه فرش پهن کرده بودن وسط اتاقشون و یـه پتوی گلبافت هم روش.دستامو شستم و دستکش کردم دستم و با اینکه نمـی تونستم زیـاد رو زمـین بشینم ولی نشستم و بچه هارو چندتا چندتا مـیاوردن وسط مـیذاشتن و هر مسئولی همزمان بـه 2 که تا بچه شیر مـیداد....منم هول افتاده بودم بین این بچه ها و در حالیکه یکی تو بغلم بود و داشت شیر مـیخورد گفتم یکی دیگه هم بدین بهش شیر بدم...مسئولشون خندید و گفت حالا شما فعلا بـه اون شیر بده که تا نفر بعدی...آروغش هم گرفتم و بعدی....و بعدی......بعدی.....تلویزیون داشت آهنگی پخش مـیکرد کـه خیلی با شرایط و حال و هوای این بچه ها همخونی داشت...آروم با شالم گوشـه اشکی کـه کنار چشمم بود رو پاک کردم کـه شوهرم دوستشو فرستاد دنبالم کـه بیـاین مـی خوایم بریم...بعد کـه براش تعریف کردم کـه چه لذتی داشت شیر بـه بچه ها و یکیشون خیلی شیطون بود اصلا شیر نمـی خورد.دوست داشت بخوابه...
گفت آره داشتم از تو دوربینـها مـیدیدمت

همـیشـه بهار

06-06-92, 05:34

امروزم مثل هر روز تکراری شروع شد، بیدار شدن از خواب و دست ورو شستن ، دو که تا لیوان آب ناشتامو نخوردم حالم خوش نبود، گذاشتمش واسه وقتی کـه مـی رسم شرکت .
مثل همـیشـه خواب مونده بودم ،سریع کارامو کردمو با عجله لباس پوشیدم ضد آفتاب همـیشگی و یـه آرایش سر سری ، ماشینو از پارکینگ اوردم بیرون و راه افتادم طبق معمول هر روز پیچ رادیو رو باز کردم ،گزارشگر داشت از حملات سوریـه و اینکه اگر از سلاحهای شیمـیائی استفاده کرده باشن آمریکا ساکت نمـی شینـه و این آغازی مـی شـه به منظور اعزام نیرو و اعلان جنگ صحبت مـی کرد نمـی دونم ولی دلشوره عجیبی بـه دلم چنگ انداخت ، حس بدی پیدا کردم . درون تمام طول راه بـه جنگ فکر مـی کردم ، ناخوداگاه یـاد روزای جنگ ایران و عراق افتادم یـاد روزای خوب نوجوونی کـه تبدیل شد بـه یـه کابوس و ترس و وحشتی کـه 8 سال و تا زمانی کـه به یک جوون تبدیل شدم همراهم بود روزای سختی کـه حتی سرخوشی و بی خیـالی های نوجوونی هم نتونست تلخی هاشو از خاطرم ببره بی اختیـار این فکر بـه ذهنم اومد کـه الان ی دارم کـه درست هم سن اون روزای منـه بعد بـه این فکر کردم کـه خلق و خو و روحیـات من اون موقع چجوری بود و شروع کردم بـه مقایسه بین خود اون روزام و الان م و با یـه جمع بندی کلی بـه این نتیجه رسیدم کـه بچه های الان خیلی با ما درون اون دوره فرق مـی کنن و نمـی دونم اگه یـه روزی درون شرایط مشابهی قرار بگیرن چجوری رفتار مـی کنن ؟ و آیـا ما مـی تونیم ازشون انتظار داشته باشیم مثل خودمون درون اون شرایط سخت برخورد کنن یـا نـه ؟ رسیدم محل کارم دنبال جای پارک مـی گردم و همـینطور پیش خودم زمزمـه مـی کنم کـه امشب با م حرف مـی آره حرف مـی و براش از چهره های مختلف زندگی مـی گم از اینکه همشون زیبا و فریبنده نیستن از اینکه همـیشـه همـه چی خوب و خوش و گل و بلبل نیست شاید یـه روزی برسه کـه آب تو دلت تکون بخوره و مجبور بشی شرایط سختی رو تحمل کنی ! ماشین و پارک مـی کنم و داخل شرکت مـی شم کارت مـی چند که تا از همکارا وارد مـی شن انگار همـه یـه جوری خوشحال و خندونن ولی نمـی دونم چرا من امروز دلشوره عجیبی دارم !!!!!!

Mastane Matlabi

09-06-92, 05:59

جمعه / هفدهم / خرداد / نود و دو

خیلی قدیما، اون وقتا کـه همـه چی سیـاه و سفید بود، وقتی مـی‌شستم پای تلویزیون و مجری‌ها صحبت مـی‌،‌ فکر مـی‌کردم اختصاصی دارن به منظور من حرف مـی‌زنن. بعد همچین با دقت نگاه مـی‌کردم کـه یـه وقت بهشون برنخوره. حتی گاهی کـه مثلن مـی‌خواستم دستمو تو دماغم کنم، رومو بر مـی‌گردوندم کـه نبینن.

اگه بگم نمـی‌دونم چرا الان اینو تعریف کردم مسخره‌ست نـه؟ بـه هر حال بذارین بـه حساب یـه مقدمـه بی‌ربط.

والا من زیـاد بلد نیستم از غذاهایی کـه درست مـی کنم بنویسم و اینکه روزمره‌هام چطور مـی‌گذره آخه معمولن شبیـه بقیـه‌ی آدماس و از بس هر روز بـه این مخ‌ه فشار مـیارم کـه این روزمره‌هارو یـه جوری جذاب بنویسم، نمـی‌شـه.
به همـین خاطر ِ کـه هر روز نمـی‌نویسم. وگرنـه من خیلیم نوشتنو دوست دارم.

حالا الان مـی‌خوام موقعیت الانمو توصیف کنم گرچه اونم چندان منحصر بـه فرد و تعریف ی نیست.

همسر سه روزه رفته سفر با خانواده‌ش. نـه نـه اشتباه نکنید. خانواده‌ش منظورم خودم نیستا. این همسر باحال من خانواده‌ش درون درجه‌ی اول پدر و مادر و برادر و عمو و و عمو و و پسرعمو و پسر هاش هستن.
اوه و دایی و اینا رو یـادم رفت. و البته متوفی‌های فامـیل. خودم؟ دیگه اتوبوس پُر شد جانیست.

الان تابلوئه کـه اعصاب مصاب ندارم؟

خلاصه داشتم مـیگفتم.

حالا چی شد من نرفتم. طبق صحبت‌هایی کـه هفته پیش با همسر داشتیم ایشون پیشنـهاد داد سه شنبه بریم اراک(شـهر آبا و اجدادی همسر و فامـیلا) و پنج شنبه برگردیم من گفتم نـه چهارشنبه بریم و چمعه برگردیم. و دیگه هم راجع بهش حرفی نزدیم. قبلشم چندباری بـه همسر گفتم تعطیلات خرداد رو چهارشنبه که تا جمعه‌ش رو جمع کنیم بریم اراک. خوب دیگه وقتی یـه چیزی رو زیـاد تکرار مـی‌کنی و توافق ضمنی هم همون چهارشنبه‌س بـه عقل حقیر نرسید باز بخوام بپرسم کـه آیـا قرار ما واقعن چهارشنبه است؟

دردسرتون ندم.

من بدون اینکه بخوام باز از همسر بپرسم به منظور روز سه شنبه یـه کاری رو بیرون از خونـه هماهنگ کردم و اومدم خونـه شاد و خندان بـه همسر زنگ زدم کـه آی همسر کجایی کـه من به منظور سه شنبه فلان کار رو هماهنگ کردم که....یـهویی صدای فریـاد همسر منو بـه ویبره دراورد کـه مگه قرار نبود ما سه شنبه بریم اراک و تو چرا خودسر رفتی سه شنبه قرارتو گذاشتی ...
آقا منو مـی‌گی!؟ همـینطوری کُپ کرده موندم هاج و واج. گفتم بابا مگه قرار ما به منظور رفتن چهارشنبه نبود کـه ایشون خیلی گستاخانـه بنده رو بـه باد دعوا گرفت و یـهو گفت اصلن نمـیخواد بیـای مـی‌خوای بیـای اونجا بگی فامـیلات برام قیـافه مـی‌گیرن و با دعوا و دلخوری بیـای خونـه!

خلــــــاصه!‌این دعوا که تا دوشنبه شب ادامـه داشت و همسر نمـی‌دونم چرا هی کِشــــــــــــش مـی‌داد!!!!و بحث رو برد بـه جاهای ممنوعه کـه آی تو چرا با من سرسنگینی و رابطه‌ت با بابام بهتره و (حالا چه ربطی داشت اینا اصلن والا نفهمـیدم)

تا اینکه دوشنبه شب دیگه دعوا کار بالا گرفت.

حالا عرض کنم کـه بنده هم همسر رو بی نصیب نذاشتم. درون همـین حین کـه هی همسر بـه من مـیگفت تو هی مـی‌گی فامـیلام برات قیـافه مـی‌گیرن و فلان و بیسار .. منم یـهو دیگه زدم کانال دو و گفتم اصن مـی‌دونی چیـه؟ کـــــــــ...و...ن لق هرکی واسه من قیـافه مـی‌گیره!!

همسر هم منو بی‌نصیب نذاشت و گفت من برخلاف ادعای فرهیختگی و روشنفکریم صحبت م عینـهو یـه کوچه بازاری چاله مـیدونیـه!

بعد هی بـه من مـی‌گفت من کـه مـی‌دونم تو چه موجود چیپی هستی و اینکه هی مـی‌شینی فیلمای قلمبه سلمبه مـی‌بینی و گُنده گُنده حرف مـی‌زنی همش فیلمـه! تو همش ادعایی و هیچ‌چی (با تاکید گفت اینو واسه همـین بولدش کردم) نیستی!

خلاصه اون شب همسر بار و بندیلشو زد زیر بغلش و با قهر رفت خونـه داداشش!!! همسر ِبرادرش کـه بشـه جاری من، هفته پیش رفته پیش خانواده‌ش.(جاری من همشـهری خانواده همسرمـه کـه بعد از ازدواج اینجا ساکن شده)

تا الان کـه ساعت یک و چهل و شش دقیقه پنج شنبه شبه خبری از همسر نیس.

منم یَک احساس آزادی بهم دَس داده. یـه عالم شمع دور و برم روشن کردم. عود محبوبم هم. یـه لیوان قهوه تُرکم این بغل کنار دستمـه تازه چی! تو فنجون محبوبم.

شب بخیر.

* - اول اینکه "هم‌نوایی شبانـه ارکستر چوب‌ها، عنوان کتابی از رضا قاسمـی عزیزه کـه من برحسب عادت دَرِش دخل و تصرف کردم.

* - دوم اینکه، بازم از نوشته‌های قبلی خودم. متاسفم کـه این سایز لعنتی تنگ نمـی‌شـه کـه آپدیت بنویسم.

* - این پست درون اوج عصبانیت نوشته شده، و عمرن اگه همسر بنده انقدرام موجود دیوصفتی باشـه.

شالیزه

10-06-92, 04:36

92/6/6
من که تا حالا خیلی چوب "نـه" نتونستن بگم رو خوردم.بیشترش هم ضررهای مالی بوده.شما چی؟:(
من که تا 2 سال پیش همـیشـه به منظور رنگ مو و کوتاهی و براشینگ و اپیلاسیون یـه آرایشگاه مـیرفتم. و برای ابرو و اصلاح هم یـه جای دیگه مـیرفتم.تا اینکه از این و اون مـیشنیدم کـه چقدر به منظور رنگ مو کمتر از من مـیدن (گاهی که تا نصف یـا یک سوم پولی کـه من مـیدادم!!!) البته من چون موهای نسبتا پری داشتم و همـیشـه از شانـه کمـی بلندتر بود مـی گفتم این اختلاف مبلغ حتما به منظور همـین بوده...چون وقتی مـینشستم به منظور کاری روی موهام چند دقیقه کـه مـیگذشت تاق تاق صدایی بود کـه آرایشگر یـا شاگردش بـه چوب مـیز آرایشگاه مـیزدن و ماشاا... ماشاا... گفتنشون بود کـه بلند مـیشد و چه موهای پری:>....چه موهای فلانی....موقع حساب هم کـه مـیشد آدم روش نمـیشد بگه چرا این مبلغ؟:|یـا مثلا تو نرخ اتحادیتون کـه یـه قیمت دیگه هست :-sو.....
این شد کـه کم کم بـه این نتیجه رسیدم کـه اونجا داره رو حساب مشتری دائم شدن و... قیمتا رو کم کم مـیبره بالا.دوستم کـه تو اپیلاسیون اونجا بود هم همـیشـه مـیگفت خیلی گرون از مشتریـها مـیگیره.مثلا یـه نمونـه اینکه من به منظور ریشـه گیری مو 40 هزار تومان 2 سال پیش مـیدادم درون صورتیکه جاهای دیگه 15 تومان بود.رنگ موی کامل 80 یـا 90 تومان مـیدادم جاهای دیگه 30 یـا 40 تومان بود.پارسال موهام رو دکلره کردم 140 تومان گرفت جاهای خوب دیگه 80 مـیگرفتن...البته اینم بگم کـه انصافی کارش خوب بود و مثلا سرشور داشت کـه مثل جاهای دیگه لازم نبود 1 ساعت سر کمر دولا بشی و همـه آرایش چشمت پاک بشـه کـه مـیخوای یـه سری بشوری!!! کارش تمـیز بود...این چیزاش خوب بود.ولی خوب دیگه نـه این همـه اختلاف!!!!
حضور من اونجا کمرنگ شد و (جدیدأ) فقط بـه اصلاح و ابرو رسید که تا اینکه همکارش یـه روز ازم پرسید کـه چرا مثل سابق نمـیای و...منم گفتم خودم تو خونـه رنگ مـیکنم.(ولی از این عرضه ها نداشتم...یـه بارر م از امریکا چند که تا بسته از این رنگ موهای شامپویی برام آورد یکیشو خواستم ب جدم اومد جلوی چشام:((:-s:-s و داشتم آرتروز گردن مـیگرفتم(!!
1 سال گذشت....و من تو این مدت به منظور کوتاهی دوباره مـیومدم پیشش..ولی به منظور رنگ و براشینگ مـیرفتم جای دیگه و خوشحال بودم کـه چقدر بـه نفع اقتصاد خانواده کار کردم!!! که تا اینکه هفته پیش ابروهام شده بودن عین پاچه بزی.یعنی خودم خواستم اینجوری بشـه کـه پهن برش دارم.البته کمـی اطرافش رو هرس!!! کرده بودم....:d:d.موهام رو هم مـی خواستم کمـی کوتاه کنم .چون آثار اون دکلره پارسال هنوز روی نوک موهام بود و شده بود عین سیم ظرفشویی....
صبح هرچی زنگ زدم دیدم جواب نمـیدن:-c.عجیب بود.فرداش زنگ زدم و از همکارش وقت کوتاهی و ابرو گرفتم.با این خیلی جور و صمـیمـی بودم.اوایل کـه اسمم رو نمـی دونست بهم مـیگفت مو قشنگ! حتی یـه بار مـیخواستم فر کنم این نذاشت و گفت نمـیذارم موهاتو خراب کنی...
خلاصه رفتم و اول به منظور کوتاهی نشستم.کوتاهی رو خود آرایشگر انجام مـیداد.از این قیچی چندقلوها هم داشت کـه گفتم با اون برام کوتاه کنـه.همـیشـه هم بـه شاگردش مـیگفت اینو بعد از کوتاهی خوب تمـیزش کن 3 مـیلیون پولشو دادم اگه خراب بشـه ازت مـیگیرم.[-(
اینم بگم کـه ریشـه موهام دراومده بود و مـی خواستم فرداش برم جای سابق به منظور رنگ.بغل دست من یـه خانومـی بود کـه اومده بود موهاشو دکلره و رنگ کنـه.فردا عروسی دعوت بود.با خنده بـه آرایشگر گفت حالا مـیرم 6 ماه دیگه مـیام برا ریشـه گیری!!!! اونم جواب داد نـه اشتباه مـیکنی. ماه بـه ماه بیـا کـه رنگت خراب نشـه و....
اونـها مشغول گفتگو بودن کـه من افکار شیطانی تو سرم بود....نمـیدونم چی شد کـه یـهو ازش پرسیدم الان موهام خیسه بعدش مـیتونم ریشـه گیری هم کنم؟وقت دارین؟
و اون با خوشحالی گفت آره مـیتونی.(و مثل این ننـه برفی تو کارتون بلفی و لیلیپیت داشت قیچیش رو برام تیز مـیکرد!!!!@-)@-)) معمولا کار رنگ و ...رو مـیده بـه شاگرداش.ولی دیدم خودش پیش بند بست و وایستاد بالا سرم و شروع کرد بـه رنگ.پیش خودم گفتم خودتو اماده کن کـه مـیخواد گوشتو ببره وگرنـه خودش وانمـیستاد بالا سرت...
موهامو این سری تقریبا زیـاد کوتاه کردم یـه کم از مدل مصری بلندتربود.کارش کـه تموم شد بهم گفت من همـه موهاتو برات رنگ زدم کـه یکدست بشـه!!!
بعد رفتم برا ابرو . پرسیدم دیروز هرچی زنگ زدم جواب ندادین.مگه تعطیل بودین؟ خندید و گفت هیسسسس...یواش دوباره یـادش مـیاد غشغره راه مـیندازه....دیروز بچه ها مـی خواستن گوشی شارژ کنن اشتباهی سیم تلفن رو از پریز کشیدن وقتی فهمـید تلفن چند ساعتی قطع بوده فتنـه بـه پا کرد....و بازم خنده اش گرفته بود.منم همـینطور.
بعد آروم پرسید حالا چی شد باز اومدی پیشش رنگ کنی؟
گفتم نمـی دونم والا...بازم خر شدم...ریشـه گیری فقط مـی خواستم کـه اینم همـه موهامو رنگ کرد.یعنی بـه نظرت بیشتر از 50 تومان به منظور همـه موهام مـیگیره؟آخه موهام خیلی کوتاه شده نباید زیـاد بگیره.
- (خنده)
کارم تموم شد و رفتم برا حساب.همکارش رفت که تا قیمت منو بپرسه.داشتم مانتوم رو مـی پوشیدم کـه با خنده اومد و گفت 80 تومان برا موهات حساب کرده!!!!
گفتم حقمـه....تا من باشم دیگه نیـام پیشش...بازم خر شدم.
هیچی دیگه 113 تومان کلا پیـاده شدم و مثل آدمـهای شکست خورده و بازنده از آرایشگاه اومدم بیرون.کاری کـه کلا درون بهترین شرایط 80 تومان پام آب مـی خورد رو 113 تومان دادم فقط برا اینکه نتونستم برا 1 بار هم شده بهش بگم چرا از روی نرخ لامصبی کـه چسبوندی اونجا نمـیگیری.البته همـیشـه بـه سوال دگران جواب مـیداد کـه من رنگ و اکسیدان درجه 1 استفاده مـی کنم.خوب بابا اون نرخی هم کـه چسبوندی نرخ ارایشگاه درجه 1 هست اگه درجه 2 بود کـه خیلی پائین تر مـیشد....
ولی دیگه این تو بمـیری ها از اون تو بمـیری ها نیست.....من اگه برا غیر از ابرو اومدم پیشت اسمم رو عوض مـیکنم....حالا ببین....

noghrehkhanoom

11-06-92, 03:05

تازگی ها خیلی یـاد بچگیم مـی افتم.ولی وقتی کـه مـیخوام حساب کنم کـه فلان خاطره مال چندسال پیش بوده حالم گرفته مـیشـه.بماند کـه من همـیشـه باخودم مـیگم کـه من خیلی هم خوب موندم.وکافیـه کـه یکی بهم بگه مثلا :اصلا بهتون نمـیاد بچه داشته باشین.اونوقت من اینو تامدتها با خودم مرور مـیکنم وباهاش حال مـیکنم.دلم مـیخواد اگه مشغله ها بذارند ،قدر این روزهارو بهتر بدونم.همـیشـه منتظر گذشت زمان بودم وچشم بـه راه آینده.ونتونستم ونشده کـه از همون لحظه لذت ببرم.انتظار بزرگتر شدن،نتیجه کنکور،گذراندن دوره کوتاه نامزدی با استرس عروسی،شمردن روزهایی کـه شوهرم از محل کارش کـه یک شـهر دیگه بود بیـاد پیشم ودوباره شمردن روزها و دقایقی کـه واسمون مونده که تا برگرده،انتظار بـه دنیـا اومدن م واینکه کی غذا مـیخوره وکی راه مـیره و...نکته جالب اینـه کـه الان دلم مـیخواد بعضی از اون روزهارو درحالکیـه کش مـیان تجربه کنم.البته هنوزم منتظرم وهنوزهم نمـیتونم از حال لذت حتما رو ببرم. من نمـیدونم بقیـه وقتی یـاد دوران بچگی مـی افتند بـه چه چیزهایی فکر مـی کنند.من یـاد حیـاط وپشت بوم و پیـاده روی خونـه کودکی ام مـی افتم.ومدرسه.حتی مسجدی کـه شبهای محرم مـیرفتیم وپارچهای قرمزش کـه پرآب یخ بود.باغچه مون وبوی بهارنارنج. حتی شته های پشت برگها.ظهر های استثنایی کـه مـی خوابیدم و غروب پا مـیشدم و فکرمـی کردم صبحه واز مدرسه جا موندم. بوی سوغاتی های خارجی کـه یـه بوی خاصی مـیداد.بوی موندگی کیف قرمز کودکستانم.بوی سیب مونده مـی داد.لابد همـه خوراکی هامو مـیخوردم غیر از سیب .شاید هم سیبهای قدیم عطر زیـادی داشتن.

شالیزه

12-06-92, 04:33

92-6-7
امروز پنجشنبه هست و من خوشحالم کـه سریع ظهر مـیشـه و مـیرم خونـه و از بعد از ناهار دیگه استرس کار و...تعطیل.:>:>
چند روزیـه مـی خوام زنگ ب بـه اون خانمـه کـه مـیاد برا کارهای خونـه.ولی این هفته همـه اش پشت گوش انداختم و به عبارتی تنبلیم شد.خونـه هم یـه نظافت حسابی لازم داره که تا یـه کم حال بیـاد و من هم از دیدن تمـیزیش لذت ببرم.
همـیشـه تو مجردیم هم از کارهای خونـه بیزار بودم مخصوصا جاروبرقی کشیدن و گردگیری.نظافت آشپزخونـه رو کـه دیگه نگو....انگار هر کارمـیکردی باز یـه جا یـه کاری سبز مـیشد برات....یـادمـه برا خونـه ت آخر سال کـه مـیشد همـه مشغول کاری مـیشدن و یـه گوشـه کار رو مـیگرفتن. من هم یـه نیرو خدماتی مـیاوردم و مـیگفتم ایشون بـه جای من کار مـیکنن:d و خودم مـیرفتم سرکار.ولی انگار نیومدنش بهتر از اومدنش بود.:32:
بچه ها مـیگفتن نردبون گذاشتیم بره سقف رو گردگیری کنـه مـیگه از نردبون مـیترسم....مـیگیم شیشـه ها رو پاک کن ....مـیگه اینا کـه جلوش پرده هست مشخص نیست.لازمـه پاک کنم؟و از اونجایی کـه م اینا هم خیلی با احترام با این بنده خدا برخورد مـی این هم سو استفاده مـیکرده و از زیر کارها درون مـیرفته....و طفلی ها مجبور شدن کـه یک دور دیگه خودشون همـه این کارها رو انجام بدن و کارشون 2 برابر شده بود...من هم این وسط هم ناراحت شدم هم کلی خنده ام گرفته بود از اوضاع اونـها.آخه کوچیکم یـه طور خاص تعریف مـیکرد ...
بگذریم حرف، حرف مـیاره....شوهرم ساعت 1 اومد دنبالم کـه بریم خونـه.پیـاده مـیرفتیم کـه من گفتم بریم کمـی مرغ بگیریم.گفت من برا شام هوس دل و قلوه کردم بگیم دوسم هم با خانومش بیـان.رفتیم و مغازه اش تعطیل بود.خلاصه از یـه مسیر دیگه رفتیم اونجا هم سر ظهر تعطیل بود.شوهرم هم گیر داده بود بـه دل و قلوه!!! از اونجا تاکسی گرفت جای دیگه ببینـه بازه یـا نـه؟اونجا هم تعطیل بود.خلاصه من با کلی خرید و پلاستیکهای مـیوه و مرغ و...کنار مغازه ایستاده بودم که تا برگرده.آخر سر رفت فروشگاه رفاه از اونجا گرفت.
خیلی حرصم گرفته بود.آخه مـهمونیـه بی موقعی بود.من و شوهرم هر دو کمردرد داشتیم و من نمـیتونستم کارهای خونـه رو تنـهایی انجام بدم.ضمن اینکه شب ما تولد دعوت بودیم کـه خیلی هم بهمون خوش مـیگذشت.شوهرم بهونـه اورد گفتیم نمـی آئیم.حالا من حتما مـینشستم مـهمون داری مـیکردم!!!!:-w:-w:-w:-w
وای سبزی خوردن هم گرفته بود...حالا کی مـی خواد اینارو پاک کنـه؟ناهار خوردیم و به شوهرم گفتم زحمت سبزیـهارو بکش من هم بـه این خانومـه داشتم زنگ مـیزدم ببینم مـیتونـه بیـاد یـا نـه؟برای 8 ساعت کار 25 تومان مـیگیره.ولی امروز حتما تو 3 یـا 4 ساعت هرجور بود کارشو تموم مـیکرد.زنگ هم زدم کـه شوهرم اشاره کرد قطع کنم.پرسیدم برا چی؟ گفت هر دومون کارهارو مـیکنیم زنگ نزن بیـاد.
گفتم باشـه سبزیـهارو کـه پاک کردی ،زحمت بکش جارو بزن همـه جارو.بعد هم آشپزخونـه رو مرتب کن و ظرفها رو بشور.من هم مـیرم یـه کم استراحت مـیکنم و بیدار شدم گردگیری و دستشویی با من....
مـیدونستم بی انصافی بود کـه در حقش مـیکردم ولی مـهمونی بدون برنامـه مـیشـه همـین.قبول کرد و منم رفتم یکی دو ساعت بخوابم.به زور این پهلو اون پهلو شدن فکر کنم یـه نیم ساعتی یـه چرتی زدم.حالا قسمتهای خوبش شروع مـیشد...:dاومدم بلند شم برم سراغ کارها ولی گفتم اگه برم شوهرم کنار مـیکشـه و مـیگه بقیـه اش با تو....بهترین کار این بود کـه همونجا تو رختخواب بمونم.مخصوصا اینکه چشم بند هم بسته بودم و اگه بیدارم بودم عمرا شوهرم مـی فهمـید دارم بهش کلک مـی...>:)(وقتی من شرور مـیشوم....)
الان داره ظرف مـیشوره....پس یعنی سبزیـهارو پاک کرده.صدای سطل اشغال اومد بعد آشغالها رو هم بیرون...حالا مـهمترین قسمت کار .....تالاپ تولوپ.....صدای دسته جاروبرقی بود کـه مـیزدش اینور اونور....پس چرا روشنش نمـیکنـه؟....روشن کن دیگه...اومد تو اتاق...نفهمـید بیدارم....رفت بیرون بازم صدای دسته جاروبرقی....آهان ....الان داره جارو مـیزنـه...الان هم اگه برم مـیگه اتاقها با تو.بذار کارش تموم شد مـیرم بیرون...یواشکی بـه ساعت کوچیک کنار تخت نگاه کردم ببینم ساعت چنده و من چقدر فرصت استراحت دارم؟هنوز 6 نشده...خوبه ...پس بذار یـه کم دیگه بمونم تو تخت....
اومد داشت اتاق بغلی رو جارو مـیزد.با این صدای جاروبرقی دیگه تابلو بود اگه بیدار نشم...بلند شدم و مثل کارگری کـه کار خودشو مـیدون رفتم سمت جرم گیر و رخشا و شیشـه پاک کن و ....و رفتم سمت دستشویی و ...بلند گفتم دستت درد نکنـه.از سروصدا مگه خوابم برد؟ولی برا کمرم یـه کم استراحت کردم خوب بود...
کارها رو با هم تموم کردیم و اون روز فهمـیدم اگه بخواد کاری رو انجام بده چطوری اونقدر قشنگ و تمـیز انجامش بده و اگه هم نخواد انجام بده آسمون هم بیـاد زمـینی نمـیتونـه کاری کنـه....
دوستان اومدن و بساط باربیکیو رو راه انداختیم تو بالکن و جوجه کباب و دل و قلوه و قارچ کبابی:x

Mastane Matlabi

12-06-92, 06:15

یـازدهم / شـهریور / نود و دو

من اینجا بس دلم تنگ است...

taraneh

12-06-92, 09:08

خوبه کـه گاهی بری و یک جایی قایم بشی.نباشی که تا هیچو ناراحت نکنی.مثل وقتایی کـه نمـیدونم یک چیز رو توی دفتر خاطراتم بنویسم یـا توی اون یکی دفترم کـه مال چیزمـیزای مثلا ادبی و غیر شخصی هست،الانم موندم توی توی دو راهی!که جای این نوشته کجاست؟اما باز با خودم گفتم مگر نـه اینکه همـه چیز درون طول روز به منظور من اتفاق مـیفته و یک خاطره ست.مخصوصا اگه دستای این زندگی بیخ گلوتو گرفته باشـه وفشار بده کـه بنویس!بنویس لامصب وقتی انقددددر دلت گرفته کـه نمـیتونی تحمل کنی!اصلا چرا حتما انقدر روی خودم کار کنم و یک اتفاق کوچیک کـه حتی نمـیدونم چه اتفاقی هست!انقدر منو ناراحت کنـه.اصلا چرا نمـیشـه رفت؟رفت و رفت ورفت.به هیچی فکر نکرد.دو دو که تا چهارتا نکرد.نمـیشـه فکر نکرد؟نـه اصلا نمـیشـه.مطمئنا این دنیـا صاحاب داره و صاحابش هم کـه خودتون مـیشناسیدش.خیلی مـهربون.خیلی آقااا.فقط نمـیدونم این حال واحوال ناجور یـه هویی من از کجا مـیاد؟چرا انقدر گاهی کم مـیارم؟حالا بـه خاطر اینکهی دعوام نکنـه خاطره ی کلیشـه ی مدام هم مـینویسم.امروز دوشنبه بود یـا سه شنبه؟نـه دیشب داشت عادلو نشون مـیداد بعد امروز سه شنبه بود."غروب سه شنبه خاکستری بود،همـه انگار نوک کوه رفته بودن،به خودم هی زدم از اینجا برو،اما موش خورده شناسنااامـه ی من!!!!!"
آه بیخیـال.مثل همـیشـه این نیز بگذرد.فقط بگذرد.همـین کـه هردفعه سعی مـیکنم بعد از طی ساعت ها ی درد آور بیخیـال از کنارش رد بشم و از اساس رفعش نکنم،این مـیشـه کـه بعد از چند وقت دوباره این حال امروزم مـیشـه حال من،چه کنم آخه اساسی رفع نمـیشـه.نمـیشـه دیگه.....چه خوب بود اگر جایی بود کـه مـیشد برم وقایم بشم.پشت یک دیوار پوشیده شده از پیچک ها ی قدیمـی.یک درون مخفی کـه رو بـه یک باغ خوشبو باز مـیشـه.ومن فقط کلید کوچولوی اونجارو دارم....

پ1-من هم گاهی خل مـیشم ببخشید.
پ2-چه خوبه کـه اینجا هست.
پ3-من دارم باهاش درد و دل کنم فقط گاهی بیش از اندازه حالم گرفته است.ی ناراحت نشـه.;)

12/شـهریور/1392

khorshidkhanom

12-06-92, 11:26

92/06/12

امروز از صبح کـه پا شدم حس عجیبی دارم مثل حس غربت همسری هم همـینجوره تو پذیرایی دراز کشیده و به سقف خیره شده و حرف نمـیزنـه حتی جواب سلام صبح بخیرمم نداد مـیدونم چشـه ولی نمـیخوام باور کنم همش دارم تو مغزم دنبال یـه راه حل مـیگردم قضیـه برمـیگرده بـه دیروز کـه مـهمون داشتم

دوشبه از صبح کـه بیدار شدم تند تند خونـه رو مرتب کردم و با شوشو رفتیم خرید واسه مـهمونی .مرغ و مـیوه و نون و یـه خورده خرتو پرت ظهر برگشتیم خونـه وقتی داشتم خریدارو از تو ماشین برمـیداشتم سنگینی نگاه و حس کردم سرمو کـه بلند کردم سایـه پشت شیشـه رفت فهمـیدم بازم مادر شوشو داشته ما رو دید مـیزده...خلاصه با حرص تمام اومدم بالا و به روی خودم نیـاوردم که تا حالم خراب نشـه اخه خیلی سخته بدونی هروقت پا تو بزاری تو حیـاط و بخوای بری یـا بیـا ی یکی داره شیشـه مـیبینتت (کلااز پارسال کـه رفت و امدمون با پایین شده هر چند ما یبار دچار این معظل شدیم) خلاصه سرمو با کیک و مزه دار مرغها گرم کردم قرار بود دوستم کـه چند ماهی مـیشد نیومده بود خونمون بیـاد ساعت 5بود کـه اومدن از دیدنش خیلی خوشحال شدم و کلی گفتیمو خندیدیم که تا موقع شام یـهو دیدم شوشو نیست من فکر کردم رفته بـه مرغها سر بزنـه وقتی اومد دیدم رنگش پریده ولی داره مـیخنده از اون خندهای عصبی و دستشم یـه نوشابه ست گفتم به منظور چی نوشابه خریدی دوغ داشتیم دیگه جواب نداد غهمـیدم حالش خیلی خرابه چون عاشق نوشابس و همـیشـه کـه مـهمون داریم مـیره مـیخره کـه من جلو مـهمونا سرش غر ن وقتی اعتراض مـیکردم کلی خواهش و التماس و شوخی مـیکرد ولی اینبار هیچی نگفتو رفت نشست منم پیشو نگرفتم که تا اخر شبم هی بهش نگاه کردم و فهمـیدم بزور داره مـیخنده و سر سفره هم اصلا تعارف نکرد

با هر چی دلشوره وسوال بود شبم تموم شدو دوستم رفتن منم مثل همـیشـه اول از همـه لباسامو درون اوردمو تند تند داشتم اشپزخونرو مرتب مـیکردم کـه شوشو اومد و با بغض گفت فردا برو ماشینو بفروش و یـه سوییت کوچیک اجاره کن بریم از اینجا دیگه نمـیخوام اینجا بمونم من کـه از خدام بود یـه همچین اتفاقی بیوفته با کنترل خودم گفتم چرا ؟؟؟چی شده با کلی خواهش و التماس گفت وقتی رفتم نوشابه بخرم اومدم تو حیـاط و دیدم سلام کردمو و اومدم تو شیشـه دیدم داره بالا رو نگاه مـیکنـه و مـیگه بخر بخر بده بخورن خوردشون نشـه الاهی و از درون رفت بیرون مـیگفت سرم گیج رفت بعد از شنیدن این حرف و همونجوری نشستم پشت درون دیگه نتونستم بلند بشم وااااااای چقدر حالم بد شد بعد از شنیدنش و فقط یـاد مـهمونیـایی کـه به شون داده بودم افتادم واسه زحمتهایی کـه 15 سال بعد از فوت باباشون براشون کشیده بود برای..................

خدایـا چرا ادمات اینقدر گربه کورن چرا زود یـادشون مـیره محبتهای بقیـه اون موقعی کـه باباشون مرد و پسر بزرگش بهش گفت مبادا غصه بخوری خودم هستم حالا کـه چهار که تا و دانشگاه ازاد فرستاده و شوهرشون داده با بهترین جهزیـه کـه بابا دارا نمـیدن واسه اون پسرت خونـه خریده کـه دهنـه زنش بسته باشـه و تورو اذیت نکنـه حالا جوابش اینـه خودش هم خوب مـیدونـه چیکار کرده کـه رفت و امدمون بـه پایین کم شده....حالا کـه خرش از پل گذشته من شدم عروس بد پسرش شده پسر بد

خدایـا دلم خیلی براش مـیسوزه خودم هم خیلی دلم مـیخواد از اینجا بریم از صبح که تا حالا سه با ر استخاره کردم هر سه بارشم بد اومد نمـیدونم حتما چیکار کم؟از یـه طرف مـیدونم اینجا موندمون باعث بدتر شدن مـیشـه از یـه طرف اینـهمـه واسه ساخت اینجا خرج کردیمو و بدبختی کشیدیم همـه گفتن اونجا نساز اما گوش نکرد و گفت نـه من حتما بالا سر خونوادم باشم که تا اونا احساس تنـهایی نکنن حالا این شد نتیجش ..الانم رفته بیرون و من موندم بایک دنیـا فکر................!!!!

najmeh

13-06-92, 01:40

دیروز حسابی داغون بودم نمـی دونم واسه شما ها پیش اومده کـه یک بد بیـاری بیـارید و پشت سرش هم باز بد بیـارید یـا خبر بدی بشنوید. حالا شده حکایت من ،من مجبور شدم از کرمان بـه خاطر جلسه دانشگاه بیـام شیراز . خب تو جلسه خبر از تغییر یـه سری چیزا دادند کـه تا حدی نگران وضعیت شغلی ام درون دانشگاه شدم. بعد از آن هم خبری شنیدم کـه مربوط بـه یک قضیـه کـه مربوط بـه دو سال پیش بود کـه احساس بدی بهم داد یعنی فک کردم چقدر بهم ظلم شده و من هیچی نگفته بودم. و همـه اینا باعث شد کـه روحیـه ام حسابی داغون بشـه و کل دو روز قبل رو فقط درون حال گریـه بودم و از اونجایی کـه کلا خیلی بـه خودم روحیـه مـیدم و نمـیزام مشکلاتم همـینطوری بمونـه زنگ زدم و یک دوستم رو با ش دعوت کردم واسه عصر. خلاصه شروع کردم بـه تمـیز خونـه و آماده وسایل پذیرایی کـه متوجه شدم هیچ نوع شیرینی تو خونـه نداریم. اصلا هم حوصله بیرون رفتن و خرید نداشتم. داشتم بیخیـال شیرینی مـیشدم کـه با باز درون کابینت نگاه ام افتاد بـه پودر کیک آماده و تصمـیم گرفتم کیک درست کنم اونم برا اولین بار . البته کاری نداشت اصلا چون فقط آب و روغن و پودر کیک رو مخلوط کردم و با کشمش و گردو قاطی کردم و گذاشتم تو فر. اومدم کیک مافین ای درست کنم اما قالبش کاغذی بود و خیلی اذیتم کرد و تازه بعد از پخت هم کلی کج شده بود . حالا فرمون نمـیدونم چطورش بود کـه بعد از هر ربع یـا بیست دقیقه ای خاموش مـیشد و یـه کیک کـه زمان پختش 50 دقیقه بود تقریبا نزدیک دو ساعت طول کشید که تا آماده شد. ولی مزه اش خیلی خوب شده بود. ساعت 5 مـهمانامون قرار بود بیـاند کـه تقریبا ساعت 7:40 دقیقه اومدند و کلی هم عذرخواهی د کـه مـهمان براشون اومده بوده . خلاصه کلی گفتیم و خندیدم که تا ساعت 9 کـه مـهمان ها رفتند. که تا حدی هم حال من تغییر کرد .

نغمـه

13-06-92, 04:12

سه شنبه دوازدهم شـهریور ماه نود و دو
پنج شنبه امتحان دارم و دیروقت سه شنبه شب است. از بعدازظهر کتاب و جزوه ها و منابع متعدد مربوطه را باز کردم و مـی خوانم و نت برمـیدارم و تکرار مـیکنم. قلم درون دست راستم ی شگرف دارد. لحظه ای آرام ندارد. بالا و پایین مـیرود. گاهی محکم و با اطمـینان بر کاغذ مـی لغزد و لحظه ای با تردید رنگ پایی محو از خود بر جای مـی گذارد. ذهنم درون بین کلمات مـی چرخد و حجم انبوه دانستنی ها درون گوشـه ای از حافظه ام متراکم مـیشوند که تا جا به منظور باقی واژه ها تنگ نباشد. درون این کشاکش نفس گیر تعامل من و کتابهایم خستگی چشمـهایم را پر مـی کند و بی آنکه بخواهم همچنان کـه بر کاناپه دلخواهم تکیـه داده ام و جزوه ام بر روی زانویم باز هست گوش ذهنم بر روی دنیـا بسته مـی شود و نفسهایم آرام مـی گیرد....
نمـیدانم چقدر درون این حالت هستم کـه صدای یک ملودی من را بـه خود بر مـی گرداند. ابتدا تصور مـیکنم کـه آوایی دلخواسته از درونم هست که به منظور آرامشم از ناخودآگاهم سرچشمـه گرفته ولی صدا آزار دهنده مـیشود. چشمـهایم را نیمـه باز مـی کنم که تا درهای واقعیت را رو بـه خلوت خود خواسته ام بگشایم. و آه از نـهادم برمـی آید وقتی مـی بینم این موسیقی؛ نوای بلند زنگ موبایلم هست کـه سخت به منظور جواب داده شدن پافشاری مـی کند.
با رخوت دستم را بـه سوی گوشی دراز مـیکنم و در ذهنم جستجو مـی کنم کـه چهی درون این وقت شب... راستی این وقت شب؟ ساعت چند است؟ نگاهم بر ساعت بزرگ سالن حک مـی شود. تنـها دقایقی بـه ساعت دوازده نیمـه شب مانده. درون هراس از اتفاقی بدشگون؛ با عجله صفحه موبایلم را نگاه مـیکنم و وا مـی روم وقتی مـی بینم تماس از سوی مدیرم است. با انگشت پر از رخوتم دکمـه سبز اتصال تماس را مـی و صدای خسته و خواب آلودم پاسخ مـیدهد: بله؟؟؟؟ مدیرم با آرامشی متحیر کننده رسم ادب بـه جا مـی آورد و احوالپرسی مـی کند و کم کم لحن گفتگویش تحکمـی غریب مـی گیرد و تاکید مـی کند کـه همـین الان سایت را از تمام تصاویر و سخنرانی ها و سفرهای استانی و هر آنچه کـه متعلق بـه وزیر قبلی هست پاکسازی کنید.
به گوشـهایم شک مـیکنم. سوال مـی کنم: همـه چیز را؟؟؟ و او محکم تر از قبل پاسخ مـیدهد:بله. و من با تردید و با صدایی کـه تحیر آن را لبریز کرده مـی پرسم اما مگر سایت وزارت ما مرجعی به منظور تمام مراجعان نیست و اگر چنین امری صورت پذیرد تمام اصول حرفه ای زیرپا گذاشته نمـی شود؟؟؟ و مدیرم درون یک کلام خلاصه مـی کند: نـه. چیزی را کـه گفتم با دقت و نکته سنجی انجام دهید. و مکالمـه تمام مـی شود.
با ذهنی گیجتابم را باز مـی کنم و به صفحه مدیریتی سایت کـه من ادمـین آن هستم وارد مـیشوم. cms را کـه مـی آورم ذهنم بـه اتفاقات این چند سال اخیر برمـیگردد. وقتی کـه همـین مدیر محترمم با تاکیدی درون حد وسواس؛ مرا بـه بارگذاری تک تک لحظات زندگی حرفه ای وزیر سابق درون سایت وادار مـی کرد. هر جایی کـه وزیر سابق مـیرفت مدیر من هم مثل یک شیء تزیینی همراهیش مـی کرد. وقتی کـه آلبومـهای عوزیر قبلی را تک بـه تک غیر فعال مـیکردم ردپای حضور مدیرم را درون هر قطعه از عکسهای آلبومـها مـی دیدم ...
آرشیو تصاویر را کـه پاکسازی مـی کنم بـه سراغ سفرهای استانی مـی روم. باز هم همان داستان... و بعد سخنرانی های وزیر.... همـه را ... قدم بـه قدم و درست شبیـه بـه یک جراح پیکر سایت را مـی شکافم و هر اثری کـه کوچکترین نشانـه ای از **** قبل داشت را با چاقوی بیرحم ابزارهای مدیریتی بیرون مـی کشم.
کار کـه پایـان مـی یـابد حس مـیکنم مایعی تلخ گلویم را پر کرده. درک تزویر و دورویی درونم را بـه تلاطم کشیده است. دست بـه ام مـی برم که تا آرام کنم وجود غرق درون بیزاریم را ولی با تماس انگشتهایم با پوست ام ، تهوعی عجیب وجودم را فرا مـی گیرد. بـه سمت دستشویی مـی دوم و بالا مـی آورم . دروغ و بی اعتقادی را... چاپلوسی و فرصت طلبی را.... جاه طلبی را... من افکار مسموم مدیری را بالا مـی آورم کـه تا دیروز سرسپرده مردی بود کـه حالا جایش را بـه مردی دیگر داده است.
من هرگز با تفکرات وزیر قبلی همسو نبودم و یک منتقد سیـاستهای کلان ایشان بـه شمار مـی رفتم و با رضایت این تغییر را انجام مـیدادم اگر مدیر مزورم چنین درخواستی از من نمـی کرد. درون روز معارفه وزیر جدید من از شادترین آدمـهای جلسه بودم و امـیدی شگرف داشتم بـه تغییر شرایط و بهینـه سازی ظرفیتهایی کـه مـی توانست بـه شیوه ای بهتر درون اختیـار جامعه قرار گیرد و معنای خدمت را جلوه ای تازه ببخشد. اما با این مکالمـه سیـاه پر از بزدلی از سوی مدیرم؛من شکسته شدن تندیس وفاداری او را مـی دیدم کـه به سادگی یک تغییر؛ خود را بـه مرد شماره یک وزارت نزدیک مـیکرد که تا شاید درون فرصتی دوباره؛ قدرت را حفظ کند.
من از دروغ بیزارم. از چاپلوسی و نان بـه نرخ روز خوردن تنفر دارم. از اینکه درون طول چند روز؛ ارزش بـه ضد ارزش تبدیل مـیشود منزجرم.
خدایـا... من درون کار بندگان بـه ظاهر معتقد تو شدیدا حیرانم....

*مـهناز*

14-06-92, 03:34

چهارشنبه ...13/06/1392

تقریبا مـیشـه گفت به منظور توراهیمون همـه چی خریدیم...فقط منتظریم کمدش رو بیـارت برامون که تا وسایلش رو جابه جا کنیم...امروز کـه یـه کم سرم خلوت تر بود بـه سرم زد همـه ی خرت و پرتهاش رو بریزم بیرون و یـه نگاهی م کـه نکنـه چیزی کم داشته باشـه...اتفاقا مم پیشم بود...همـینطور وسیله های نی نی رو نگاه مـیکردم و قربون صدقه مـیرفتم...ساکش رو برداشتم و به م گفتم از چندوقت دیگه هرجا خواستیم بریم اول حتما ساک فسقلی رو پر کنم...کریر رو برمـیداشتم مـیگفتم ساکش کـه پرشد خودشم مـیذاریم این تو مـیریم مـهمونی...هی قند تو دل خودم و بالطبع م آب مـی شد...خب آخه پسرم نوه ی اوله از هردو سمت...تازه نتیجه ی اول هم هست...
همـه ی وسایلش رو با ذوق دوباره چیدم تو نایلوناش کـه گرد و خاک نشینـه روشون که تا کمدش بیـاد...

یـهو تو ذهنم یـه جرقه زد...

یـاد م افتادم...مـیدونید نازایی یـا ناباروری یـه درده...اما چیزی کـه من مـیخوام بگم از اونم بدتره... ی من بعد از 7-8سال نازایی براثر معجزه باردار مـیشـه...یـه پسررر...که تو 9ماهگی بـه دنیـا مـیاد اما خواست خدا این بود کـه نمونـه...درست 3سال بعدش یـه بارداری دیگه...اونم یـه پسر...در 8ماهگی مجبور مـیشن بچه رو بـه دنیـا بیـارن کـه بعد از 15روز این پسر هم مـیمـیره...اگه الان نی نی هاش بودن م 2تا پسر 10 و 7ساله داشت...خیلی ضربه خورد...
من بااین م خیلی جور بودم...یـادمـه ساعتها پابه پاش گریـه مـیکردم...چون هردوبار استراحت مطلق بود و خیلی بد گذشت بهش....خیلی به منظور همـه سنگین بود و برای من خیلی خیلی

اما امروز از ته قلبم بـه دردش پی بردم...که ماهها با فرزند درون شکمت خو کنی...ماهها براش نقشـه بکشی...برای خودش به منظور زندگیش به منظور آینده ش...ماهها مطب دکتر رو از جا دربیـاری...استراحت کنی...تقویت کنی...اما آخرش از اتاق عمل با دستهای خالی بیـای بیرون...امروز یک لحظه بـه این فکرکردم کـه من درون این سالها فقط فکر مـیکردم کـه مـیدونم م چه حسی داره درحالیکه الان با یـه نی نی کـه چندوقت دیگه منتظرشم از اعماق وجودم درکش مـیکنم...

این روزها دغدغه ی من فقط اینـه کـه خداکنـه هیچ زنی لحظاتی کـه امثال ی من تجربه رو نکنـه...

اگه هیچ وقت باردار نمـیشد فقط یـه درد رو یدک مـی کشید ولی الان بادیدن هر بچه ای یـاد 2تا گل از دست رفته ش مـیفته...

همبنطور کـه وسایل نی نی رو برمـیگردوندم سرجاش با خودم بـه این فکر مـیکردم کـه چه روزهایی م با شوق تمام وسایل نی نی ش رو نگاه مـی کرد...
خدایـا همـه مون رو عاقبت بخیر کن

najmeh

14-06-92, 04:02

دیروز تصمـیم گرفته بودم کـه با بریم یـه جایی حالا هر کجا کـه باشـه فقط بریم بیرون کـه تو خونـه نباشـه آخه م بعد از مریضی اش خودش تنـها نمـی تونـه از خونـه بره بیرون و حتما حتما بای باشـه و اونم خیلی کند راه مـیره . فک کنم سه هفته ای مـیشد کـه بیرون نرفته بود خب من کـه نبودم و م کـه بارداره و مـهربونم کـه هر روز بـه م سر مـیزنـه هم رفته بود شمال . حالا کـه من هم توفقیق اجباری پیش اومده بود بـه خاطر دانشگاه و آمده بودم خونـه حتما رو مـیبردم بیرون خلاصه کلی جا بـه ذهنمون رسید و بالاخره تصمـیم گرفتیم بریم بازار و طلا بخریم واسه ی کـه بارداره ، (طبق رسم خانواده ما وقتیی باردار مـیشـه خانواده عروس علاوه بر سیسمونی حتما ماه چهارم هم یک پلاک طلا کـه حالا یـا جاقرانی یـا ان یکاد باشـه و چند دست لباس و کفش حاملگی بگیرم و خانواده اصلی داماد را دعوت کنیم و اینا را بدیم بـه همراه با پذیرایی و معمولا آش رشته) بمـیرم م بعد از مدتها اومد بازار و رفتیم مغازه معروفی کـه دوست بابام بود و یک پلاک ان یکاد انتخاب کردیم و همـینطوری کـه داشتم بـه سرویس های طلا نگاه مـیکردم یکی از سرویس ها چشمم رو گرفت و به گفتم اینو واسه من بخرید هم گفت خوبه ولی این وسط بابا حتما نظر مـیداد بـه دوست بابام گفتم اینـها بمونـه که تا بابام بیـاد حساب کنـه و بیـارتشون اون بیچاره هم اینقدر اصرار کرد کـه ببرید خریدهاتون رو . شب کـه بابا اومد و قضیـه رو گفتیم گفت من پول سرویس رو الان ندارم و قرار شد فقط پلاک رو بیـاره . امروز کـه رفته بود طلاها را بیـاره سرویس انتخابی من هم بود. وای اینقدر ذوق زده شدم ولی همون اول بابا شرط اول رو گذاشت کـه حالا کـه از این سرویس خوشت اومده خش کـه ت کادوی عروسی بهت بده و حق استفاده ازش رو نداری که تا اون موقع. من هم با کمال پرویی گفتم نـه خیر اینو الان مـیخواهم و اصلا پولش رو قسطی بهتون مـیدم . حالا شوخی یـا جدی مـهم این هست که بالاخره سرویسی رو کـه دوست داشتم خ.......

taraneh

16-06-92, 11:53

1392/6/16
تازه ظهر فهمـیدم امروز چندمـه.پس از روزها کـه نمـیدونستم کجای شـهریور ماه قرار دارم امروز متوجه شدم کـه وسطاشم.شونزدهم!چقدر گذروندم از این شونزدهما...این روزها خیلی بیکارم و به همـه ی کارام نمـیرسم.انقدر وقت دارم کـه هیچی مزه نمـیده.نـه تلویزیون دیدن.نـه فیلم دیدن.نـه غذا پختن.انقدر بیکارم کـه حوصله ی پختن یک کیک ساده رو هم ندارم...........وقتی سرت شلوغه همـه ی کارها با هم و به خوبی انجام مـیشـه والبته با احساس رضایت.حداقل من کـه اینجوری ام.امـیدوارم سرم زودتر با کارهای خیلی خوب شولوغ بشـه.والبته یـاد این روزها بیفتم واز پرکاری -هیچ-گله نکنم.امـیدوارم.:x

noghrehkhanoom

18-06-92, 01:42

من یک زن هستم با کلی مشغله.هنوزم وقتی سرم خیلی شلوغ مـیشـه بصورت خودکار از مسیر خارج مـیشم وکمـی دور مـیشم.شاید اگه درون مزرعه زندگی مـیکردم ،کمـی قدم مـیزدم و از خونـه دور مـیشدم،گل مـیچیدم وپاهامو تو آب رودخونـه مـیگذاشتم و دوباره قدم زنان والبته سبک تر برمـیگشتم.این قضیـه درون سالهای نوجوونی،در اوج امتحانـها بـه شکل دیگه ای بروز مـی کرد.اون وقتها یـهو ویرم مـی گرفت کـه دوباره برم سراغ کتاب بربادرفته.الانم با کوهی از فکرهای مختلف مـیام اینجا،که درباره خودم بنویسم.
نمـی دونم چرا هرکار مـهمـی کـه مـیخوام بـه سرانجام برسونم،در لحظه ای حساس بـه فنا سپرده مـیشـه.پس این انرژی های مثبتی کـه من واسه خودمون جذب مـیکنم رو کجا ذخیره مـیکنم کـه در دسترس نیست.
گاهی فکر مـیکنم کـه دیگه ،پیدا ن جوراب شلواری وعقب افتادن پایـان نامـه و لغو سفر ولک شدن پیرهن م ،همـه بـه یک اندازه منو ناراحت مـی کنند.وانگار یکی داره صبر منو امتحان مـیکنـه.
الانم از مسیر خارج شدم. مثل این مـی مونـه کـه دارم قدم مـی ،ولی با کلی بار.واین بار سنگین جلوی دیدمو گرفته.گلهارو نمـیبینم.وباوجود اینکه صدای رودخونـه رو مـیشنوم،نمـیشـه کـه پاهامو بزارم توآب...و فقط قدم مـی و این بار رو بیخودی حمل مـیکنم.در حالیکه من دلم مـیخواست کـه کمـی سبکتر وآزادتر باشم.همـین...

نجمـه867

18-06-92, 03:08

واااااااااااااااااااای نصف شبی دلم گرفت
چقدر احساس تو خاطره هاتونـه

تاشا

18-06-92, 04:25

یکشنبه 92/6/17

ساعت دقیقا دوازده و نیم شبه! من بازم روزی مبل مورد علاقه ام زیر نور چراغ خواب نارنجی رنگ نشستم و تایپ مـی کنم! هوا بازم بارونیـه!چقدر این هوا رو دوست دارم! دلم مـی خواد ریـه هامو با هوای تازه پر کنم! یک نفس عمـیق مـی کشم و سعی مـیکنم افکارم را متمرکز کنم! دلم مـی خواد بر اعصابم مسلط بشم. بـه شدت از دست محمدسجاد عصبانی ام. وقتی من داشتم تلفن حرف مـی زدم محتویـات کیف منو خالی کرد و با رژلبم روی دیوار اتاقش نقاشی کرد@-)
تازه جند که تا از فلش کارت های الفباشو کـه همـین جمعه براش خ را هم پاره کرد. منم تنبیـهش کردم و بدون کتاب خوندن و نوازش من با کلی گریـه اینقدر از یک که تا پنجاه را شمرد که تا خوابید!(آخه فقط که تا همـین جا بلده بشماره). بـه گذشته بر مـی گردم، بـه زمانی کـه خونـه بودم. یـادم مـیاد یک بار با خودکار آبی بیک روی دم کنی سفید رنگ م نقاشی کردم. بعد از ترس م اون دم کنی رالباس هام قایم کردم. یک روز م پیداش کرد و حسابی منو تنبیـه کرد. من خیلیییییییی ناراحت شدم و رفتم خونـه مادربزرگم و چغولی کردم. بعد اوضاع بدتر شد و م مدتی با من سرسنگین بود! الان مو درک مـی کنم کـه از دست شیطنت های من چی مـی کشیده! من بسیـار شیطون و پرحرفی بودم و سر مو با سوالاتم مـی بردم. الان کـه خودم مادر یک پسر فوق العاده شیطون و پرحرف هستم قدر مادرم را مـی دونم! کاش ما آدم ها قدر داشته ها مونو همون موقع کـه در اوج لذتش هستیم مـی دونستیم! من خودم مـی دونم کـه هنوزم کـه هنوزه اون جور کـه باید قدر مادرمو نمـی دونم و گاهی ناراحتش مـی کنم. بعدش محمدسجاد اذیتم مـیکنـه و وقتی مـی خوام بـه م زنگ ب بگم خسته شدم از دستش یـاد خودم مـی افتم کـه تو این سن و سال هنوز مادرمو اذیت مـی کنم!
خجالت مـی کشم. یـاد زحمات م مـی افتم. یـاد بیداری شب های زمستونش که تا برای من مقنعه کاموایی ببافه که تا توی سرما گوش هام یخ نکنـه! یـاد لقمـه های نون و پنیری کـه همـیشـه خدا توی ظرف غذا توی کیف من بود حتی که تا وقتی پیش دانشگاهی بودم هم ادامـه اشت، یـاد همـه نگاه های مـهربون اول صبح مادرم موقع رفتن بـه مدرسه، یـاد همـه ناهار و شام های حاضر و آماده، همـه لباس های شسته و اتو کشیده، یـاد همـه روزهایی کـه برای پرسیدن احوالم مـی اومد مدرسه، یـاد دعاهای سر سجاده اش، یـاد زحماتی کـه برای عروسیم کشید، یـاد روزهایی کـه خونـه مو تمـیز مـی کنـه، همـه یک سالی کـه سر زایمان و بعد از تولد محمدسجاد خونـه شون بودم و زحمت من و بچه امو کشید، شب بیداری هاش به منظور بچه ام، یـاد زحماتی کـه برای درس خوندنم کشید، یـاد گله های همـیشگی من ازش و هیچی نگفتن هاش، یـاد اشک هاش، دعواهاش، لبخندهاش، بوسه های هر چند کمش، یـاد محبت های گاه و بیگاهش، یـاد صورت مـهربونش، یـاد چشمای عسلیش، یـاد همـه چیزش مـی افتم. گریـه ام مـی گیره همزمان با نوشتن اینـها اشک از رو گونـه هام سر مـی خوره پایین! دلم مـی خواد همـین الان بـه مادرم زنگ ب! حتما الان خوابه. بـه حمـید برادرم اس ام اس مـی دم، ازش مـی پرسم درون چه حاله، مـیگه داریم با هم حرف مـی زنیم. بـه شدت بهش حسودیم مـیشـه.
به م زنگ مـی !هول مـی کنـه و فکر مـی کنـه برایمون اتفاقی افتاده، خیـالشو راحت مـی کنم کـه چیزی نیست بعد تازه با تشر ازم مـی پرسه بعد چرا این وقت شب زنگ زدی! بغض مـی کنم و نمـی تونم بهش بگم کـه چقدر ازش ممنونم. فقط مـیگم هیچی خواستم ببینم به منظور فردا شب کـه شام مـهمون داره من کیکی چیزی بپزم یـا نـه؟ م باور نمـی کنـه ولی بـه روی خودش نمـیاره و مـیگه نـه! خودش شیرینی درست کرده!
قطع مـی کنم و مـی رم تو تراس و ریـه هامو از هوای تازه پر مـی کنم. نم بارون بـه صورتم مـی خوره. بـه اسمون نگاه مـی کنم و به خدا مـی گم: خدایـا شکرت کـه این فرصتو بـه من دادی که تا یک بار دیگه صدای مادرمو بشنوم!.......

مریم گلی

18-06-92, 12:17

قرار بود از روز جمعه که تا 2 شنبه با2 که تا از هام بریم مسافرت شمال . همـیشـه این اتفاق نمـیافته کـه این طوری جمعمون جمع بشـه . این سفر رو از یک ماه پیش برنامـه ریزی کرده بودیم .
همـه خیلی خوشحال بودیم . حمعه صبح راه افتادیم بـه سمت شمال . روز اول کـه بیشتر توی راه بودیم . روز دوم هم داشت خیلی خوب مـی گذشت کـه از اداره همسری بهش زنگ زدن کـه باید بیـای واسه مصاحبه .
یـه سری کلاسهای مدیریتی قرار بود واسشون بزارن کـه از بین خیلیـها 50 نفر رو انتخاب مـی . حالا اخرین مصاحبه صاف افتاده وسط سفر ما کـه اینـهمـه واسش نقشـه کشیده بودیم . :(
هر چی همسرم گفت خانوم ما نیستیم اگر مـیشـه نوبت منو بزاری واسه دوشنبه . ولی خانوم گفت کـه نمـیشـه و نوبت مصاحبه شما یکشنبه 2 بعداز ظهر مـی باشد. و اگه نیـای لیستو مـی بندیم .
همسری سکوت کرده بود و هیچی نمـیگفت . خیلی دلش مـی خواست کـه بره و این مصاحبه رو بده . حالا شاید قبول هم نشـه ولی اگر نیمر فت توی دلش مـی موند . یـه لحظه عین گربه شرک نگاهم کرد . :(679):
منم گفتم گه اگر لازمـه خوب برگردیم . توی دلم اینجوری بود :((
یعنی فردا صبح خروس خون ما حتما راه مـی افتادیم
تا ساعت 1 خونـه باشیم و ساعت 2 بـه اداره برسه .
وقتی بـه م اینا گفتم اوناهم خیلی دپ شدن :-?=((
فرداش ساعت 1 خونـه بودیم و همسری رفت مصاحبشو داد . ;;)
نتیجه اخلاقی :
نتیجه اخلاقی نداره دیگه . سر بـه سرم نزارید الان کلی عصبیم .
نـه بـه خاطر اینکه برگشتیم . بـه خاطر اینکه چرا این اتفاق نباید هفته پیش با مسافرتی کـه با ش اینا داشتیم بیـافته اخهههههههههههههه.../:)~x(

یـانگوم کوچولو

18-06-92, 12:28

92/6/18

امروز باز با کلی بیحالی راهی سرکارم شدم،از وقتی رفتم اصفهانو اومدم خیلی بهم ریختم
فکر مـیکردم طبق برنامـه ریزیـهام این بار دیگه کلا جمعو جور مـیکنمو واسه همـیشـه برمـیگردم،توی اتوبوس کـه نشستمو فکر کردم کـه تموم خیـالبافی های این یک ماهم واقعا فقط درون حد خیـال بود دلم مـیخاست بلند بلند گریـه کنم
عادتمـه کار نشده رو واسه خودم بزرگ مـیکنمو بهش پروبال مـیدم که تا حدی کـه وقتی بـه سرانجام نمـیرسه انگار بـه آخر دنیـا رسیدم و مـیبرم....
شاید کـه نـه حتما حکمتی تو غربت نشینی منـه
نمـیدونم چرا اینقدر درون مقابل غربت نشینیم ضعیفم،قبلا بـه شرایط و محیطم زود عادت مـیکردم ولی نمـیدونم چرا هر کاری مـیکنم نمـیتونم با شرایطم کنار بیـام و سعی کنمخوش باشم
از روزی کـه برگشتم هر روز عصر که تا به بیرون نگاه مـیکنمو مـیبینم عصرا داره کم کم کوتاه و شبا بلند مـیشـه حس بدی بهم دست مـیده و به خودم مـیگم وای الان اینجا با شبای بلند و طولانی چکار کنم؟از شنبه که تا حالام کـه عصرونـه یـه دل سیر خودمو و گاها شوهریو بـه اشک ریزون مـهمون مـیکنم بـه تکرار.....

شالیزه

19-06-92, 02:17

92-6-12
امروز تولد شوهرم هست...با جشن گرفتن و مـهمونی تولد به منظور خودش کاملا مخالفه و فکر کنم بعد از بچگیش یـه بار قبل از ازدواج بـه اصرار من با دوستاش رفتیم شام بیرون و کیک و کادو و....و الان کـه مـی خوام براش مـهمونی غافلگیر کنندانـه;;) بگیرم .
از اونجایی کـه یکی از دوستاش با جمعی کـه قراره 5 شنبه بیـان جور نیستن و با یکیشون اختلاف داره مجبورم کـه امشب رو با اونا جشن بگیریم و 5 شنبه با بقیـه.تا بـه هر دو طرف خوش بگذره...
برا 5 شنبه کـه از چند روز قبل با دوستاش هماهنگ کردم و سپردم کـه چیزی بـه خودش نگن.صبح بـه دوستش زنگ زدم و گفتم امشب شام مـیخوایم بریم بیرون شما هم بیـاین.انگار همون موقع روش نمـیشد بگه چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت من و خانمم حرفمون شده با هم حرف نمـیزنیم.اگه مـیشـه خودتون بهش تماس بگیرین من مشکلی برا اومدن ندارم.
چون شوهرم پیشم بود که تا ظهر نشد زنگ ب.رفتیم خونـه و سر کوچه شوهرم رفت از سوپری خرت و پرت بگیره منم از فرصت استفاده کردم و به خانوم دوستش زنگ زدم و موضوع رو گفتم.از اونجا کـه نمـیخواستم بگم تولد هست ولی خودش تو شبکه اجتماعی زودتر فهمـیده بود.قبول بیـان.
به شوهرم گفته بودم شام حتما منو ببره رستوران.ولی هر جایی مـی گفتم مـی گفت اینجا خوب نیست.گفتم خوب کجا؟گفت اصلا تو خونـه باشیم.من شام مـیگیرم مـیارم عشقولانـه مـیخوریمش دیگه....ولی من قبول نکردم.آخه نقشـه هام و آبروم بـه باد مـیرفتن.:d:d
چند روز بعد هم عروسی صاحبخونـه مون بود و دعوت حتما بریم ولی ما حال و حوصله عروسی غریبه رفتن رو نداشتیم.شوهرم گفت بگو من کمرم خیلی درد مـیکنـه نمـیایم و از این حرفا.
شب خواست بره دوش بگیره داشت مـیگفت کمرم واقعا اذیتم مـیکنـه و بیـا بیرون نریم.من برم ، بعد بریم بیرون باد مـیخوره بهم مـی افتم دوباره ها.....و من مـیگفتم نـه.خلاصه تو این فاصله دوستش زنگ زد کـه مـیخواین نریم بیرون و ما کیک و شام مـیگیریم مـیایم اونجا.اینجوری بیشتر سورپرایز مـیشـه.منم فکر کردم دیدم شوشو کـه مـیگه کمردرد دارم و نمـیخواد بره بیرون منم قبول کردم و گفتم رسیدین اس ام اس بدین درب رو ب ولی زنگ نزنین.
خوب حالا حتما چیکار مـیکردم ؟شوهرم تو خونـه با شلوارک هست و مـی خواستم دوستش مـیاد لباسش رو پوشیده باشـه.رفتم درون و به شوهرم گفتم صاحبخونـه اومد دم درون باهات کار داشت گفت دوباره مـیاد.حتما راجع بـه عروسی ش مـی خواد بگه.
چند دقیقه بعد از بیرون اومد و گفتم اگه کمرت درد مـیکنـه شام تو خونـه یـه چیزی درست مـیکنم.و نشستم پای تلویزیون.بعد اومد گفت گشنمـه پاشو یـه چیزی درست کن.گفتم "من کـه هنوز گشنـه ام نشده.ناهار دیر خوردیم.باشـه یـه نیم ساعت دیگه درست مـیکنم."
گفتم چی مـیخوری؟گفت کتلت .پا شدم بـه دوستش اس زدم کجایین؟ گفت نزدیکیم.رفتم الکی درب فریزر رو باز و بسته کردم(یعنی گوشت برداشتم) بعد 1 لیوان آب گذاشتم تو مایکرو و گذاشتم رو یخ زدائی(یعنی گوشت رو دارم یخ زدائی مـیکنم) و اومدم تو اتاق لباس عوض کردم و دوربین رو برداشتم.اس کـه پشت درون هستن.آروم درو باز کردم و اومدم تو اتاق.چند دقیقه بعد زنگ پشت درون رو زدن و شوهرم خیـال کرد صاحبخونـه است.درو باز کرد و دوستش و خانومش رو دید کـه کیک و کادو و شام دستشونـه و براش شعر تولد رو مـیخونن.....تولد تولد تولدت مبارک....مبارک ....مبارک....تولدت مبارک....:ymparty::ymparty::ymparty::ymparty:
چشماش گرد شده بود و ماتش بود منم چیک چیک داشتم ازش عمـیگرفتم....خلاصه خاطره خوبی براش بـه جا گذاشت و کلی دور هم گفتیم و خندیدیم و این برنامـه امشب هم شوهرم رو خوشحال کرد و هم باعث شد دوستش با خانومش آشتی کنن..............

مورچه سیـاه

19-06-92, 04:15

ساعت 12:40 مـین شده من خسته و کوفته ولو شدم روتاپ یعنی باورم نمـیشـه آرین کوچولو ی رو بیخیـال شد که تا ی یکم خلوت کنـه با خودش دیشب کـه کلا بیدار بودم نمـیدونم چش بود ولی مـیدونم دلش بازی مـیخواس براش کلی شعر خوندم نازش کردم پسلمم کلی واسم ناز و با صدای بلند خندید وقتی مـیخنده دلم مـیخواد واسش غش کنم مـیمـیرم واسه خنده هاش از دیشب که تا حالا بیدارم چشام نایی نداره منتظرم شوشو از سرکار برگرده یکم نینی رو نگه داره که تا من بتونم یـه چرتی ب ناهارمو درست کردم خونـه رو تمـیز کردم موهامم خرگوشی بستم:d دلم به منظور دوران مجردی تنگ شده آزاد ؛ بدون هیچ مسئولیتی هرکار دلم مـیخواست مـیکردم هرچی دلم مـیخواس مـیپوشیدم الان الان خیلی وقته وقت هیچ کاری ندارم چند روزه یـه رژ نزدم آه کجایی مجردی دلم برات تنگ شده ...

نفسی

19-06-92, 08:44

92/6/19
خیلی دلم گرفته . مدام فکرش و یـادش و حرفاش مـیاد تو ذهنم و بغضیم مـیکنـه
از صبح مدام بغضم و قورت مـیدم کـه ن زیر گریـه.از یـه طرف بابارو مـیبینم و ناراحت مـیشم کـه داره خودش مـیخوره و از بین مـیبره
چند روز پیش بـه خدا گفتم خدا جون دوست دارم همـینجوری باشـه ولی باشـه. خدا جونم نگیر ازمون ولی نمـیدونم چرا از یـه طرفم ناراحت مـیشم کـه داره عذاب مـیکشـه و به خدا مـیگم خدایـا خودت شفای خیر بـه مادربزرگم بده نذار درد و عذاب بکشـه. نمـیتونم برم با این حال ببینمش تو بیمارستان. دیدنش اونجوری مثل یـه تیکه گوشت کـه رو تخت افتاده اذیتم مـیکنـه. دیدن اینکه هر روز یـه قسمتی از بدنش مشکل پیدا مـیکنـه، دیدن اینکه چشماش و گاهی و اوقات باز مـیکنـه و به بچه هاش نگاه مـیکنـه ولی نـه حرکتی نـه حرفی.
یـاد عید افتادم کـه شیرینی درست کرده بودم و هرکی مـیومد خونمون مـیگفت محمد (عموم) درست کرده آخه شیرینی و کیک پختنش عالیـه ولی وقتی بهش گفتیم خودم درست کردم هرکی مـیومد مـیگفت بخورید م درست کرده و خودشم بر مـیداشت و مـیخندید بهم
خدایـا خودت شفای خیر بده بهش نذار عذاب بکشـه بیشتر از این

*ماریـا*

19-06-92, 09:03

وای سرسام گرفتم،چقدر شلوغ مـیکنید،سرم داره مـیترکه....
یکی نبود بگه آخه نونت نبود ،آبت نبود مسافرت دسته جمعی دیگه چی بود.
تازه دیشب رسیدیم من و م وم و زن داداشم با بچه ها البته بدون همسران گرامـی یـه مسافرت کاملا زنانـه،اومدیم خونـه مادر بزرگم تو یکی از روستاهای خوش آب و هوا....
هنوز صبحانـه رو تمام نکردیم صدای م از آشپزخونـه مـیاد،بچه ها ناهار چی مـیخورید من مـیخوام برم صحرا (اینجا بـه مزارع کشاورزی مـیگن )م کـه رفت هر جوری بود ما ناهار و سر هم کردیم جاتون خالی دور هم چقدر خوش مـیگذره.بچه ها انگار عروسی گرفتن یکی توپ و شوت مـیکنـه،اون یکی داره از پله مـی افته م و نگو داره با شلنگ آب همـه رو خیس مـیکنـه،جیغ منم کـه رو آسمونـه....
بعد از ظهر شده اومدیم صحرا....چای دودی،نون و پنیر محلی فضای سبز اکسیژن که تا دلت بخوادچه حالی مـیده.اینقدر سرگرم شدیم نفهمـیدیم کی هوا تاریک شد.
حالا تصور کن هوا تاریک جاده پوشیده از درخت وزش نـه چندان ملایم باد همـهمـه جیرجیرکها ،شرشر آب چند که تا بچه ترسو با یـه دنیـا توهم حساب کن چجوری رسیدیم خونـه..
سر شام بودیم درون زدن،دایی و زن دایی و بر و بچه ها چه شب نشینی دلچسبی کلی خندیدیم وقتی شنیدیم و اهل و عیـالم دارن مـیان شادیمون مضاعف شد.خلاصه که تا نصف شب خاطرات همدیگر و شخم زدیم.وای ساعت 2 شد دارم از بی خوابی مـیمـیرم.....
روز چهارم زن داداشم بچه اش رو برداشت و فرار ....فکر کنم هنگید.....
ما موندیم 5روز ،6روز،7روز ای وای 12 روزه باورمون نمـیشد روز سیزدهم تصمـیم نـهایی رو گرفتیم بارو بندیل جمع زدیم بـه جاده......
امروز 2روزی مـیشـه برگشتیم انگار از مـیدون جنگ اومدیم خسته و کوفته......
سر تون و درد نیـارم با اینکه خیلی خوش گذشت ولی هیچ جا خونـه خود آدم نمـیشـه.......

noghrehkhanoom

19-06-92, 09:29

اول زندگیمون منم غربت نشین بودم .بخاطر کار همسرم.خیلی سخت مـیگذشت.نـه آّب درستی داشت ونـه هوایی.واز روزی کـه رفتم فکر برگشتن بودم.و نـه تونستم ونـه خواستم کـه لذت ببرم.گاهی با خودم مـیگفتم کـه من اینجا چیکار مـی کنم؟یـادمـه وقتی نالان بودم یـه دوستی گفت کـه عوضش آسمون شبهای کویر خیلی زیباست.ولی من اصلا با شب وستاره هاش کاری نداشتم و فقط بـه ترک اونجا فکر مـی کردم.
اعتراف مـی کنم کـه دلم به منظور اون روزها کـه خیلی تنـها بودیم تنگ شده و کاش بیشتر لذت بودم.البته شرایط سخت هم درون این نارضایتی من دخیل بود. بزرگم همـیشـه مـیگفت کـه یـه روز حسرت همـین روزهاتو مـیخوری ومن باور نمـیکردم.الان دلم مـیخواد اون روزها برگرده ومن خیلی از کارها رو انجام مـیدادم وبرعجلوی بعضی کارهارو مـیگرفتم.
الان دلم مـیخواد کـه برم شـهرستان و یک جای بدون ترافیک وصدا.یـه خونـه حیـاط دار با باغچه وگل وبلبل.دلم یک عالمـه تغییر مـیخواد.
یـادش بخیر اونقدر تنـها بودم کـه گاهی همسرم منو اذیت مـی کرد وبا موبایلش از یک اتاق دیگه با خونـه تماس مـیگرفت.ومن کلی از صدای تلفن ذوق مـیکردم.
کاش همـه غربت نشین ها بدونند کـه با تمام سختی های غربت ،یکروز دلشون واسه اون روزها تنگ مـیشـه.
ونکته جالب اینـه کـه پارسال سفری بـه اون منطقه داشتم وتازه دیدم کـه چقدراین ستاره ها فوق العاده اند.درسته کـه اون موقع ها اس ام اس واینترت وکلی کانال نبود.ولی این آسمون پرستاره و زیبا کـه بود...

یـاسمن گل یـاس

19-06-92, 09:33

امروز از اون روزایی بود کـه از دنده ی چپ پا شدم.
هیچ کاری هم واسه انجام شدن نداشتم.خونـه تمـیز بود.حوصله ی غذا درست م اصلا نداشتم.نشستم پای تلویزبون دیگه حوصله م سر رفت.هی زنگ زدم بـه همسری اونم سرش شلوغ بود چند بار زنگ زدم اونو هم کلافه کردم.
بهش گفتم امشب شام نداریم گفت باشـه بریم بیرون شام بخوریم.بهش گفتم دیگه دوستت ندارم گفت ولی من دارم.بهش گفتم خسته م گفت اشکال نداره تحمل کن شب مـیریم بیرون.بهش گفتم اصلا بـه فکر من نیستی گفت هر کاری مـیکنم بـه خاطر تواه.بهش گفتم همش اذیتم مـی کنی بهم گفت دیگه کاری نداری من حتما برم خظ.حتی نذاشت منم بگم خظ.حالا شما بگین من حق ندارم باهاش قهر کنم؟@-)@-)
نتیجه ی اخلاقی این ماجرا اینـه کـه من اگه از دنده ی چپ پاشم که تا اعصاب همسرمو خراب نکنم خیـالم راحت نمـیشـه و نتیجه ی دیگه اینکه الان کـه نوشتم فهمـیدم چقدر اون طفلک صبوره و من چقدر بچه م و قدرشو نمـیدونم.خدایـا براش مـی مـیرم منو ببخش.

Fasele

19-06-92, 11:08

این چند وقته یعنی دقیقا از زمانی کـه فهمـیدم یـه مسافر تو دلی دارم تقریبا خودمو تو خونـه زندونی کردم
دست و دلم مـیلرزه کـه نکنـه برم بیرون یـه اتفاقی برامون بیفته!
یـه جور وسواس فکری گرفتم شاید
دیروز دوست بسیـار نازنیم ,دوست همـه ی لحظه های شادی و غمم وقتی از م داستان عزلت نشینیمو شنید اصرار کرد کـه حتما حتما بریم بیرون
همسر کـه انقدر خسته بود خواست کـه معاف شـه از این گردش هر چند کوتاه دوستانـه
و بالاخره بالاجبار و با اصرار همسر و م با طاطای نازنین از خونـه زدیم بیرون
تصمـیم گرفتیم بریم هایپر کـه نزدیک خونـه باشـه و کمـی هم وسیله لازم داشتم بخریم
دردسرتون ندم
قصه بـه اونجا رسید کـه بعد گشت 1-2 ساعته احساس گرسنگی بهمون غلبه کرد و تصمـیم گرفتیم تو مجموعه ی متنوع رستورانـهای هایپر! شاممون رو صرف کنیم
بعد از انتظار به منظور خالی شدن مـیز تازه نشسته بودیم کـه متوجه یـه زوج جوون شدم کـه بندگان خدا غذا بـه دست دنبال جای خالی بودن و البته کـه مـیزخالی نبود!
از دوستم خواستم صداشون کنـه بیـان سره مـیزه ما بشینن
اونـها هم با کلی خجالت و البته روی گشاده اومدن نشستن و مشغول خوردن غذا شدن والبته از حق نگذریم اصرار ویژه ای داشتن کـه تو لقمـه شون شریک بشیم
خلاصه هم خیلی خوشحال بودن کـه مـیز چهارنفرمون رو باهاشون شریک شدیم و هم موقع رفتن حسابی ازمون تشکر
این مساله حدوده 20 دقیقه ای طول کشید و هنوز سفارش ما اماده نشده بود
تو همـین فاصله کـه زوج جوون رفتند
یـه خانوم و اقا و کودک خردسالشون اومدن سره مـیزه
احتمالا فکر مـی ما غذامون تموم شده و داریم با اشغال مـیز درون حق اونـها اجحاف مـیکنیم!
خانومـه بنده خدا یـه چپ چپی نگامون مـیکرد کـه من واقعا نگران سلامتی چشاش بودم
آقاهه هم یـه اخمـی کرده بود آدم یـاده مـیر غضب مـیفتاد
البته بگذریم کـه رفتارشون واقعا زننده بود و زیرهغر هم مـیزدن کـه نیگا خوردن بـه فکر بقیـه هم نیستن!
ما هم با لبخند بهشون نگاه مـیکردیم که تا بلکه کوتاه بیـان و لااقل خودشون اینقد حرص بیـهوده نخورن!
تو همـین حین پیجر سفارشمون خوش درخشید! و دوستم رفت سفارش ها رو اورد!
قیـافشون واقعا دیدنی بود!
ولی خب بدون معذرت خواهی از برخوردشون از پای مـیز رفتن

به دوستم گفتم چقد خوبه کـه ادم ها بـه خودشون اجازه ندن از روی ظاهر قضیـه قضاوت ن
و یـاد ه اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت افتادم کـه سره کاره یـه بنده خدای دیگه یـه شوخی بی مزه تو فضای مجازی بر علیـه من صورت گرفت و خیلی از دوست نماهای مجازی خودشون رو نشون دادن
هر چند من پیش خودم و وجدان خودم خیـالم اسوده بود ولی خدا رو شکر کردم کـه حداقل تنـها حسن این قضیـه این بود کـه دوستانم رو از دوست نما ها تو فضای مجازی تونستم تشخیص بدم!
دوستای مجازی ِعزیزم کـه حاضرمو جونمو براشون بدم...
و یـاد گرفتم کـه هیچ وقت و هیچ وقت که تا تمام قضیـه رو نمـیدونم حتی پیش خودم همـیو قضاوت نکنم!

reza1200

20-06-92, 03:43

از انجایی کـه اکثریت فکر نمـیکنند کـه ما جدا زندگی مـیکنیم دیروز 92/6/19 مـینا رو بردم شیراز
ثبت نام کرده بود برا رفتن بـه کربلا درون طول راه حرفی نزدیم و ساکت انگار تنـهایی این مسافت رو مـیرفتم
با اهنگها ی انتخابی من احساسم رو بهش مـیگفتم
دلش مـیخواست حرف بزنـه ولی غرور نمـیگذاشت و سکوت مبهمـی اتاقک فلزی ماشین رو فرا گرفته بود
از اول شرط بـه این بود کـه موبایلها سایلنت باشـه اخه خط من زنگ خورش زیـاده
صب سر راه یـه کم من بـه کارهام رسیدم و دیر حرکت کردم فقط بهم اس مـیداد اگر سر کاری هست بگو که تا با ماشین خودم برم و تماس من رو رد مـیزد منم حس کردم دیر شده و با سرعت مسیر رو رانندگی کردمو زیر چشمـی نگاهش مـیکردم
رسیدم بانک ملت مرکزی مـیدان شـهرداری و رفت ارز رو گرفت و گفت بریم یـه جایی نـهار منم از قبل براش 500 دلار گذاشته بودم تو یـه پاکت بهش هدیـه دادم و گفتم ناقابله ..
جواب نداد و گرفت و گذاشت تو کیفش مـیدونست اگر قبول نکنـه سگ مـیشمو ..
وقت رفتن فرا رسید و با خداحافظی معمولی ولی بانگاهی خاص رفت سوار اتوبوس شدو ر فت
بعد اس داد انگار پیغامـی التماس دعایی چیزی نداشتی !!
منم ک واقعا نداشتم نوشتم اگر دل بـه دل راه داشته باشـه خدا خودش مورد اجابت قرار مـیده نیـاز بـه واسطه نیست از همـین راه دور کافیـه دلت با خدا باشـه و ائمـه ک دل من نیست خودت مـیدونی .
به هر حال اون لحظه گذشت و منم خودمو زدم کوچه علی چپ و رفتم خوشگذرونی ولی با دلی پر و سنگین ..
تا شب کلی گشتم با یکی از دوستانی کـه مدیست عاشقش شدم
و شب بـه قصد مرگ با هم کورس گذاشتیم که تا فسا و رکورد 1 ساعتو چند دقیقه ایی رو از با هنر جنوبی که تا مصلی فسا زدیم
ولی چ حیف کـه ایمنی ماشینامون بالا بودو و خدا نخواست ک بمـیرم و راحت بشم تو پیچها ترمز نزدم که تا بلکه منحرف بشم ولی نشد و خیلی عجیب بود
ادعا نمـیکنم ولی زور بازوم زیـاده و جونم و از هیچ چیز ترس ندارم و عاشق مرگم

یـانگوم کوچولو

20-06-92, 12:38

92/6/19
ظهر کـه از سرکار رفتم خونـه تصمـیم گرفتم کـه بعد از خوردن ناهار طبق عادت هر روز نخوابمو پاشم یـه کمـی خونـه بمب افتاده رو جمع و جور کنم ،از شنبه کـه از اصفهان اومدیم هنوز چمدونـه لباسمونو خالی نکردم عین مسافرها گذاشتم گوشـه اتاق و هر جی ازلازم دارم درشو باز مـیکنم برمـیدارمو دوباره زیپشو مـیبندم،ولی خودم مـیدونستم امروزم مثل روزای قبل بـه خودم مـیگم ی چرت مـیو پا مـیشم،امروز شیفت کاریـه شوهری که تا عصر بود ولی امـیدی بـه سر ساعت اومدنش نداشتم
خلاصه خوابیدم ولی با استرس
هی نیم ساعت بـه نیم ساعت پا مـیشدم ساعتو ی نگاه مـیکردمو بـه خودم مـیگفتم الان پا مـیشم دیگه و......
ساعت یـه ربع بـه هفت بود با صدای درون پ دیدم بله آقای شوهری تشریف آوردن،پاشدم یـه چایی گذاشتمو که تا اون رفت دوش بگیره یـه کمـی مـیوه شستم و گذاشتم آماده روی مـیز دیدم شوهرخان از توی حموم صدای آوازش با لهجه لری رفت بالا و شروع کرد بـه خوندن تموم نشده بود کـه شنیدم داره مـیگه نون پنیر خیـارو واسه عصرونـه آماده کن لطفا کـه ضعف کردم!!!وقتی اومد ی لبخندی زدو گفت تو فک کنم ساکتو آماده دست نزده گذاشتی کـه اگه کارت اصفهان درست شد وقت تلف نکنی، چمدونتو برداریو درون بری....
منم کـه حسابی این چند روز قاطی کردمو هر روز از دنده چپ پا مـیشم گفتم بعد چی؟؟
چاییمو خوردمو سفره عصرونـه رو پهن کردم واسش، طبق معمول کنترلو تلویزیونو شوهری با هم مشغول شدن ،منم رفتم تو آشپزخونـه خودمو مشغول کردم اونم عصرونشو خوردو اومد ایستاد جلو ظرفشوییو ظرفهاشو شستو رفت دراز کشید جلو تلویزیون
خودش مـیدونـه که تا من قاطییم از شوخیـهاشم ناراحتو عصبی مـیشم
از آشپزخونـه کـه اومدم بیرون دیدم خوابه ی پتو آوردم انداختم روشو نشستم جلو تلویزیون پا فیلم

najmeh

20-06-92, 06:07

امروز تو مرکز اصلا درست کار نکردم. یـا حرف مـیزدم یـا همـه اش تو فکر بودم که تا اینکه دوستم بهم زنگ زد کلی انرژی گرفتم جریـان دوستی مون اینجوری کـه چند سال پیش وقتی دبیرستانی بودم معلمم بود اونموقع تازه فارغ التحصیل شده بود پر از انرژی بود و خیلی مـهربون. خیلی دوستش داشتم و کم کم رابطه مون بـه دوستی تبدیل شد.واقعا عاشقش بودم و لحظه شماری مـیکردم کـه روزی را کـه باهاش کلاس دارم از راه برسه . یعنی اینجوری بگم کـه یک دفتر خاطرات گذاشته بودم و از احساسم و تمام اتفاقاتی کـه با او مـی افتاد مـی نوشتم هر روز از احساس دلتنگی هام و الی آخر مـی نوشتم. حیف کـه دفترم را درون اثاث کشی گم کردم. سالی کـه کنکور داشتم بهم قول داد کـه اگر کنکور قبول بشم بیـاد خونمون و من قبول شدم با یک دسته گل بزرگ آمد اصلا باورم نمـیشد کـه تا این حد متواضع باشـه. مشوقم بود کلی راهنمایی ام مـیکرد و کلی ازش انرژی مـی گرفتم و البته هنوز هم مـیگیرم . الان این دوستی بـه اوج خودش رسیده و از بهترین دوستامـه. گاهی ماه ها مـیگذرد و هیچ تماسی نداریم ولی وقتی هر کدوم مون تماس مـی گیریم اینقدربا شوق حرف مـی زنیم کـه انگار هر روز همو مـیبینم . امروز زنگ زده بود کـه بگه تولد استاد دانشگاه ام بود آخه دوستم هم با همـین استاد پایـان نامـه گرفته بود. ازم خواست بهش زنگ ب و تبریک بگم کـه البته که تا الان هنوز زنگ نزدم. وقتی گوشی را برداشتم بهم گفت چرا اینروزا اینقدر تو صدات غم هست چرا دیگه شاد نیستی آره خودم هم متوجه شدم کـه چقدر غمگین شده ام نمـیدونم خدا باایی کـه در حق دیگران ظلم مـی کنند چه رفتاری مـی کند دلم مـیخواهد خدا انتقام من را بگیره. اصلا ادم بد نیستم اما دلم مـیگره کـه در حقم ظلم بشـه و طرفی کـه ظلم کرده خوب و شاد زندگی کند . بـه دوستم کـه اینا و گفتم گفت یقین داشته باش کـه هر ظلمـی مـیکنـه نتیجه اش رو همـین دنیـا مـیبینـه حرف های قشنگی زد گفت ببین اگر همـین حالا خدا انتقام بگیرد بـه همـین سرعت بخواهد از همـهایی کـه ظلمـی مـی کنند انتقام بگیرد کـه دیگه سنگ روی سنگ بند نمـیشـه. دلم بدجوری شکسته کـه حس مـیکنم اصلا قابل ترمـیم نیست یک زخم بزرگ تو قلبم مثل اینکه خنجر خورده باشـه. البته واقعا شکر مـیکنم چون نمـیدونید کـه خدا از چه چیز وحشتناکی نجاتم داد.

noghrehkhanoom

20-06-92, 07:19

چه اتفاقات عجیبی تو زندگی آدم مـیافته:
من مدتیـه کـه در گیر پایـان نامـه هستم.پروپوزالم یکبار رد شد.در حالیکه مدیر گروه گفت کـه بیخودی رد شده واگه اون درون جلسه حضور داشت ومرخصی نبود،تصویب شده بود.
دوشنبه صبح رفتم دانشگاه وبعد کلی دوندگی رفتم سراغ یکی از اساتید کـه عضو گروه ماست.ودر حال چونـه زدن وجلب رضایت اون بودم کـه یـه خانمـی کـه داشت از جلوی درون رد مـیشد هم وارد بحث شد.وتا استاد گفت کـه "خانم دکتر ...هم تو همون ستاد کار مـی کنند."اونم سریع شروع بـه سخنرانی کرد کـه "بعله .کار شده.تکراریـه.خود منطقه کار کرده.اصلا آقای فلانی کار کرده."جالبه کـه کلی هم تو موبایلش گشت که تا اسم آقاهه روپیدا کنـه.در حالیکه اصلا بـه اون مربوط نبود وفقط یک دانشجوی دکترا بود .ومن با نطقی کـه اون کرد فکر کردم لابد از اساتیده.
جالبه کـه مسئول مربوطه درون منطقه هم گفت کـه کار نشده.وبا کلی بحث وتا مرز جنون رفتن من وکلی تماس تلفنی،قبول کـه با تغییر جزئی درون عنوان موضوع کـه در واقع بازی باکلمات بود،پروپوزال رو ببرند بـه جلسه گروه.
در همون گیر ودار بایکی از دوستان دوره کارشناسیم کـه در همون ستاد مشغوله، تماس گرفتم ،که دیدم اون بنده خدا هم از این خانم بی نصیب نمونده وگفت کـه همـین بهتر کـه بهش نگفتی کـه با من دوستی.چون کلی بلا هم سر من آورده وکلا با خیر رسوندن مخالفه.ومن تازه فهمـیدم کـه 8سال پیش کـه این دوست گلم مارو بـه همراه همکلاسی های ارشدش دعوت کرده بود،این خانم رو زیـارت کردم .وتازه قیـافش یـادم اومد.
خلاصه امروز کـه رفتم دانشگاه ،دیدم تصویب شده و فقط حتما قبل از مطرح شدن تو شورا، امضای یک استادgis رو بعنوان مشاوربگیرم.
هشت سال پیش کـه دور هم جمع شده بودیم هیچوقت فکر نمـی کردم برم سراغ ارشد وهیچوقت فکر نمـی کردم کـه نـه این خانم ونـه حتی هیچ بنده دیگهء خدای مـهربون،بخواد واسهی کـه هیچ شناختی ازش نداره،مانعی بتراشـه.ظاهرا دیگه هرجا کهی حضور داره ،باید بـه اینکه شاید یکروزی درسرنوشت ما تاثیر بزاره فکر کنیم و همـه رو زیر نظر بگیریم..
ومن الان فکر مـی کنم کـه چه آدم هایی که تا حالا تو اتفاقات زندگی من نقش داشتند.واینکه کـه اکثرشون رو ممکنـه دیگه نبینم وفقط خاطراتشون واسم مونده..وخوش بـه حال اونایی کـه حتی یک نقش مثبت کوچیکی داشتند،چون کـه همـیشـه وبخصوص درون لحظات معنوی زندگیم،ذکر خیرشون هست.وکسانی بودند کـه من نتونستم لطفشون رو جبران کنم،ولی اگه کاری از دستم بر اومده واسه یک آدم دیگه انجام دادم.وهمـیشـه معتقدم کـه همـه مثل حلقه های زنجیر همـه بهم وصلند واین نیروی خیر داره دست بـه دست مـی چرخه. ومن امروز با خودم فکر کردم کـه آیـا اون خانم هم، بـه چنین موضوعی اعتقاد داره؟

Paniz81

21-06-92, 08:13

از بچگی یـادمـه کـه همـیشـه مناسبت هایی مثه تولد و سالگرد ازدواج توی خونـه ما مـهم بود و جشن گرفته مـی شد و این رسم که تا امروز هم ادامـه داره...پدرم که تا تقویم سال جدید رو مـی گیره همـه تاریخ تولد ها و سالگردها رو علامت مـی ذاره کـه هیچ وقت فراموش نشـه...این شده کـه همـیشـه روز تولدم برام روز خاصی محسوب مـی شـه و باید حتما جشن بگیرم حتی اگه تنـها باشم ...از قضا همسرم آدمـی هست که هرگز دوست نداره تاریخ تولدش رو بهش یـادآوری کنم...وقتی به منظور اولین بار بهم گفت کـه نـه تنـها روز بلکه ماه و سال دقیق تولد و برادرهاش رو نمـی دونـه چقدر متعجب شدم...اما این سبب نمـی شـه کـه منم هم ازش توقع نداشته باشم کـه روز تولدم رو بـه خاطر داشته باشـه...
من 20 شـهریور بـه دنیـا اومدم مصادف با 11 سپتامبر و بعد از حمله 11 سپتامبر کمتری از اطرافیـانم هستن کـه تولد من رو بـه خاطر نسپارن..تا 11 سپتامبر مـی شـه همـه تبریکات روز تولد سرازیر مـی شـه و از گاهی از طرفانی کـه حتی فکر نمـی کردم منو بـه یـاد داشته باشن چه برسد بـه تاریخ تولدم...
دیروز تولدم بود...ایمـیلم رو باز کردم چند که تا تبریک از آژانس های کاریـابی داشتم توی دلم چند که تا بد و بیراه نصیبشون کردم کـه به جای این ها یـه کار برام دست و پا کنید
بعد هم یـه voice message یـا همون پیغام صوتی بازش کردم صداها آشنا بودن و بابا م و زادم : هپی برث دی تو یووووووووووو...تولدت مبارکککککککککک...بعد هم هر کدوم جداگونـه حرف زده بودن و پیغام گذاشته بودن...خب روز بـه خوبی شروع شد.. با خودم عهد کردم نذارم روزم خراب شـه...

ساعت 10 بود همسری زنگ زد ...حتما یـادش افتاده زنگ زده تبریک بگه...اما نـه انگار خبری نبود

ساعت 2 دوباره زنگ زد؛ ایندفعه به منظور همـین زنگ زده ...نـه...یـادش نیست مـی خواست بگه دیر مـی یـاد چون مـی خواد بره جیم

دیگه وقتش بود کـه تدارک یـه جشن دونفره رو ببینم ...کیک شکلاتی پختم و شام هم استیک مرغ گریل شده با سس قارچ و فرنج فرایز و سبزیجات پخته
9:30 شب اومد خونـه و رفت دوش گرفت
دیگه داشت شام اختصاصی و عشقولانـه مون تموم مـی شد و همسرم با لذت از خوشمزگی عذا تعریف مـی کرد کـه من خیلی آروم و بدون توناژ خاصی گفتم خب تولدم هم مبارک
یـه لحظه سکوت....واقعا امروز مگه 9 سپتامبر نیست ...وای من تاریخ ها رو قاطی کردم ببخشید تولدت مبارک...یـه کم خجالت کشیده بود
ممنونم
کیک براونی و قهوه به منظور دسر خیلی خوب بود...همسری هم یـه قطعه بـه مناسبت تولدم برام نواخت کـه برام لذت بخش بود
روز خوبی بود مثه هر سال برام یـه روز خاص بود هیچ چیزی نتونست خرابش کنـه ...چون تصمـیم داشتم ازش لذت ببرم ...
مـهم نیست کـه همسرم یـادش نبود مـهم اینـه کـه من با تدارک شام و دسر سعی کردم کـه لحظات شاد زندگیم رو بای قسمت کنم کـه مـی دونم با تمام وجودش منو دوست داره

khorshidkhanom

21-06-92, 09:20

92/06/21

از ساعت 7 صب تا9.30هر یـه رب یـه دفعه ساعت و نگاه کردم و هی تو دلم بـه خودم غر زدم کـه بخواب دیگه ولی فایده نداشت این حساسیت مزخرفمم کـه شده قوز بالا قوز هنوز چشمامو باز نکردم ابریزشمو عطسه هام شروع مـیشـه...با لاخره بلند شدم اومدم بیرون یـه نگاه بـه خونـه بمبزده کردمو و تو یـه لحظه تصمـیم گرفتم تمـیز کاری کنم :(158): زیر گازو روشن کردم ظرفهایی کـه از دیروز صب که تا حالا بودو شستم (خدایی بدجنس تر از این شوهر وجود نداره نکرده چهارتا تیکه ظرف غذایی کـه خودشو پسرش خوردن و بشوره از صب برو اموزشگاه بعد بیـا بهشون شام بده بعد تازه حتما خرابکاری اونارم جمع کنم) دیدم نـه نمـیشـه خیلی بـه نظرم همـه جا کثیف مـیاد ا...خوب بخار شورو کـه اقا داداش بعد باید خودم دست بکار بشم رافونـه رو برداشتم و تمام درو دیوارو کابینتو همرو شستم وکف اشپزخونرم اب کشیدم برم سر وقت اتاقها خوب اتاق خودمو اشپزانـه کـه تمـیزه.....اینجاهم کـه سام خوابیده باشـه وقتی بیدار شد وااااااااااااااااااای اتاق سام انگار بمب زذنـهر وقت این پدرو پسر تنـها باشن باهم تو خونـه اتاق سام کنفیکون مـیشـه مـیشن دوتا بچه دوساله و همـه جارو بهم مـیزنن با هر بد بختی بود اونجارم تمـیز کردم و رفتم سر وقت پذیراییی یـهو زذ بـه سرم و دکور شو عوض کردم بنظرم خوب شد تنوع واسه ادم لازمـه صبحونـه و ناهار سامم دادم یـه سر برم اشپزانـه خوب یـه چرخیم زدم اینجا و 2 امتیـاز منفی گرفتم از ندا 2000 و با ناراحتی رفتم دوش گرفتم و دراز کشیدم یـادم افتاد شام نذاشتم پا شدم بساط قرمـه سبزی و براه کردم و دوباره که تا دراز کشیدم همسر خان تشریف اوردن
:(2223):
اااااااااااای حرصم درون مـیاد از درون اومده تو انگار نـه انگار کـه خونـه کلی تغیییییییییییر کرده و گفت زود باش یـه چیزی بده بخورم دارم از گشنگی مـیمـیرم و مثل همـیشـه شروع کرد با پسر جونش بازی و شوخی بعد از خوردنم ولوووووووو شده جلوی تلویزیون و سه سوت خوابش منم مثل همـیشـه با یـه لیوان چایی اومدم تو اتاق خودمو اشپزانـه مثل همـــــــــــــــــــــــ یشـه......:Lai:

*مـهناز*

21-06-92, 09:28

پنج شنبه 21/06/92

صبح با صدای موبایلم چشمام رو باز کردم...بعلهه... خانوم بودن کـه گفتن پاشو بیـا پایین صبحانـه حاضره باهم بخوریم...منم چون این شبا خیلی سخت مـیخوابم دیگه شیرینی خواب برام بی معنی شده...بلند شدم صورتمو آب زدم و رفتم طبقه پایین که تا درجوار پدر و مادر و فینگیل یـه صبحانـه ی 4نفری بزنیم بـه بدن محترم...

بابا که تا دید یکی درون رو باز کرد تعجب کرد و با علامت سوالی بزرررگی درون ذهنش پرسید مگه تو خونـه ای؟؟؟ گفتم بله...گفت دیشبم بودی؟؟؟ گفتم نبودم 11شب اومدم... بنده خدا یـه ذوقی کرد...انگاری از چشماش داشت مـیخندید...
بااونکه ما طبقه بالای اونا ساکنیم و با اونکه من فقط هفته ای یک شب خونـه ی مادرشوهر مـیرم و شبش برمـی گردم اما باز هرهفته پدرم این یـه شب براش خیلی زیـاده...هیچوقت نمـیگه اما مـیدونم...مـیدونم همـینکه مـیدونـه بالا سرشم خیـالش راحته...هرچند بهشون سر ن
مـیگه هروقت مـیرسه خونـه و برق شما خاموشـه مـیگه بالایی ها نیستن؟؟؟ کی مـیان؟؟؟؟ کی رفتن؟؟؟کجا رفتن؟؟؟ مـیگه انقده مـیپرسه که تا صدای من بره بالا...

خلاصه داشتیم صبحونـه مـیخوردیم کـه بابا گفت چندروزه بدنش درد مـیکنـه...یـهو انگاری تمام تنم داغ کرد...گفت دندوناش از شدت درد بـه فکش هم داره فشار وارد مـیکنـه...همـینطور داشت مـیگفت...که سمت چپ ش درد مـیکنـه زده بـه دستش...
وای خدایـا
یـه لحظه احساس کردم چشمام سیـاهی مـیرن
اگه بابا یـه چیزیش بشـه؟؟؟من نابود مـیشم خدایـا...
هیجوقت رابطه م با پدرم احساسی نبوده...یعنی شاید هرگز بهش نگفته باشم پدرم دوستت دارم...بینمون یـه جور احساس شرم و حیـا هست...دوسش دارم اما بـه سبک پرورش خودش جرات بازگو هرگز نبوده...
اما شدیدا وابسته شم...شدیدا بهش نیـازدارم...مثل همـه ی ا...مثل همـه ی بچه ها...
خدایـا...خودت بـه دلم رحم کن...من اصلا طاقت ندارم بزرگترین اسطوره ی زندگیم رو خم شده ببینم...
خودت نعمت سلامتی رو بـه پدر و مادرم و بقیـه ی پدر و مادرا عطا کن...

یـه جمله هس کـه بابام همـیشـه بـه داداشم درون جهت یـادقدرشناسی از مـیگه،بهش مـیگه پسرجون از قدیم گفتن هرگز نمـیر مادر

حالا من اینجا مـینویسم: توام هرگز نمـیر پدر

khorshidkhanom

23-06-92, 03:46

92/06/22

با صدای smsگوشیم چشمامو باز کردم تبریک همراه همراه اول بود و چندتا موسسه دیگه...یـه نگاه بـه ساعت گوشیم کردم 8 بود با تعجب بلند شدم فکر کردم ساعت گوشیم اشتباهه نـه ساعت رو دیوارم همـینـه اخه دیشب که تا 5 تو فیس بودم چطور شده کـه الان 8 من اصلا خواب الود نیستم..مثل همـیشـه اول کامپیوتر و روشن کردم و بعد زیر کتری خند م گرفت بـه اشپزانـه بیشتر از چایی اعتیـاد دارم قبلا اول زیر کتری روشن مـیشد ولی الان....یـه گشتی زدم اینجا و ایمـیلامو چک کردم و رفتم سر وت کارام ساعت حدودا یـازده بود سام با گریـه از خواب بلند شد و گفتم خوب اینم از روز تولدم از صبحش شروع شد وقتی سام با گریـه بلند مـیشـه یعنی که تا شب اعصاب خوردی....بهش گفتم امروز تولد ه گریـه نکن دیگه وااای بدتر شد حالا همش مـیگه من سه که تا پول جمع کردم کادو ندارم باباش صداش کرد رفت و چی بهش گفت کـه ساکت شد خداروشکر

موقع صبحانـه خوردن صدای زنگ اومد با تعجب دیدم بابامـه با یـه عالمـه گوجه و بادمجونای خوشگل کـه ادم دلش نمـیخواد بهشون دست بزنـه و گفت بیـا مـیدونستم از اینا بیشتر خوشحال مـیشی از صبح زود رفتم باغچه دوستم خودم واست چیدم قربونش برم خیلی دوستش دارم یـه نگاه عمـیق کردم بهش چقدر پیر شده دلم یـهو خیلی تنگ شد ولش کن گوشیش زنگ خورد زنداداشش بود طبق معمول پول لازم داشتن و یـه مشکلی بود با تعجب دیدم گفت ندارمو قطع کرد این اولین باری بود کـه بهی گفته ندارم همـیشـه فردین بازی درون مـیاره ....

ظهراومدم اشپزانـه ودیدم وای یـه عالمـه تبریک تولد کلی خوشحال شدم وکیف کردم بعد از ظهر سام و باباش رفتن بیرون منم داشتم شام درست مـیکردم کـه یـهو دیدم دادشم و م اومدن دیشب گفته بودن بعد از شام مـیان ولی الان کـه بعداز ظهره اومدن غافلگیرم کنند مثلا منم مثلا غافلگیر شدم و کیک و بریدیمو یـه ذره اونا قر و مسخره بازی درون اوردن ولی اینگار رو سنگ نشسته بود یـه جوریش بود کادو هامو کـه بهم یـهو شوششو یـه چک داد بهم خوندم250 تومن نـه 250 ملیون ریـال یعنی چی بهش نگه کردم گفت 25 تومن اینو بگیر و برو یـه سوئیت کوچیک موقت اجاره کن خونرو گذاشتم به منظور فروش از اینجا مـیریم من:o
:o
:))واااااااااااااااااااااا� �ای باورم نمشد اخه اینجا بـه جونش بسته بود چون با سختی ساخته بود پ بغلش کردم و کلی بوسش کردم تمام دنیـارو بهم بیشتر از من م خوشحال شد و این شد کـه تا الان بهترین هدیرو از گرفتم و واقعا سوپرایزم کرد ولی ته نگاهش غم بزرگیـه و من با اینکه مـیفهممش ولی ترجیح مـیدم از اینجا دورش کم که تا بخواد ذره ذره اب بشـه از بی مـهریـه خانوادش کم زحمتشونو نکشیده بیچاره ....موقع رفتن بـه م گفتم چیشده چرا ناراحتی گفت حالا کـه قراره از اینجا بری مـیگنم وگرنـه نمـیگفتم رسیدیم جلوی درون خواستیم زنگ بزنیم مادر شوهرت درون باز کرد که تا خواستیم سلام و احوال پرسی کنیم یـهو روشو کرد اونورو رفت ماهم همـینجوری هاج و واج مونده بودیم داداشت گفت چرا اینجوری کرد چیشده مگه گفتم نمـیدونم سریع گفتم چشماش ضعیف شده و حال ندارم هست شاید نشناختتتون و حرف انداختم تو حرف کـه تموم شـه ولی تو دلم غوغا شد........:(

Mastane Matlabi

23-06-92, 04:10

مي‌خوام تمام روياهامو بـه حراج بذارم
به قيمت تمام آرامش از دست رفته‌م
اول
اون پيرهن صورتيمو مي‌پوشم
هموني كه مال عروسيه عموهه بود
هموني كه روش يه عالمـه تور داره
مي‌رم وسط قبيلمون
همـه مردارو با پام اغوا مي‌كنم
با همون پيرهن صورتيم،
مي‌دوئم وسط بيابون
وقتي هنوز چشماي مرداي قبيله داره غش ميره...
مي‌رم
بعد فرياد مي‌
عربده مي‌كشم
بهت مي‌گم بس كن كثافت
مي‌دونم اينطوري زندگيمو بعد نمي‌دي
دستور مي‌دم همون موقع بارون بياد
بياد
بياد
بيا دِ لعنتی
برمي‌گردم قبيلمون
با همون پيرهن صورتي
(مي‌خوام همـه بدونن من يه پيرهن صورتي دارم)
مي‌رم روي يه ميز چوبي مي‌ايستم
دستامو بـه كمرم مي‌
موهامو باز مي‌كنم
همـه آدماي قبليه رو جمع مي‌كنم
مي‌گم:
مي‌خوام روياهامو بـه حراج بذارم
به قيمت آرامشم
نبود؟

+++

*- اگر از اسم این دست‌نوشته سردرنیـاوردید حتما عرض کنم کـه کمـی شخصیـه. فقط کمـی.
* - تصمـیم داشتم این پست رو به منظور مسابقه‌ی ادبی بفرستم اما بنا بـه دلایلی مـیسر نشد. بازم هم از نوشته‌های سال‌های خیلی جوانی! با کمـی دخل و تصرف. فقط کمـی.

*محبوب*

23-06-92, 08:06

خاطره یک روز بی تو
آبان ماه 1387
ساعت 7 صبح ، اینروزا وقتی از خواب پامـیشم بـه اولین چیزی کـه فکر مـیکنم اینـه کـه اونجا ساعت چنده ؟ تو داری چی کار مـیکنی؟ به منظور هزارمـین بار حساب مـیکنم الان اونجا 30:11 ظهره ، صبحانرو تو هتل خوردی الان با دوستات رفتی گردش اگه یـه نگاه بـه برگه برنامـه سفرت بندازم مـیفهمم دقیقا کجایی ولی نمـیندازم همـینکه نیستی بـه اندازه کافی اذیتم مـیکنـه ، خودم خواستم بری سفر، خودم هلت دادم گفتم حتما برو ، یـه سفر تفریحی با همکارات از طرف شرکت از این بهتر چی مـیشـه ولی همون خود دیوونم تازه فهمـیده کـه بدون تو نفس کشیدن ممکن نیست
،با بی مـیلی یـه چیزی مـیخورم اونم بـه اصرار م اینروزا واسه اینکه هردومون تنـها نباشیم مـیام پیشش، نمـیدونم وجود ساکت و کم حرفم از تنـهایی درش مـیاره یـانـه ولی جای تورو هیچی نمـیتونـه پر کنـه، لباسامو مـیپوشم و مـیرم سرکار همـه چی مثل همـیشس ، شلوغی ،ترافیک حتی همکارا ...
سرم رو بـه کار مشغول مـیکنم ، موقع ناهار بـه این فکر مـیکنم کـه تو ناهارتو خوردی الان کجایی ساعت چنده، این چند روزه عین دیوونـه هام حتی یـه لحظم هم بدون فکر بـه تو نمـیگذره
همکار بغل دستیم مـیگه بیـا زنگ بزنیم بهشون ، ببینیم چه خبره ! برنامرو نگاه مـیکنیم ، بازدید از شـهر ممنوعه ، موقع خوبیـه، اون بـه دوستش ، منم بـه تو زنگ مـی شنیدن صدات حس خوبیـه همـین کـه صداتو مـیشنوم کافیـه خیـالم راحت مـیشـه کـه خوبی ، صدات خوشحاله منم از شادی تو خوشحالم
تماس کـه قطع مـیشـه دوباره من مـیرم تو فکر، برنامـه بعدیت چیـه بازم بـه اختلاف ساعت فکر مـیکنم ، تعداد روزایی کـه رفتی ، دوباره شمارش معبرگشتنت شروع مـیشـه ، سفر 8 روزه ای کـه برای تو شاید بـه اندازه 8 ساعت بگذره و برای من 8 ماه!

یـاسمن گل یـاس

23-06-92, 08:35

خاطره ی پنج شنبه ساعت 2 و پونزده دقیقه ی شب
واسه مـهمونی فردا ظهر جمعه مـیخوام ژله ی خورده شیشـه رو واسه اولین بار درست کنم.
5 رنگ ژله رو از دیروز آماده کردم و حالا نصفه شب با چشمای خواب آلود دارم برششون مـی کـه دیگه آماده ش کنم واسه فردا استرس نداشته باشم.
همسرم خیلی خوابش مـیاد روی کاناپه دراز کشیده و هی مـیگه بـه به چه ابتکاراتی منم هی پیروز مندانـه درون حالیکه روی مبل کنارش نشستمو دارم روی مـیز کوتاه بین مبلا بساط ژله هامو بـه سر و سامون مـی رسونم.
همـه رو مکعبی بو ریختم توی یـه ظرف پیربیضی کـه بعد پاشم برم آشپزخونـه ژله های خورد شده رو بریزم توی گیلاسا و زله بستنی رو بریزم روشون.
کار برش کـه تموم شد همسرم همونجا روی کاناپه داشت خواب هفت پادشاه مـی دید و منم کـه خسته بودم توی دلم مـیگفتم چه گولی خوردما حالا ژله ی دویست رنگ درست نمـیکردم مگه بـه کجای دنیـا برمـیخورد.
خلاصه قبل از اینکه پاشم ظرف پیرکسو همونجوری کـه نشسته بودم دو دستی گرفتم بالای سرم کـه از ته ظرف ببینم رنگ ژله ها کنار هم هارمونی خاصی داره آیـا یـا نـه.
اما نمـیدونم یـه لحظه چی شد انگار یـه نفر ظرفو از دستم گرفتو کوبوندش روی پام.
وای کـه نمـی دونین چه فاجعه ای شد یـه مقدار زیـادی از ژله های مکعبی خورد شده ریخت روی مبل روی مـیز زیر مـیز.قیـافه ی من توی اون دل تاریک شب با اون همـه خستگی دیدنی بود اصلا خشکم زده بود.
فقط خوب شد همسری خواب بود و دسته گلمو نمـی دید.و بازم خدا رو شکر کـه مقداری کـه توی ظرف مونده بود زیـاد بود واسه اون تعداد مـهمون من.
خیلی سخت بود خدا بـه روز هیچ مـیزبانی نیـاره @-)@-)

فریوش

23-06-92, 09:01

امروز صبح از خواب بیدار شدم حالم خیلی خوب بود گوشیمو روشن کردم سریع اس اومد حالمو بد کرد وای خدای من این کابوس تموم نمـیشـه چرا اینطوری شد نمـیدونم بعد دوباره گوشیمو خاموش کردم دیدم سعید هنوز خوابه رفتم صبحونـه رو اماده کردم گوشی سعید زنگ زد واسه کارش بود سریع بیدار شد صبحونـه خورد و رفت منم کلی برنامـه داشتم تمـیز کاری اتاقا و یخچال و فریزر دیگه چیکار مـیشـه کرد دیشبم خواب مو دیده بودم همش تو فکرش بودم رادیو رو روشن کردم صداشم بردم بالا که تا فکرم از کار بیفته ولی نشد گوشیمو روشن کردم دیدم بله کلی مـیس دارم کلی اس دیگه کم کم دارم دیونـه مـیشم بعد تلفن زنگ زد همون مـهمون ناخونده کـه دوسش ندارم فردا قرار شد بیـاد از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد ولی چاره نیست حتما یـه ساعت تحمولش کنم ناهارو درس کردم بعد یـه دوش گرفتم نمازمو خوندم اومدم پیش دوستای گلم که تا الانم تنـهام دیگه کلافه شدم وای تنـهایی خیلی بده معلوم نیست که تا کی حتما منتظر باشم یـه نفر بیـاد دوبار احساس کردم زنگ زدن رفتم دیدم خبری نیست وای دلم خیلی تنگ شده ای کاش م بود

Fasele

24-06-92, 05:16

روزای شیرین تو زندگی هری یـه طعمـی داره ,یـه عطر مخصوص!
روزای شیرین زندگی من,
طعم عسل داره و عطر نعنا
خنک و شیرین و روح نواز...

دیروز بـه لطف خدا ,روز شیرینـه دیگه ای رو تجربه کردم
لحظه ای کـه بهترین ملودی تمام عمرمو شنیدم
صدای تاپ تاپ قلب کوچولویی کـه رنگ شادی کشیده رو زندگیمون
موجود نازنینی کـه دلیل شده به منظور خنده های مستانمون
کوچکی از وجود من از وجود همسر مـهربانم
همسر دل نازکی کـه بعد شنیدن صدای قلب کودکش نگران شد کـه چرا اینقدر تند مـیکوبه این قلب!
همسری کـه حسابی غرق شده تو نقش پدرونـه اش
و منی کـه خوشحالم از این حامـی بزرگ و مَردم!

چه زیباست لمس این لحظه های سه نفره

خدایـا!
بچشان بـه تمام زوج های ما
طعم عسل روزهای سه نفره را...

noghrehkhanoom

27-06-92, 12:22

بعضی روزها چقدر زود تبدیل بـه خاطره مـی شوند،انگار همـین دیروز بود کـه با دوست عزیزی رفتیم مشـهد .چندروز پیش بهم اس ام اس زد که" چه سفر خوبی بود،چقدر صبح زودی کـه دوتایی با هم رفتیم حرم عالی بود." واقعا هم خیلی خوب بود،اینکه بری گوشـه ای از صحن بشینی وبدون اینکه اصراری بـه فشردن بقیـه ورسوندن دستت بـه ضریح باشی،با خدای خودت درددل کنی.اونم درون کنار دوست قدیمـی.دوستی کـه از کلاس چهارم که تا سالی کـه دیپلم گرفتین کنار هم نشستین.هردوی ما اونروز کنار هم با خدای خودمون خلوت کردیم،نماز خوندیم وبرگشتیم بـه هتل،پیش شوهر وبچه هامون.من که تا الان منتظر نتیجه یکی از حاجت هام بودم.نمـیدونم چرا فکر مـیکردم ،چون این نتیجه مصادف شده با تولد امام رضا،حتما حاجتم رو مـیگیرم.وهمش منتظر صدای زنگ تلفن بودم.ولی نمـیدونم چرا نشد.و با خودم گفتم آخه چرا من هیچ کدوم از حاجتهامو نگرفتم.
ولی الان یـهو یـادم افتاد کـه همـین دوستم امروز تماس گرفت وگفت کـه امروزتونسته با وزنـه کار کنـه وحالا دیگه مـی تونـه کـه بعداز دوماهی کـه از عمل خارج پلاتین پاگذشته (که یـادگار تصادف سنگین دوسال پیش بود)حالا مـی تونـه بدون عصا راه بره واز پله هم استفاده کنـه. ومن یـادم اومد کـه یکی از حاجتهای مشترکمون بود.
و من هنوز منتظر بقیـه حاجتهام هستم.چقدر خوشحال شدم.چقدر خوبه کـه حالا مـیتونی بدون عصا راه بری.چقدر خوبه کـه هستی.

*مـهناز*

27-06-92, 03:47

سه شنبه 26/06/92

در این دل دل دلواپسی عزیزدل،وقتی تو هستی انگار همـه نیستند...

امروز صبح سعی کردم یـه کوچولو زودتر بیدار بشم که تا بتونم برم دنبال بعضی کارهام...یکیش کار جداکرن یـارانـه ها از خانواده هامون بود کـه نشد... و دیگری مراجعه بـه بانک جهت پرداخت قسط وام ازدواج...
همـینکه داشتم تو بانک برگه های رسید رو پر مـیکردم یـاد خاطراتم افتادم...یـاد روزهایی کـه گذشت...یـاد این همـه سال عشق...این همـه سال صبوری و انتظار
من دارم آخرین قسط های وام ازدواج رو پرداخت مـیکنم...خدایـاااا...یعنی بیدارم؟؟؟؟؟ نکنـه مثل اون خوابها باشـه کـه یـهو بیدار مـیشی و مـیگی حیف همـه ش خواب بووود...خدایـا نـه مثل اینکه واقعیته...
مثل اینکه همـه ی روزهای سختمون بـه سرانجام رسیده و من واقعااا کنار مردی کـه از کودکی آرزوش رو داشتم دارم بـه کودک درون راهم فکر مـیکنم...خدایـا شکرت کـه جواب اون همـه سختی رو دادی و الان داریم بـه ثمره ی یـه عشق پاک مـیرسیم...
خدایـا شکرت بابت همـه چی...بابت تک تک اشکهامون...بغضهامون...
تو بانک روی هر مـیزی شکلات گذاشته بودن بابت تولد امام هشتممم....امام رضا(ع)...دوباره دلم لرزید
یـاامام رضا قربون مـهربونیت برم من...یکبار رضای من رو بـه مادر پدرش بعداز هفت سال هدیـه کردی و به عشقت اسم مبارکت رو روش گذاشتن و یکبارم بـه خودم هدیـه ش کردی درون ازای پنج سال تحویل سال نو کنار حرمت...
قربونت برم آقا...این 2سال باهمـه ی سختی هاش اومدم...قول مـیدم 3سال بقیـه ش هم هرجور شده خودم رو برسونم...

شماره م رو کـه دستگاه صف آرای بانک اعلام کرد رفتم که تا آخرین قسطهای وام ازدواج رو بدم البته با یـه لبخندگوشـه ی لبانم...متصدی باجه چند بار نگام کرد که تا بفهمـه بـه چی مـیخندم...نمـیدونست و هیچوقتم نمـیفهمـه داشتم بـه روزایی مـیخندیدیم کـه خواب این روزا رو هم نمـیدیدم...
انشالله امام هشتم همـه ی دل شکسنـه ها رو حاجت روا کنـه...

faeze

27-06-92, 04:23

این وروجک خوابش نمـیبره دخملی و باباش خوابیدن
خسته ام بغض دارم دلم گرفته کاش الان پیش م بودم مـی دونم امشب نگرانـه و تا صبح نمـی خوابه 1 ساعت پیش با هم تلفنی حرف زدیم مـی گفت داداشم تب داره نگران بود تو چند سال اخیر ما درگیر بیماریش بودیم وضعیت خونیش بهم ریختس با هر سرما خوردگی مادرم مـی ترسه دکترش مـیگه چیزی نیست فقط کم خونیـه و تا 24 سالگی رفع مـیشـه اما مادره دیگه چه مـیشـه کرد الانم کـه دکترش ایران نیست تنـها دکتری کـه تونست وضعشو خوب کنـه
ای خدا تو شاهدی چقدر مادرم زجر کشیده از وقت بیماری پدرم از مرگش تو این 4 سال بدون همسر خدایـا خودت بـه این مادر رحم کن هر وقت مـیرم تهران جای پدرم خالیـه اینو تو نگاه مادرم مـی فهمم از بهانـه هایی کـه مادر بزرگم مـیاره که تا نیـاد خونمون که تا جای خالی حسینشو نبینـه خدایـا ..........
پ.ن. اینو ویرایش مـی کنم برادرم مشکل کم خونی داره کـه خدا رو شکر مشکل حادی نیست فقط وقتی سرما مـیخوره مواظبت بیشتری مـی خواد چون گلبولهای سفیدش کمـه

delina

29-06-92, 04:33

92/6/28

ساعت 1نصفه شب و من دارم کارای فردام رو لیست مـیکنم.28 ام اینو گفت و من خیلی خونسرد گفتم:ا.خوب چند روز دیگه که تا مـهر فاصله دارم..همـیشـه به منظور شروع هر فصلی برنامـه ریزیـای خاص خودم رو دارم....این مـهر هم داره مـیاد و من مثل همـیشـه که تا اسم مـهر مـیاد یـاد یـه روز بارونی مـیوفتم کـه ابتدایی بودم و تو راه برگشت از مدرسه با همکلاسی هام بدو بدو از کوچه ها رد مـیشدیم و چاله هایی کـه پر آب شدن رو مـیپریدیم. مـیرفتیم مغازه حسین اقا رو مثل همـیشـه یـه زیـارت مـیکردیم که تا بیبینیم چه مدادا و دفترای جدیدی آورده....مقنعه هامون خیس شده بود خنده هامون پررنگ تر و تا مـیدیدیم کـه جنس تازه ای نیومده خیلی سریع مـیرفتیم اونور خیـابون از دسته ی بزرگمون فقط من و دوتا از دوستای دیگم مـیموندیم هر سه تامون تپل بودیم......عاشق شیرکاکایو های شیشیـه ای پاک بودیم همـیشـه ته شیشـه ته نشین مـیشدن....سه که تا مـیخریدیم و تو همون مغازه شروع مـیکردیم خوردن کلاس دوم ابتدایی بودیم......وای کـه چقدر مـیخندیدیم اصلا نمـیفهمـیدیم شیر رو خوردیم یـا نـه........فقط مـیخندیدیم نمـیدونم بـه چی؟همـیشـه هم وقتی از مغازه مـیومدیم بیرون حسین آقا کـه یـه بابابزرگ مـهربون بود راستی همـه مغازه دارای محله امون حسین نامـی بودن...مـیگفت کپلا فردا هم منتظرتونما.......این دفعه دیگه از خنده منفجر مـیشدیم و دوباره از خیـابون رد مـیشیدم.......مـیرفتیم خونـه......یـادآوری این خاطره از زندگیم مثل یـه تصویریـه کـه دوس دارم که تا همـیشـه باهام باشـه دوس ندارم پاییز رو فصلی کـه همـیشـه دوسش داشتم با چیز دیگه ای تو یـاداوری کنم.....
سالها بعد با هسمرم رفتیم بـه همون محله.....یکی از همون بیرون رفتنای دونفرمون بود کـه هربار با هم جای جدیدی مـیرفتیم انگار تازه اونجا رو باهم مـیبینیم و یـه تجربه دونفرش مـیکردیم.همـه جا عوض شده بود.......اون کوچه هایی کـه وقتی بچه بودم ته اش رو نمـیتوسنتم ببینم و هرچی مـیدوییدم بـه اخرش نمـیرسیدم با چند قدم بـه اخرش رسیده بودیم......داشتم کوچه باریکمون رو نشون مـیددادم کوچه ای کـه خیلی باریک بود روبروش هم یـه بدل از همون کوچه بود و تو اونجا یـه عالمـه بازی های پر سروصدا مـیکردیم.....اینا رو تعریف مـیکردم و حسابی مـیخنیدیدیم دم ظهر رسیده بودیم کوچه خلوت بود هیچ بچه ای نبود.......انگار همـه بچه ها رفته بودن خونـه هاشون......به هسمرم مـیگفتم یـادش بخیر ای ما چه عذابی مـیکشیدن کـه مارو از کوچه بیـارن خونـه......تو کوچه بود کـه بازی مـیکردیم خریدای خونـه ارو ......شبا داستانای ترسناک تعریف مـیکردیم.......هرچی بچه ها بیشتر مـیترسیدن قوه تخیل ما هم بیشتر به منظور غلو تحریک مـیشد.....ظهرهای جمعه کـه باباها خونـه بودن روز عذای ما بود چون باباها مـیخواستن بخوابن و ما حتما آروم تو خونـه مـیمـیوندیم چه دعواهایی کـه مون با ای هم نمـی سر اینکه چرا بچه ات رو ظهر جمعه مـیفرستی تو کوچه.......اما ا گناهی نداشتن که تا مـیدیدم چشماش گرم شده بـه برزگم مـیگفتم تو رو خدا درون رو بازکن.........مـیخوایم بریم بازی کنیم.........

یـه پل خیلی بزرگ زده بودن کـه وقتی از کنارش رد شدیم دیدم چقدر از کودکی های منو با خودش خراب کرده........پل بود و مثل یـه دری بـه دنیـای مدرن به منظور مردم سنتی و مـهاجر این منظقه راه رو نشون مـیداد اما هرچی تو محله امون چشم چرخوندم دیدم نـه هنوز این مردم همون مردمن و برای تغییر هیچ امادگی ندارن.........

بعدها کـه رفتیم ارومـیه هسمرم هم خونـه های قدیمـی خودشون رو نشون مـیداد........احساس مـیکردم خاطرات همدیگه رو تو ذهن هم آپلود کردیم و حالا انگار از همون اول با هم بودیم و فقط حتما سالها مـیگذشت که تا بهم برسیم.....

همـیشـه دوس داره بـه اون محله سر بزنیم این دفعه دیگه پشت گوش نمـیندازم و تو اولین فرصت باهاش مـیرم......

دارکوب

29-06-92, 08:14

۲۹/۶/۹۲
امروز صبح از خواب کـه پ دیدم ساعت ۹:۵۰ دقیقست . فوری این فکر بـه ذهنم مـیاد کـه وااااای به منظور درست خورش دیر شده . زود مـیپرم تو دستشویی وقتی مـیام تو آشپزخونـه ساعت ۱۰:۲۰ شده . مـیخام ناهارو درست کنم همسری صدام مـیزنـه کـه بیـا پاهامو له کن . پاهام خیلی درد مـیکنـه . منم کـه عادت دارم هیچوقت همسری رو معطل نکردم (چقدر شوهر ذلیلم من )زود مـیدووم مـیرم پاهاشو له مـیکنم البته دلمم براش مـیسوزه . کل روز سرپاست . بعد دوباره مـیرم تو آشپزخونـه سریع گوشتو از فریزر درون مـیارم مـیندازم تو آب داغ . چند بار این کارو مـیکنم که تا یخش باز بشـه . خورشو اماده مـیکنم . زیرشو کم مـیکنم . مـیرم جاروبرقی رو روشن مـیکنم کل خونـه رو جارو مـی . برنامـه پنج شنبه تمـیزی خونـه ام اینـه کـه من ازش عقب موندم . دوباره شوهری صدا مـیکنـه بیـا دوباره پاهامو له کن بازم مـیرم . صدای ساعت گوشیش درون مـیاد . منم که تا صدای زنگ گوشیش درون مـیاد مـیرم اهنگ مـیذارم با صدای بلند . آخه همسری دوست داره . همـیشـه ام مـیگه خونـه ما خیلی شادن . منم مـیخام فضای خونـه خودمونو براش شاد کنم . چقدر من بـه این چیزا فکر مـیکنم .
دوباره پاهاشو له مـیکنم . بعد مـیرم بـه جارو م ادامـه مـیدم . اتاقارو جمع مـیکنم . یـه دفعه نگام مـیفته بـه یکی از گلام کـه تو آب حسااااابی پزمرده شده . مـیرم قلمش مـی . مـیکارمش تو گلدون . کلیم براش غصه مـیخورم کـه به خاطر اینکه سرم شلوغه نتونستم از گلام خوب نگه داری کنم همشون پژمرده شدن . ته دلم مـیگم کاش منو ببخشن این گلا .
کلی براش دعا مـیکنم کـه بعد از کاشت بگیره و خراب نشـه . منتظرم چند روز بعد بشـه ببینم گرفته یـا مـیمـیره . همش تو این فکرم . همسری هی صدام مـیزنـه کـه بیـا پیشم . مـیرم پیشش . یـه ساعتی باهم تی وی نگاه مـیکنیم . مـیگم پاشو دیگه . ناهارم حتما بیـای خونـه . پاشو برو بـه کارات برس کـه بتونی ناهار بیـای خونـه . پامـیشـه مـیره توالت .
با کلی شوق و ذوق مـیرم زنگ مـی بـه م اما دوباره مثل همـیشـه م گیر مـیده و همش طرفداری خانواده شوهرمو مـیکنـه . ته حرفاش مـیفهمم واسه صمـیمـی شدن با خانواده شوهرم داره بهونـه تراشی مـیکنـه . ای خدا یک ذره ام بـه فکر من نیستن . واسه خودشون یـه سری قوانین گذاشتن بیـا و ببین . مـیگه بچه بیـار و یـه سری حرفای اینجوری . یـه حرفای خیلی بی اساسم مـیزنـه و واسه خودش یـه تعبیرای عهد قجری مـیکنـه . ته حرفاشم باز اینـه کـه کارتو ول کنو بچه بیـار و بشو ذلیل خانواده شوهر مثل زنای قدیم . زود خداحافظی مـیکنم . هی مـیخام مثبت فکر کنم و زود حرفاشو فراموش کنم . ولی نمـیتونم . استرس شدید مـیگیرم . دیگه نمـیتونم کارامو انجام بدم . تپش قلب . دستام مـیلرزه . یـه آینده خیلی بد واسه خودم تصور مـیکنم . زنگ مـی بـه م . نیم ساعت باهاش حرف مـی . کلی گریـه مـیکنم . م دلداریم مـیده مـیگه تو کـه اخلاق و بابارو مـیشناسی همش منفی بافی مـیکنن چرا مشکلاتتو براشون تعریف مـیکنی . چرا از برنامـه هات مـیگی . بعد از گریـه یـه کمـی آروم مـیشم . حرفای مو تایید مـیکنم . بایـه لحن خیلی ناراحت از م خداحافظی مـیکنم . مـیشینم با خدا درد دل مـیکنم . زنگ مـی واسه استخاره مـیگه یـه ساعت بعد زنگ بزنید . قسم مـیخورم کـه این دفعه دیگه از هیچ کدوم از مشکلاتم واسه خانوادم نگم . نمـیدونم چه کاری درسته . سر چند راهیم . خیلی نگران آیندمم . همش آیندمو بد تصور مـیکنم . حس مـیکنم خیلی بی پناهم . همـه چیو مـیسپرم بـه خدا و مـیرم دنبال کارام . همسری مـیاد خونـه بی حوصله ام . باهاش زیـاد حرف نمـی . دراز مـیکشم رو مبلا . مـیگه چته مـیگم چیزیم نیست ولی خودش که تا ته قضیـه رو مـیفهمـه فقط بهم مـیخنده . ناهار مـیخوریم مـیخوابه مـیره دنبال کاراش . منم مـیام تو نت . امروز اصلا حوصله ندارم . وقتی بـه این فکر مـیکنم بعضی ا چقدر سیـاست دارن و چقدر از اشون حمایت مـیکنن فقط غصه مـیخورم . همش فکر مـیکنم چرا سرنوشت من اینـه؟!

Rainbow

29-06-92, 08:37

ظهر رفتیم خونـه بابام
همـه چی خوب بود که تا لحظه اخر کـه ....
بین داداشم و زن و بچش دعواشد :oو کتک زدن همو و حرفهای زشت بینشون رد و بدل شد تمام فرشا و خونـه پرخون شد چون از دماغ بچش کلی خون ریخت:([-(
رفتم جداشون کنم اون وسط منم کتک خوردم:-?
دلم واسه بابام سوخت خیلی ترسیدن و ناراحت شدن:((

*ماریـا*

01-07-92, 02:17

دیشب که تا صبح 10 بار بیدار شدم،هیچی از خواب نفهمـیدم ،داشتم صبحانـه رو آماده مـیکردم بـه همسرم گفتم دارم مـیمـیرم از استرس،سرش رو تکون داد یعنی چرا؟ آخه امروز مـهرناز مـیخواد بره مدرسه مـیبینی چقدر زود بزرگ شد. ..... استرس ،مسترس و بزار کنار برو بچه رو بیدار کن.....
مـهرناز جان پاشو حتما بری مدرسه،مثل فنر از جاش پرید.بعد از خوردن صبحانـه آماده شد کـه بریم ولی قبلش نمـیدونم چند که تا قول شرف از من گرفت کـه تو مدرسه بمونم که تا با خودم بیـارمش خونـه،....
همـه ی بچه ها روی صندلی تو حیـاط نشسته بودن و از برنامـه طنزی کـه براشون ترتیب داده بودن لذت مـیبردن،پدر ،مادرا دوربین بدست دورشون ایستاده بودن تند تند عو فیلم مـیگرفتن بیشتر شبیـه یـه کنفرانس مطبوعاتی بود که تا جشن شکوفه ها تو چشمای پدر مادرها شور و هیجان موج مـیزد و چهرها پر از لبخند رضایت ، یـاد 8 سال پیش افتادم کـه بزرگم آیناز تازه مـیخواست بره کلاس اول چقدر زود گذشت.به سالهای عقب تر برگشتم یـه کوچولو ،لاغر و کمـی زبون دراز با یـه روپوش زرشکی و مقنعه کرم دست ش و گرفته داره مـیره مدرسه.چقدر همـه چی غریب بود من بودم و یـه عالمـه بچه بدون پدر مادامون از این همایش های امروزی هیچ خبری نبود.ولی انگار همـین دیروز بود حتی یـادمـه مـیز چندم مـیشستم ،بغل دستیم کی بود ،مبصر کلاسمون چه بچه عقده ایی بود بـه خاطرش کتک خوردم....و چه معلم نازنینی داشتم.....نرم نرمک مـیرود درون بعد خواب زندگی ، مـیخورد هر دم ورق حجم کتاب زندگی.....با صدای مـهرناز بـه خودم اومدم حتما مـیرفتن سر کلاس که تا با معلمشون آشنا بشن .بعد از یـه آشنایی مختصر والدین با معلم ، با بچه ها کتاب بـه دست راهی خونـه شدیم.توی راه مـهرناز دوباره شروع کرد ، خودم تنـهایی مـیرم مدرسه ،خودمم مـیام گفتم نمـیشـه حالا چند روز مـیبرمت که تا ببینم چی مـیشـه. قول شرف بده کـه نیـایی دنبالم....باشـه باشـه قول مـیدی ؟حالا این شرف ما این وسط سرگردونـه نمـیدونـه بره یـا نره. ....

شما بودین چیکار مـیکردین؟؟؟؟؟ این شرفم واسه ما شده دردسر.....

مریم گلی

01-07-92, 06:13

آآآآآآآآخییییییییی !!!!
امروز اول مـهره ....

یـادش بـه خیر . اول مـهر کـه مـیشـه همـیشـه این حس نوستالژیکه معروف مـیاد سراغ اا دم .
از روز اول مدرسه تا.... همـه روزای مدرسه ... همش پر از خاطرس ...
یـادمـه روز اول مدرسه رو خیلی دوس داشتم
یـادمـه همـیشـه توی تمام دوران مدرسه از اول دبستان بگیر که تا اخر پیش دانشگاهی ;))
همـیشـه با چه ذوق و شوقی کیف و کفش و لباس نو مـی پوشیدم کـه برم مدرسه سر کلاس بشینم . خصوصا اینکه روزای اول دقدغه درس و مشق هم نبود. همـیشـه یـه گروهی رو مـی فرستادن خونـه مـی گفتن برید فردا بیـاید که تا کلاسا رو دسته بندی کنیم . همـیشـه هم من جزو همون گروه بودم :-?
بعد دوباره سال بعد مـی دونستیم دوباره ما رو مـیفرستن خونـه هاااا ولی دوباره با همون ذوق و شوق مـی رفتیم .../:)
یـادمـه سر کلاس همـه دلشون مـی خواست روی نیمکت های جلو خصوصا نیمکت اول بشینن . واسه همـین خانوم معلممون ما رو مـی ذاشت کنار هم ببینـه کی بلندتره کی کوتاه تر . بعد همـه سعی مـی قدشونو کوچیکتر نشون بدن هی قوز مـی و هی پاهاشونو خم مـی . از جمله خودم ...:d
یـادمـه توی اولین املای کلاس اول بابارو بر ع(بابا رو جلوی اینـه بگیرید) نوشتم و اولین املام شد 19...:(166):
یـادمـه توی املای بعد خانوممون گفت بنویسییییییید آبادان . و من نمـیدونستم ابادان رو چطوری مـی نویسن . قشنگ حسشو یـادمـه کـه چقدر فکر کردم که تا یـادم بیـاد .
یـادمـه سر حرف ر بودیم کـه خانوممون گفت بنویسیییید برگ . بعدش منم پا شدم گفتم خانوم ما کـه هنوز ل رو یـاد نگرفتیم .
خانوممون گفت بلگ با ر نوشته مـیشـه ...:))تا اون موقع فک مـی کردم برگ بلگه ...:))
یـاد خانوم بدری فارابی هم بـه خیر کـه معلم سال اول و سوم دبستان من بود و خیلی دوستش داشتم .یـه خانوم توپولی با لبای قلوه ای . چقد دلمون مـی خواست لبامون مثل خانوممون باشـه ...:p
یـادمـه اون موقع ها خانوممون الگوی تمام نمای ما بودن . از لباسشون بگیر که تا اینکه کنجکاو بودیم بدونیم موی معلممون چه رنگیـه یـا کوتاهه یـا بلنده ...
یـا حتی مـی خواستیم بدونیم کـه اسم کوچیکش چیـه .
....
.....
....
هی روزگار حالاخودم یـه 4 ساله دارم کـه باید برا رفتن بـه مـهد امادش کنم و کبف و کفش براش بخرم و به این فکر مـی کنم کـه چقدر زود گذشت ....:113::(679):

نتیجه اخلاقی :
باز امد بوی ماه مدرسه ... بوی بازیـهای راه مدرسه ... باز امد بوی ماه مـهر .... ماه مـهربان ...
مـهرتون مستدام ...:(680):

faeze

01-07-92, 10:13

دیشب ساعت 3 هلیـا بیدارم کرد گفت ترسیدم مـیشـه پیش تو بخوابم گفتم باشـه
صبح 5/30 ساعت موبایل همسری الارم داد هلیـا از جا پرید گفتم زوده ی بخواب پاشدم نماز خوندم و دوباره خوابیدم چشمام گرم شده بود کـه 6/10 هلیـا بیدارم کرد مـی گفت خوابم نمـی بره گفتم زوده هنوز دیگه 6/30 بلند شدم اینقدر خوابم تیکه پاره شده بود بدنم خرد ه
صبحانـه هلیـا به منظور خودش شیر ریخت و خورد حس صبحانـه خوردن نبود نیکا رو بیدار کردم و عوضش کردم و لباس تنش کردم هلیـا هم تغذیشو برداشت گفت نمـی خوای مثل پارسال ازم عبگیری چند که تا عکسم ازش گرفتم و از زیر قران ردش کردم
نیکا رو گذاشتم تو کریر و راه افتادیم بـه طرف مدرسه 5 مـین بعد رسیدیم (مدرسه داخل شـهرکه ) چقدر خیـابونش شلوغ بود اصلا جای پارک نبود
مدرسه غلغله بود بیشتر مادر پدرها امده بودند هلیـا رفت تو صف و منم وایسادم احوالپرسی و خوش و بش
پشت بلند گو مـی گفتن مادرها برن خونـه وگرنـه اسامـی رو نمـی خونیم ما هم کـه بی خیـال وایسادیم ببینیم بچه ها کدوم کلاس مـیفتن
امسال مدیر و معاون عوض شدند مدیر پارسالشون انقدر گل بود پارسال اجازه داشتیم خودمون کلاسها رو تعیین کنیم حتی بچه ها رو جا بجا کنیم درون عوض هر وقت مدرسه مشکل داشت و پول یـا کار دیگه ای داشت مادرها دریغ نمـی د یعنی رابطه 2 طرفه بود مدیر بـه اولیـا و تمام بچه ها احترام مـی ذاشت
من تابستون خیلی رفتم مدرسه که تا معلم هلیـا رو خودم انتخاب کنم حتی با 1 واسطه قول داده بودند کـه حداقل تو کلاس دیگه بذارنش
امسال مدارس شـهرک تلفیق شدند 3 پایـه اول که تا سوم تو مدرسه هلیـا و 3 پایـه بعدی تو اون یکی مدرسه
کلاس بندی انجام شدو درون کمال حیرت دیدم هلیـا رو تو کلاسی کـه خودشون خواستن انداختن و اصلا هیچ توجهی بـه نظر من نشده موضوع بـه اینجا ختم نمـی شد بهترین معلم مدرسه رو گذاشتن به منظور اون مدرسه و اصلا انگار نـه انگار کـه ما تمام هزینـه هوشمند سازی مدرسهرو دادیم و سهمـی تو این مدرسه داریم
بعد کلاس بندی چونـه زدنـهای اولیـا شروع شد اما مدیر جدید چنان سفت و سخته کـه نـه تنـها هیچ اهمـیتی بـه نظر مادرها نمـی داد بلکه چنان پر خاشگرانـه و بی ادب صحبت مـی کرد کـه انگار با 1 ادم بی سواد و بچه 5 ساله
از مدرسه قبلی هلیـا بیشتر مادرها شاکی بودند اولین علت هم شاید بر مـی گشت بـه احترامـی کـه مدیر قبلی به منظور اولیـا قائل بود همـه از این طرز رفتار شگفت زده بودند کـه واقعا قراره بچه های ما زیردست چهانی تربیت بشن از چهانی حتما طرز رفتار و ادب و احترام رو یـاد بگیرند
حالا جریـان امروز جایی بـه اوج خودش رسید کـه فهمـیدیم معلم جدید هم دکترا قبول شده و فقط که تا شنبه احتمال معلم کلاس هست بدتر اینکه جایگزین هم معلوم نیست کی مـیاد وقتی هم اعتراض کردیم ناظم برگشته مـیگه اخرش خودم مـیرم سر کلاس تدریس مـی کنم
واقعا ما با این اوضاع مدارس چه توقعی از فردای فرزندانمان داریم ؟

khorshidkhanom

07-07-92, 10:26

امروز دوشنبه اول مـهر ماه چهروز خوبی من همـیشـه عاشق اول مـهرم وهر سالاول مـهر صبح زود بیدار مـیشدوم و پنجرهارو باز مـیکردم و کلی هوای تازه انگار کلاهواش با بقیـه روزای سال فرق داره .....ولی امسال پرم از دلشوره ساعت 6 بیدار شدمرفتم پشت پنجره و حال باز شو نداشتم وفقط بـه خیـابون زل زدم و مرور کردم 4 سال زندگی تو این خونرو از روز اول تاالان چه روزهای تلخ و شیرینی براستی عمر ادم چه زود مـیگذره ....اما امروز خیلیدلشوره دارم حالم بده ساعت 9 ماشین مـیاد و اسباب کشی مـیکنم یـه لحظه وسط دو راهیموندم دلم مـیخواد با یکی حرف ب و بگم از اینکه دام این کارو مـیکنم مـیترسم ولیباید خونسردیم و حفظ کنم و ظاهرمو نگه دارم تای متوجه نشـه نکنـه اشتباه باشـه نکنـه حتما مـیموندیم ولی ح داره داغون مـیشـه از اینکه بیحرمت تر بشـهمـیترسم قلبشم کـه درد مـیکنـه اگه اتفاقی براش بیفته جواب سامو چی بدمواااااااااااااااای کـه چقدر فکر تو سرمـه م بلند شده مـیگه نمـیخوای جمع کنی این کامپوتر لعنتیتو بسه دیگه همشسرو مـیزنن تهتو مـیزنن پای این نشستی !!!بدون جواب بلند شدم و با احتیـاط کاملکامـی و جمع کردم یـه لیوان چایی خوردم و حاضر شدم از تو راهپله ها دوباره حیـاطونگاهکردم نـه نیستن خیـالم راحت شد ماشینـهنیم ساعت زودتر اومد حدودا یک ساعتو نیم طول کشید بار زدن خدارو شکر هیچتو کوچهنبود حتی یـه همسایـه هم متوجه نشد ح روصدا زدم کـه زود بیـا بریم بعد از چند دقیقه اومد صورتشو شسته بود گفت چقدر عجله مـیکنی اومدم دیگه سرش و بلند نمـیکرد فهمـیدمگریـه کرده منم بغضم گرفت دلم براش سوخت با چه امـیدی ساخته بود اینجارو ولی بایدمـیزاشت و مـیرفت با لاخره رسیدیم کارگرا خیلی سریعتر از اونی کـه فکر مـیکردماسبابهارو اوردن ومن و م هم مشغول جا بـه جا شدیم نیم بیشتر وسایلمونیـاوردم به منظور همـین زود تموم شد و مامـی رفت من موندم و ح و سام با یـه عالمـه حسه تنـهایی.....

khorshidkhanom

07-07-92, 10:29

7/07
امروز درست7 روزه اومدیم خونـه جدید به منظور من خوبه مشگلی نیست سام دوستداره ولی ح هنوز کنار نیومده خیلی عصبی ه واسه هر چیزی بهونـه مـیگیره ومنم فقط سکوت سکوت سکوت................!!!

*ماریـا*

12-07-92, 06:50

دیروز نزدیکای ظهربود دلم هوای شوش کرد.زنگ زدم بـه خانم برادرم کـه پایـه ای بریم شوش!کمـی مکث کرد،گفت باشـه کی؟همـین امروز هر ساعتی کـه بگی.قرار شد بعد از ناهار راه بیفتیم،نیم ساعت قبل از حرکت هم یـه خبری بـه من بدن که تا برم سر قرار.ساعت یک ربع بـه 2 بود کـه برادرم زنگ زد قرار شد به منظور ساعت 2:15ایستگاه مترو!همون موقع بـه همسرم زنگ زدم خونـه ی مادرش بود چون طبق عادت تقریبا هیچ وقت سر ساعت نمـی اومد گفتم من باید2و پنج دقیقه ایستگاه مترو باشم منتظرم!از اونجایی کـه فاصله ی منزل ما که تا مترو 7تا8دقیقه بیشتر نیست 20 دقیقه وقت داشتم که تا ناهار بخورم و حاضر بشم بعد با خونسردی رفتم سراغ ناهار هنوز اولین لقمـه رو کامل فرو نداده بودم صدای زنگ اومد.همسرم بود شاخ درون اوردم .برای اولین بار درون طول تاریخ دیر کـه نکرده بود هیچ یـه ربع زود اومده بود.با عجله شروع بـه حاضر شدن کردم ناهار و بی خیـال شدم.لباس مـیپوشیدم کـه کوچیکم با گریـه از طبقه پایین اومد کـه منم ببر.آخه شوش جای بچه هست شما بگید؟هیچ جوری ساکت نمـیشد.گفتم حاضر شو بریم مـیفرستمت خونـه مادربزرگ پیش پسر ات قبول کرد .سریع خودمو بـه بیرون رسوندم همسرم با کمـی دلخوری گفت چه عجب درون اومدی؟..... اخه خیلی زود اومدی من هنوز حاضر نبودم.
رسیدیم بـه مترو چند دقیقه ای منتظر شدم کـه برادرم با خانمش رسیدن.
بعد از عوض چند خط و بالا و پایین از پله برقی و سوار شدن یـه خط تاکسی رسیدیم شوش.حالا من بودم و اینـهمـه مغازه ی مختلف با یـه سلیقه کج!بعد از کلی گشتن از بین اونـهمـه قابلمـه 2تا خ.تازه مـیخواستم برم سراغ قوری کتری و آرکوپال کـه دیدم هوا تاریک شده و دارن مغازه ها رو مـیبندن پاهام کـه حسابی درد گرفته بوددیگه نمـیتونستم راه برم.برادرم و خانمش هم چند که تا از وسایل مورد نیـاز شون و خریده بودن اما نـه همـه شو !پس تصمـیم گرفتیم تو یـه موقعیت دیگه و به زودی این تور خرید و دوباره راه اندازی کنیم.البته این بار با وسواسی کمتر و پولی بـه مراتب بیشتر راهی این انبار کالا بشیم....
این داستان ادامـه دارد........

مـهنازی

12-07-92, 09:22

مستانـه
بیـا بقیـه ش رو بگو
بالاخره رفتی اراک یـا نـه؟
سریـالی نوشته بودی دلم خواست

شالیزه

13-07-92, 06:51

92-7-13 شنبه
امروز روی شانس نبودم و از صبح برام خوب نچرخید.
دیشب از خونـه بابا اینا یـه سر بـه سایت زدم ببینم مسابقه تزیین زرشک پلو!!!!! رو کی.(فکر کنم این اسم مناسبتر از برنج زعفرانی باشـه) چون چند روزی مـیشد نتونستم بـه سایت سر ب.که دیدم بله همونطور کـه حدس مـیزدم شد.اکثر عکسها زرشک پلو بودن نـه موضوع مسابقه!!! ولی خوشحال شدم کـه لااقل اگه خودم نبودم از حقم دفاع کنم ولی بعضی دوستان خوب اومدن صحبت ....من قبل از مسابقه هم بـه شیوا جون گفتم اینجوری مـیشـه ولی گفت پلو ملاکه کـه دیدیم نبود.مـیتونست مسابقه رو بین اونـهایی کـه شرایط رو رعایت کرده بودن برگزار کنـه و بقیـه عکسها رو بعد از مسابقه بذاره برا نقد.
خوب بگذریم...اینم مثل همـه چیزای دیگه کـه راحت ازش مـیگذریم و مـیذاریم زیر پامون.
شوهرم رفته مسافرت و از اونجا هماهنگ کرده برگه های مناقصه رو پر کنم با اتوبوس بفرستم عسلویـه.5 شنبه شب رفتم داروخانـه یک کرم بگیرم شد 34 تومان.کارت کشیدم و اومدم بیرون.شب وقتی خواستم کرم ب هرچی تو کیفم دنبالش گشتم نبود.یـادم رفته بود جنس رو بگیرم.وای فردا هم جمعه بود و این داروخانـه شبانـه روزی نبود.تازه اگر هم بود قسمت بهداشتیش تعطیل بود.
جمعه صبح چند بار زنگ زدم مـیرفت رو فاکس.حالا قبول مـیکنـه من جنسو نبردم یـا نـه؟ با این فکرها ذهنم رو مشغول مـیکردم و استرس مـیگرفتم.امروز م مـیخواست بره سرکار گفتم برسونتم اونجا.رفتم و براش توضیح دادم کـه دوربین(مداربسته) رو چک کنین که تا ببینین.یـه ربع ساعتی طول کشید.بعد یـارو گفت انگار یـه بدهی داشتین اومدین دادین و رفتین.چرا جنستون رو نبردین؟
گفتم نمـیدونم حواس برام نمونده.عجله داشتم برم .خلاصه گرفتم و رفتم دفتر.
تو راه بودیم کـه رسیدیم بـه چراغ خطر.برای ما سبز بود و یـه وانتی عین(....)در حالیکه گردش بـه چپش ممنوع بود پیچید جلوی ما و ماشین بغلیمون از جلوش رد شد و یـه لبخندی بهش زد.اینم داشت با لخند مارو نگاه مـیکرد و نیشش که تا بناگوش عقب بود کـه داره زرنگی مـیکنـه!!!! سرمو کردم بیرون و گفتم تابلو بـه این بزرگی رو نمـیبینی؟کوری مگه ؟ تو همـین حین زد بـه همون ماشینـه بغلی ما و سپر ماشینـه کنده شد.اینجا هم یـه 10 دقیقه معطل شدیم و چراغ هم دیگه قرمز شد برامون.م مگپفت حقش بود اون ماشینـه چون وقتی این خلاف اومد بـه جای اعتراض ،چیلش باز شد.
رسیدم دفتر و حالا ریموت رو هرچی مـی درون باز نمـیشـه.نگو شوهرم ریموت رو اشتباهی بهم داده بود.دوباره آژانس گرفتم همون مسیری کـه اومده بودم برگشتم رفتم خونـه .آخه داروخانـه نزدیک خونمون هست.یـه ریموت دیگه آوردم شد ساعت 11.
زنگ زدم پیک بیـاد گفتم سر راه یـه پاکت a3 بگیره بیـاره. گفت یـه ربع طول مـیکشـه.ساعت 12:15 شد کـه اومد ولی دست خالی!!!!!
عصبانی شدم گفتم بعد کو پاکت؟عین گیجها نگام مـیکرد دوباره رفت و بعد از 10 دقیقه اومد دیدم یک بسته فکر کنم 200 تایی کاغذ A3 گرفته اورده.دیگه عصبانیتم شدت گرفت.گفتم این پاکته؟ کاغذی کـه براش نوشته بود رو نشونم داد و گفتم ت هم مثل تو گیجه.برو پاکت بگیر زود بیـا.
خدا خدا مـیکردم بـه اتوبوسهای عسلویـه برسه.ساعت یـه ربع بـه یک راهیش کردم رفت.
برا حمـید اقا (مسابقه کوچه بغلی) چندتا عفرستادم کـه صحت عارسالی قبلی بهش ثابت بشـه.آخه عکسهای ارسالیم با 2 دوربین گرفته شده بودن و اشتباهی بهش گفتم با یکی بوده.و حالا حتما صحت حرفم رو تایید مـیکردم.مـیگفت به منظور اینکه حقی ضایع نشـه این کارو مـیکنـه.دمش گرم.باهاش موافقم.چه خوبه کـه همـه چیز ملاک شرکت یـه عتو مسابقه باشـه نـه اینکه فقط بخوایم تعداد نفرات شرکت کننده رو بالا نشون بدیم حتی اگه شرایط مسابقه رو رعایت نکرده باشن.

تاشا

16-07-92, 09:35

الان کـه دارم اینـها را مـی نویسم هوا بازم بارونیـه!به شدت سرد!
صدای اذان مغرب اومد!! درون های آسمون باز شد. یک لحظه سکوت مـی کنم....

به شدت سرما خوردم. تب بدی هم داشتم و کلی تبخال زدم! اصلا حالم خوب نیست. از صبح توی خونـه ولو بودم و تقریبا هیچ کار مفیدی انجام ندادم. ساعت پنج عباس از سرکار اومد و پرسید روزم چطور گذشت؟ منم توضیح مختصری دادم ولی موقع توضیح بـه این فکر افتادم کـه اگر چی کار مـی کردم روزم مـیشد یک روز مفید؟؟؟ اصلا کار مفید یعنی چی؟
عباس رفت تو اتاق خواب یک چرتی بزنـه و محمدسجاد هم بـه خاطر انفلو آنزای من خونـه مـه! من بـه فکر فرو مـی رم...

فکر مـی کنم کـه مـی تونستم الان شاغل باشم و صبح مـی رفتم سر کار و توی محل کارم با خانم های همکارم غیبت مـی کردیم و در باره مادرشوهر و... یـا مسائل سیـاسی و اقتصادی و...حرف مـی زدیم و اعصابم خورد مـیشد ، یـا سر یک سری از مسائل بـه رئیسم دروغ مصلحتی مـی گفتم، یـا به منظور تظاهر بـه بعضی از چیزها خودمو اون جوری کـه نیستم نشون مـی دادم و ریـا مـی کردم، یـا اینکه از وقت و ساعت کاری استفاده بهینـه نمـیکردم و به کارهای خودم مـیرسیدم و ارباب رجوعمو دست بـه سر مـی کردم، یـا اینکه توی ترافیک گیر مـی کردم و به موقع بـه جایی کـه باید مـیرسیدم نمـیرسیدم و چند که تا فحش بار این وضعیت و زندگی مـی کردم و.....

بعد بـه امروزم فکر کردم. بـه اینکه صبح که تا ساعت 8:30 زیر پتوی گرم توی هوای سرد و بارونی خوابیدم. با خیـال راحت صبحانـه خوردم. اومدم آشپزانـه و کمـی گشتم و خوش گذروندم. بـه خاطر غزاله رفتم توی تراس و ازش عگرفتم و از دیدن روح تازه زندگی توی حیـاط و خونـه جوون شدم. با مادرشوهرم درون مورد سفره ابوالفضل فردا بعدازظهرش حرف زدم. با آرامش نماز خوندم و بعد سوپ دیشبو گرم کردم و ناهار خوردم. بـه یکی از دوستام کـه از دستم ناراحته پیـام دادم و بهش گفتم دلم براش تنگ شده، کمـی درس خوندم. کمـی زبان خوندم. عباس اومد. با هم چای خوردیم و......

بعد بـه این نتیجه رسیدم کـه مـهم نیست کـه کی هستیم و چه شغلی داریم و اصلا کجا هستیم. همـین کـه اون روزمون بـه گناه نگذره خودش یعنی روز مفید!
اینکه امروز دلی را نشکوندم یعنی روز مفیدی بوده! اینکه حقی را زیر پا نگذاشتم یعنی روز مفیدی بوده!
یـادم باشـه بعد نماز مغربم خدا را بـه خاطر همـه چیز شکر کنم. بـه خاطر چیزهایی کـه داده و نداده! درسته کـه من باوجود همـه شایستگی هام الان بیکارم و ازین بابت خیلیییییی غصه مـی خورم ولی از طرفی خوشحالم کـه هنوز هم مـی تونم انسان خوبی باشم!

taraneh

17-07-92, 01:52

خوبه.چی خوبه؟سلامتی خوبه.سرما خوبه.همـین کـه سرد مـیشـه وبعد گرم مـیکنم خودمو خیلی خوبه.اینکه اینجا هست خوبه.تنـها نیستم.
.اینجا خاطره نویسیـه؟امروز مفید بود؟بعد از خوندن خاطره ی تاشای عزیز، منم فکر کردم کـه امروز مفید بود یـانـه؟منٍٍٍٍِِ همـیشـه از خودم طلبکار...بعد فکر کردم:صبح بیدار شدم.تمـیزکاری وگردگیری اساسی.هرچند دیگه مثل قبل به منظور تمـیز شدن خونـه بـه وجد نمـیام متاسفانـه!بعد ناهار.بعد کلاس یوگای عزیزز.بعد رفتم خونـه ی دوستم کـه برای مراسم دندونی نازش کلی کار داشت.بعدم رفتیم یک خرید کوچولو.البته من وک نشستیم توی ماشین چون بیرون خیلی سرد بود وهست.بعدش رفتیم از ک به منظور روی کارت مـهمونی عگرفتیم.....حالا هم اینجا.صدای تار.هوای سرد.فکر بـه پاییز توی روزهای جوونی.خاطره مـینویسم شاید ردی از خودم بـه جا بذارم.کار همـه همـینـه.مـیل بـه ابدی بودن....چه حرفایی مـیا!قرار بود یک خاطره باشـه اما من هرچی خواستم نوشتم.عنان سخن رو بـه ذهن آشفته م سپردم!!!!!.ذهن همـیشـه آشفته.توی دفترمم همـینطوریـه.همـه چی درهم برهمـه.دوست دارم خوب اینجوریم دیگه!
خیـابون خلوته.هواسرده.همـه رفتن توی خونـه هاشون دارن فکر مـیکنن بخاری رو روشن ن یـا نـه زوده؟چه مزه ای داره سرما خوردن موقع خواب.مـیری زیر پتو وگرم مـیشی...به به..چه زود اومد ننـه سرما.چند ساله دارم تمرین مـیکنم فصلهای سرد سال رو هم دوست داشته باشم.قبلنا افسرده مـیشدم یـه جورایی...انقدر کـه همـه ی خاطره های خوبم مال تابستون بود.صلات ظهر مرداد...اما بسه خاطره بازی.امسال دوست دارم این سرما رو.خاطره های خوب مـیخوام بسازم.مـیتونم.مـیدونم....
1392/7/16

pooh and pinki

17-07-92, 02:45

هر روز حس مـی کنم روزام مثل قبله و فقط اتفاقای کوچیکی شاید بیفته کـه با روز قبلش فرق کنـه.
بیشتر وقت پر من شده گولو و نت.
اقبالم کـه هر صبح مـی ره و 5 و خورده ایی مـی اد معمولا.
هر روز یـه تیکه از کارای خونـه رو انجام مـی دم. همـین کـه خونـه نا مرتب نباشـه وقتی اقبال مـی یـاد. معمولا بیشتر از این حسم نمـی کشـه.
خستم از این تکرارا. از وعده هایی کـه واسه عوض شدن و برنامـه داشتن بـه خودم مـی دم و اجرا نمـی شن.
از این روز مرگی از این کـه همش این حس باهامـه کـه مفید نیستم. مفید زندگی نمـی کنم.
همـه چی درسه؟؟
امشب بعد از حرف زدن با اقبال بـه این نتیجه رسیدم کـه با این شرایط نمـی تونم برم قزوین معماری بخونم.
حس مـی کنم هی آرزوهام درون حال بر باد رفتنن. اقبال مـی گه همـین کرج علمـی کاربردی بخونم. هر چی هم مـی گم دوست ندارم فایده نداره.
مطلب تاشا رو خوندم. حس مـی کنم اونقدرم وابسته بـه تو خونـه موندن و این مدل زندگی شدم کـه از دست دادنشم واسم سخت شده.
حس مـی کنم افکارم فقط رویـاهایین کـه تو ذهنم از زندگیی کـه مـی خوام و نمـی شـه ساختم و هی خودم رو باهاشون ر کار مـی ذارم.
یعنی نرم قزوین درس بخونم؟؟ یعنی اصلا درس نخونم؟؟ خدایـا چکار کنم؟؟ یـه زمانی فقط آرزوم بود بیـام پیش اقبال و درس و دانشگاه رو گذاشتم کنار. اما حالا بودن باهاشو بخاطر همـین درس دارم خراب مـی کنم.
چرا اینطوری هستیم؟؟
حس مـی کنم امشبم از اون شبای سخته واسم. یـه سنگینی یـه غم تو وجودمـه.
دلم مـی خواست خانوادم پیشم بودن و دوستای زیـادی داشتم یـا چند که تا داشتم و حسابی باشون صمـیمـی مـی بودم کـه باشون دوره بذارم و بریم بیرون بریم خرید. برم خونـه م اینا. با م برم پیـاده روی. با کوچیکم برم کلاس . شبا شام خونشون باشم یـا من خودم وقتی اقبال نیست برم بشون سر ب. برم از خونـه بیروم. نـه اینکه وقتی بـه بیرون رفتن فکر مـی کنم عزا بگیرم بس کـه به تو خونـه بودن عدت کردم.
حیف کـه همش رویـاست.
اقبالم خیلی داغونـه. مـی گه خونـه رو رهن مـی ده و منو مـی فرسته. اما نـه دلم مـی خواد خونـه رو رهن بدیم نـه دلم مـی خواد اونجا تنـهایی خونـه بگیرم نـه گولو رو از دست بدم....
بقول اقبال همـه چی رو با هم مـی خوام.
همـه ی دردو دل و ناراحتیـه من شده درس. حتی تو این سایت. فکر کنم بی خیـالش شم آروم تر بشم.

-tara-

17-07-92, 03:19

امروز از صبح کـه بلند شدم انگار کوک نبودم

دیشب سجاد سجاد که تا 4 صبح عروسی بود و وقتی اومد اس داد منم بعدش بیدار شدم ولی حوصله نداشتم اس رو جواب بدم

به زور ساعت 10 بلند شدم باز رفتم رو مبل ولو شدم حتما قرصامو مـیخوردم اما اصلا جون ندارم از سر جام بلند شم

وای صبحونـه هم نخوردم و مـیخوام با شکم خالی قرص بخورم! گل بود بـه سبزه نیز آراسته شد!

کپسول رو با یـه لیوان آب مـیدم بالا باز مـیام ولو مـیشم رو مبل

اصلا حوصله ندارم!

باید برم یـه سرچ تو نت م واسه این شاخص معیـارای کوفتی کـه استاد گفته

خدا بگم این استاد رو چی کار کنـه کـه موضوع پایـان نامـه ام رو بـه سبظر خودش عوض کرد

تازه یـه دل سیر هم پرسشنامـه داده کـه باید برم اون ور دنیـا درون خونـه های ملت بدم پر کنن!

داستان داریمااا

وای هنوزم بـه سجاد نگفتم این پرسشنامـه های استاد رو قبول کردم حالا بهش بگم کلی غر مـیزنـه سرم کـه قبول نمـیکردی! نمـیفهمـه کـه قبول نمـیکردم استاد بهم نمره نمـیداد!

باز اومدم فکرم و متمرکز کنم واسه ادامـه تحصیلم کـه این ه لعنتی دیروز باز شپش انداخت بـه جونم! مـیگفت بخشنامـه جدید اومده!

وای خدا این فتوشاپ لعنتی هم درست نشد واسه عید ععقد علی (پسر عموم) رو چه گلی بگیرم بـه کله ام!

به زور از مبل بلند مـیشم یـه چایی شیرین مثل همـیشـه بـه عنوان صبحونـه مـیخورم امروز استثنا یـه تیکه کیک هم باهاش مـیخورم کپسوله معدم رو نکنـه

ااااااا باز این گرامـی اومده مـیگه این متن رو برام ترجمـه کن! رسما شدم دیکشنری آنلاین تو این خونـه

نت رو روشن مـیکنم یـه سر بـه سایتای همـیشگی مـی و شروع مـیکنم بـه اجرای اوامر استاد

سجاد اس مـیده کـه داره مـیره سر کار بهش مـیگم دیشب با کت جدیدت عگرفتی؟ مـیگه نـه گوشیم شارِژ نداشت! اعصابم خورد مـیشـه چون تاکید کرده بودم!

همـه صبح با سرچ و گشت و گذار تو نت مـیگذره

زنگ زدم سجاد مـیگم کجایی مـیگه من اومدم خونـه چرا گوشیت خاموشـه یـادم مـیاد کـه دایورتش کرده بودم ولی بـه روی خودم نمـیذارم و مـیگم خاموش نبودم!

یـه کم بحث مـیکنم باهاش

اعصابم از صبح خورده

طبق معمول مـیره مـیخوابه و مـیرم سر قابلمـه مـیبینم غذا یخ کرده! چند که تا قاشق یخ یخ مـیخورم مـیام دراز مـیکشم رو تخت

امشب سجاد مـیخواست بره کنسرت مـیخواستم منم برم اما نشد بنا بـه دلایلی

زنگ زده مـیگه رسول و پریـا (عموش و زن عموش تغریبا هم سن هستیم) دارن مـیان با هم مـیریم!

کفرم مـیگیره ولی هیچی نمـیگم مـیگم خوش بگذره و قطع مـیکنم

زنگ زده مـیگه پریـا مـیگه فردا بیـاید با هم بریم بیرون

اصلا حوصله اش رو ندارم!اصلا!

گفتم بهش بگو تارا دندونش درد مـیکنـه حالا وقت بسیـاره! اس مـیده مـیگه خیلی اصرار مـیکنـه! از پریـا بدم مـیاد!از رسولم بدم مـیاد!

همـینجوری بی خود و بی جهت مـی زیر گریـه!
البته همچین بی خود هم نیست! دلیلشو مـیدونم!
استخاره گرفتم واسه کاری گفت مخالفت شدید باهاش همراه هست بی خیـالش شدم!
5 سال صبر کردم باز حتما 2 ماه صبر کنم!
به هرکی مـیگم مـیگه تو کـه اینـهمـه صبر کردی اینم روش ولی نمـیفهمـه همـین 87 روز واسه من شکنجه هست!
رو گوشیم 3 که تا روز شمار دارم هر روز نگاش مـیکنم
با امروز نگاش مـیکنم 19 87 28

هنوزم دارم گریـه مـیکنم!
هنوزم یـه عالمـه فکر و خیـال دارم کـه دلم مـیخواد بنویسم که تا ببینید روزانـه چقدر فکر و خیـال دارم!
ولی از حوصله شما خارجه

faeze

17-07-92, 03:44

امشبم همـه خوابن وروجکمم خوابید
دلم گرفته مستاصلم امروز مدرسه هلیـا جلسه بود امروز چندروز از مـهر گذشته اهان 16 روز اول سال کـه تا 5 ام معلم نداشتند الانم کـه یکی فرستادن معلم دبیرستان بوده از شـهرهای اطراف امده اصلا از ابتدایی هیچی نمـی دونـه تو جلسه اعصابم بهم ریخت بهش مـی گیم چه برنامـه ای داری روش تدریست چیـه مـیگه همون روشـهای معمول یک جوری مـی خواد بپیچونتت
کل ساعت جلسه بـه جای تو جیـه مادرها درون رابطه با درس بچه ها بـه رنگ پوشـه و جایزه و ... گذشت اونم بدون نتیجه
تازه بعد جلسه وایسادم با مادرها صحبت تو این 1 هفته کـه معلم جدید امده هلیـا مـیلنگه تو درسهاش هر روز گریـه و ناراحتی مـیگه بلد نیستم واقعا من با وجود نیکا نمـی رسم 1 چیز جالبم شنیدم چون معلمشون دبیرستان تدریس کرده اصلا بلد نیست رابطه برقرار کنـه تو کلاس بچه ها رو صدا مـی زنـه مرده ها (واقعا هنوز عصر حجره ) بـه بچه ها مـی گه خفه شید تنبلا و چیزهای دیگه ای کـه واقعا سرم سوت کشید انگار خودشم ناراضیـه از اینکه فرستادنش ابتدایی اخه من موندم واقعا اموزش و پرورش چی فکر کرده
خلاصه رفتیم سراغ مدیر دیدیم بله اونم شاکیـه یک نامـه اعتراض نوشتیم قرار شد مدیر ببره اموزش پرورش نمـی دونم مـیشـه کاری کرد تنـها حرفی کـه امروز بـه مدیرشون زدم این بود ما ازتون توقع داریم تو این مدرسه اکثرا یکی حداکثر 2 که تا بچه دارند اکثر قریب بـه یقین مادرها لیسانس ب بـه بالا هستند پدرهام کـه همـه تحصیل کرده برام مـهمـه معلم بچمون کیـه (اما چیکار کنیم دستمون بـه جایی بند نیست تو بیـابون گیرکردیم ) مدیرشون مـی گفت تازه تذکر دادم کـه اینطوری رفتار نکنـه
نمـی دونم عصر کـه همسری امد ناخوداگاه اشکم سرازیر شد :((=((

aftab khanoom

17-07-92, 12:10

الان ساعت راس ۱ نصفه شبه اعصابم داغونـه کلی‌ گریـه کردم،از وقتی‌ اومدم اینجا همـیشـه وقتی‌ یکی‌ بهم یـه حرفی‌ مـیزد و یـا ناراحتم مـیکرد کوتاه مـیومدم مـی‌گفتم اوضاع بهتر مـی‌شـه دنیـا همـینجور نمـیمونـه باهاش راه مـیومدم, اما الان نـه ب, حوصله خودمم ندارم،خستم دل مـی‌خواد برگردم خونمون،برای اولین بار تو عمرم با مادرم درد و دل کردم هیچ وقت دوست نداشتمـی‌ از دلم خبر داشته باشـه حتا مادرم!!ولی‌ نمـیدونم چرا زنگ زدم کلی‌ گریـه کردم و آروم شدم بمـیرم الهی براش چقدر بزرگواره چقد صبوره،مادرم یـه کوه از آرامش کـه من با فکرای الکیم خودم و از اون محروم کردم،الان احساس مـی‌کنم یـه کوه حرف رو از دلم برداشتن تموم حرف‌های کـه رو دل سنگینی‌ مـیکرد بـه م گفتتم،همـیشـه از گریـه متنفر بودم،همـیشـه فکر مـی‌کردم کـه آدمای ضعیفن کـه گریـه مـی‌کنن ولی‌ الان من فهمـیدم آدم حتما خیلی‌ قوی باشـه که تا بتونـه گریـه کنـه،دوست دارم , منو ببخش کـه ناراحتت کردم یـا اگه تو عصبانیت یـه حرفی‌ بهت زدم، بخدا بـه جان بابا تو خودت نمـیدونی بودن به منظور تو چه حسّ خوبی‌ داره،ببخش اگه حتا یـه کوچولو تو رو اذیت کردم,ممنون کـه تا زمانی‌ کـه تو خونتون بودیم بـه جز عشق بجز امنیت،به جزمحبت،به جز حمایت هیچ چیز بـه ما ندادین.

شالیزه

17-07-92, 02:42

92-7-17
امروز صبح ایستاده بودم برا تاکسی.
یکی اومد.2 نفر مرد عقب و جلو هم یـه آقایی نشسته بود.در عقب رو باز کردم و دیدم اون دو نفر گشاد گشاد نشستن .سوار شدم و ماشین راه افتاد .دیدم اصلا بـه روی مبارک نمـیارن کـه کمـی خودشون رو جمع کنن درون حدی کـه من رو صندلی جا شم.لابد بغل دستیم توقع داشت بشینم تو بغلش !!!!بهش نگاه کردم و مؤدبانـه گفتم ببخشین جسارتأ اگه مـیشـه یـه کم برین اونورتر یـا جمع تر بشینین.
که یـهو گفت : اگه سختتون هست یـه ماشین بخرید و با اون برین اینور اونور.(بنده خدا خبر نداشت کـه به خاطر ترافیک و... ماشین نمـیاریم و از وسایل نقلیـه عمومـی استفاده مـیکنیم)
هنوز 50 متر نرفته بودیم و مسافت که تا مقصد هم طولانی بود و حوصله این آدم نفهم رو هم نداشتم کـه باهاش بحث کنم.به راننده گفتم ببخشین جناب نگه دارین من پیـاده مـیشم.و درون حال پیـاده شدنم بهش گفتم :تو کـه فرهنگ تاکسی سوار شدن بلد نیستی سوار نشو.
پیـاده شدم و با تاکسی بعدی رفتم دفتر.اونجا بحث بین راننده و بغل دستیش داغ بود.راجع بـه همـه چیز صحبت شد.از استاد شجریـان و افتخاری گرفته که تا چیزای دیگه.بین راه هم 2 که تا خانوم سوار شدن کـه یکیشون وارد بحث اونا شد و منم رسیدم و در حالیکه خنده ام گرفته بود از ماشین پیـاده شدم.

شالیزه

17-07-92, 03:36

در واقع، یـادگاری‌ها ارزشمند‌ترین دست آورد‌های زندگی‌ ما هستند.
خاطرات را حتما روی طاقچه گذاشت، که تا کنارِ شمع دانی‌‌های نقره بدرخشند و بی‌ اختیـار یـادِ آینـه را زنده کنند خاطرات را حتما در گلدان‌های پشتِ پنجره کاشت، که تا انتظار رنگِ تازه‌ای بـه خود بگیرد و بازگشت، رنگِ تازه تری خاطرات را حتما نوشت.خواندن هم کافی‌ نیست. آنـها را حتما نوازش کرد.
خاطرات نیـاز بـه لمسِ مـهربانِ انگشتانِ ما دارند و این را کمتری‌ مـی‌‌داند اصلا حتما با خاطرات خوابید.
چه فرق مـی‌کند صبح روی بالشت ردِّ پای کدام اتفاق باشد؟
همـین کـه چشمانت را بـه روز باز مـی‌‌کنی‌ و یـادت مـیاید کـه یک وقتی‌ ، جایی‌ ، بای‌ کـه دوستش داشتی ، لحظه‌ای بـه یـاد ماندنی را ساخته‌ای ، همـین آغوشت را گرم مـی‌‌کند حتی اگر بـه طورِ دردناکی خالی‌ باشد ....... خاطرات را حتما دوباره و دوباره و هزارباره زندگی‌ کرد و کاشی‌ فرسنگ‌ها دور از ما، این را بفهمد

مریم گلی

17-07-92, 06:04

از اول مـهر کـه الینا رفت مـهد ی کـه پارسال مـیرفت فهمـیدیم کـه مربیشون عوض شده ...
اصلا همـه جا خوردیم . مربی پارسالشون خیلی خوب بود و مـی تونست بچه هار و اداره کنـه ولی این امسالیـه بیچاره گناه هم داره ولی یـه بچه 2 ساله داره کـه :(184):
با خودش مـیاردش مـهد . خیلی هم مـهربونـه و زیـادی مـهربون و بچه ها ازش حرف شنوی ندارن و کلاسش خیلی شلوغ بود . تازه فهمـیدم کـه الینا هم با یکی از بچه ها خیلی شلوغ مـیکنن و هیچ کارو انجام نمـیده ...:(564):
بعد از 2 هفته دیدم کـه امسال کلا خیلی نامنظمـه منم رفتم و اقدام کردم کـه مـهدش رو عوض کنم و این چند روز درگیر عوض مـهد دخملی بودم .
اینجا کـه مـیره خیلی منظمـه و مربوط بـه شـهرداری هستش. یـه هر بچه ای پک کامل واسه لوازم و کتابهاشون .
سیستم کتابهاشون خیلی جدید و جالبه .
هنوز یـه روز نرفته بود کـه الینا دوباره این تنگی نفسش عود کردو دوباره راهی دکتر و بیمارستان شدم . امان از پاییز .
البته امسال پاییز بـه خاطر اینکه همـه چیز توی خونـه داشتم از قبیل اسپری دهانی و بینی و شربت های مخصوص ... خوشبختانـه کارش بـه بستری شدن نرسید . خودش هم از ترس بیمارستان وبستری شدن خیلی همکاری مـیکنـه .
پری شب کـه خیلی تب داشت ولی امروز حالش خیلی بهتره ...
زودتر این پاییز تموم شـه منم راحت شم. 8-}/:)

نتیجه اخلاقی :
هیچچچچی مثل سلامتی نمـیشـه ... ;;)
خدایـا . شکرت
فقط سلامتی بده ...:ympray:

*محبوب*

17-07-92, 08:23

17 روز از پاییز دل انگیز گذشت! نمـیدونم چرا که تا امروز بوشو حس نکرده بودم هی خودمو گول مـیزدم کـه به بـه بوی ماه مـهر اومد، امروز ظهر وقتی پرهامو بردم تو حیـاط که تا یکم بازی کنـه باد سردی موهامو نوازش کرد انگار پاییز با تمام وجود گفت سلاااااااام .... مـیدونـه کـه عاشقشم ... مـیدونـه کـه هر سال آخرای شـهریور به منظور ورودش لحظه شماری مـیکنم ... نمـیدونـه کـه قدم زدن زیر بارونش چه حالی داره ... نمـیدونـه راه رفتن روی برگ خشک درختاش با دل آدم چی کار مـیکنـه ... اصلن خودش که تا حالا عاشق شده ... که تا حالا توی بعد از ظهر سرد پاییزی سرقرار، بیقرار منتظر یـار بوده ... که تا حالا چند بار دستاشو از سرما تو جیب یـار گذاشته ... که تا حالا چند بار گفته دوست دارم ، چند بار این جملرو شنیده ...
آه ببین فکرم که تا کجاها رفت ... دلم مـیخواد یـه بار دیگه بچه بشم یـه بار دیگه تمام خاطرات پاییزیمو قدم ب از اول از اولِ اول ، دلم مـیخواد ...

donya_69

17-07-92, 11:11

خاطره آفتاب خانومو خوندم و من هم دلم هوای مادرمو خانوادم کرد. الان 25 روزه کا از شـهرم و خانوادم جدا شدم و اومدم اینجا...
مـهاجرت از شمال بـه جنوب واقعا سخته. دیشب همـه فامـیل دور هم جمع بودن آخه عموم و ام امروز رفتن مکه من بینشون نبودم... واقعا دلم گرفت...
اینجا هم تنـهااااااام دیشب وقتی زنگ زدن واسه خداحافظی اشکم درون اومد الانم کـه دارم اینو مـینویسم دلم هواشونو کرده ...:((:((:((
مـیخوام برم ببینمشون ولی نمـیشـه...

جمره

17-07-92, 11:23

دیروز طرف ظهر رفتم خونـه م دیدم کلافه هست همش بچه اش رادعوامـیکرد :ymtongue:گفتم چیـه چرا هی این بچه رادعوا مـیکنی چیزی نگفت :خستم حصله ندارم اذیتم مـیکنـه کاشف بـه عمل امد کـه شوهرش فردا م

یخواد بره چین به منظور کارش .حالا فهمـیدم تمام ناراحتیش را داره سر بچه اش پیـاده مکنـه یکم باهاش همدلی کردم خلاصهبرگشتم خونمون از اون لحظه ای کـه برگشتم چشمای نگران م از جلوی جشمم دور نمشد :(

noghrehkhanoom

18-07-92, 02:02

صبح حدود یکساعت دنبال کارت عابر بانکم گشتم.داشتم خل مـی شدم.باید مـی رفتم جلسه مدرسه م.دقیقه نود پیدا شد.از جلسه کـه چیزی عایدم نشد.فقط خدا منو ببخشـه،با دیدن معلمش از صبح درگیرم کـه شبیـه کیـه وچقدر آشناست،که شب یـادم افتاده شبیـه سلطان برنامـه عموگه.صداش هم مثل همونـه!درضمن همکلاسی های م فکر من شم:">:xو من الان بسیـار مشعوفم.هی روزگار!چه دوره زمونـه ای شده،که بخاطر تمجید این فسقلی ها هم ذوق کنیم.یـاد حرف م درون دوره پیش دبستانی افتادم کـه یکبار م گفت که" یکی از دوستام از بس کـه شیکه فکر مـیکنی خالشـه ،نـه ش".
ظهر هم با دوستم رفتیم یـه مدکز خرید کـه اون کفش بخره.منم خ ومثل خلها هرکدوم چندجفت خریدیم.من از خجالتم گذاشتمشون انباری.وفقط یکی رو رونمایی کردم.آخه یکبارم چندسال قبل چندجفت باهم خ کـه سه که تا از اونا الان اندازه نیستن.وفقط باعث سرافکندگی من شدن.
آخه اینا قیمتشون نصف شده بود.خلاصه کـه با تشویق پی درون پی همدیگه،نتیجه این شدکه الان هر کدوم چندتا کفش داریم.جالبه کـه در راه برگشت از مدرسه کلی درون مدح بعد انداز وخرید طلاو جلوگیری از خریدهای بیجا و...برای یـه بنده خدایی نطق کردم و اونم کلی تشکر کرد.
در نتیجه موارد مذکور من الان درون عذاب وجدان غوطه ورم و اندازه همون م مـی فهمم!

فریوش

18-07-92, 02:54

دیروز کلی کار داشتم از صبح ساعت 6 بیدار شدم شبم خوابیده بودم صبح خیلی حالم بد بود سرگیجه داشتم اصلا تعادل نداشتم مـیخواستم باقلوا درست کنم ی اومد کمکم من ناهارو اماده کردم یـه صبونـه ی الکی خوردم از شروع کردیم خونـه ی ما یـه جوریـه هر روزی کـه کار داشته باشی هزار نفر مـیان اونجا روزای کـه من خواستگار داشته باشم انگاری همـه مـیفهمن سروکلشون پیدا مـیشـه بگزریم خانم داداشم با پسرش اومدن یـه مقدار کارمون عقب افتاد بالاخره تنـها باشی کار زودتر پیش مـیره یـه ساعتی نشستن بعدش رفتن تلفنم هی زنگ مـیزد زن داییم ساعت حرف زد اخه نوعید نزدیکه زنگ زده بود کاری دارید من بیـام دیگه از همـه ی دنیـا حرف زد از وقتی م رفته کلی عروسی تو فامـیل داشتیم بالاخره امار همرو داد هات چیکار موهاشونو مش چقدر بیخیـالن بزرگت چیکار کرد دیگه حسابی رفت رو اعصاب ما ما هی مـیگیم اشکال نداره اون مـیگه نـه خیلی زشته بابا ادم حتما خودش شعور داشته باشـه ما چی بگیم بالاخره خدا خواستو قطع کرد باقلوای مام عالی شد دوتا تابه انداختیم حالا عکسشو مـیزارم بعدشم اومدیم نون چایی بپزیم دیدم یـادم رفته پودر قند بخرم ی رفت بخر ه منم شرو بـه جمع و جور کردم ولی حالم حسابی بد بود ولی بـه روی خودم نیـاوردم فکرشم نمـیکردم یـه روز واسه مراسم ختم م کار انجام بدم امسال م قرار بود بره مکه مـیگفت نمـیخواد خودت باقلوا بیندازی سخته بده بیرون من مـیگفتم تو کارت نباشـه برو همـه چی با من یـاد اون حرفا داغونم مـیکرد ی اومد نون چایی رم پختیم خیلی عالی شد باورتون مـیشـه من یـه دونم نتونستم بخورم من این حرفارو اصلا بهی نمـیگم با م خیلی راحتم ولی دوس ندارم ناراحتش کنم ببخشید مـیام اینجا سر شمارو درد مـیارم که تا کارمون طول کشید منم یـه قرار مـهم داشتم بماند بعدا مـیگم وای خسته بودم دلم مـیخواست فقط بخوابم هیچ حالی نداشتم پاشدم یـه دوش گرفتم کم کم اماده شدم رفتم ولی خستگیم بسیـار هویدا بود و مشخص شده گویـا دیروز یـه سینی از نون چاییـا سوخت اصلا حواسم نبود ببخشید سرتونو درد اوردم دوستون دارم

noghrehkhanoom

18-07-92, 07:29

روزهایی کـه هوا اینجوریـه وکمـی گرفته اس،من یـاد روزهای پر مشغله قبل عروسیم مـی افتم.حتی یـاد ایـام آخر بارداریم.انگار طیف نور ورنگ این روزها مشترکه.روزهای کوتاه وسرد.حتی صبح یـاد اوایل ازدواجمون افتاده بودم کـه همسرم درون رفت وآمد بین اینجا ویک شـهر دیگه بود.وباید صبح شنبه ساعت چهارصبح مـیرفت.و درون اون دورانی کـه من دانشگاه نداشتم ،به اتفاق هم مـیرفتیم .وچقدر به منظور من سخت بود .در حالیکه الان افسوس اونروزها رو مـیخورم.کاش اونقدر بیخودی رفت وآمد نمـیکردیم.واز اون روزها بعنوان فرصتی به منظور باهم بون وگشتن درون شـهرهای اطراف استفاده مـی کردیم.چه پنجشنبه وجمعه هایی کـه در جاده وترافیک گذشت.واقعا آدم فکرشم نمـیکنـه کـه یـه روزی حسرت چه چیزایی رو بخوره.الان معتقدم کـه باید از اون شرایط لذت بیشتری مـی بردیم.وحتی بیشتر با سختی های اونجا مقابله مـیکردیم.پارسال سفری بـه یکی از شـهرهای اون استان داشتیم وموقع برگشتن از داخل همون شـهر گذشتیم .ازهمسرم خواستم کـه جلوی خونـه نگه داره.هنوز پرده ای کـه من واسه سالن اون خونـه زده بودم،پشت پنجره بود.وانگار از اون موقع خالی مونده بود.چه لحظاتی کـه من پشت اون پنجره ومنتظر همسرم بـه بیرون زل نزده بودم...
انگار رنگ این روزها شبیـه هم بوده ونزدیک،ولی با جنس کاملا متفاوت و دور...

نغمـه

19-07-92, 09:33

غروب جمعه مـهر
غروب خنک یک جمعه پاییزی و هجوم خاطراتی گنگ و بی ربط مرا از اریکه غرورم دور مـیکند و به ورطه سردرگمـی مـی افکند. از ظهر پنجره اتاق خوابم را بـه روی خزان گشوده ام و در تاریک و روشن عصرگاهی؛ نوازش دست سرد پاییز بر گونـه ها و بازوهای ام ذهنم را آشفته تر مـیکند و دلم را تنگ تر... بـه سمت پنجره گشوده مـی روم و به مـیوه های طلایی درخت سرو روبرویم خیره مـیشوم اما رنگ طلایی درون ذهن خسته ام، درون یک دگردیسی دهشتناک، بـه رنگ تیره وحشت درون مـی آید. چیزی مخوف درون افکارم خودنمایی مـی کند و من سردی شگرف نیرویی درونی را حس مـی کنم کـه مرا از زندگی درون لحظه، قیچی مـی کند و به دنیـایی ماورایی مـی برد کـه در آن همـه چیز هست اما هیچ نیست...
چشمـهایم را مـی بندم که تا در رویـایی خود خواسته لحظه ای آرام گیرم. رویـایی کـه در آن مردگان دوباره زنده هستند و هیچ فاصله ای بین من و دلبستگی هایم نیست... دلم مـی لرزد و اشکی ناخوانده مـهمان گونـه هایم مـیشود. بـه سایـه پر از تردیدی خیره مـیشوم کـه روزگاری نفس داغش, نبض هستی بود... بـه سوی پرهیب نامعلوم دست دراز مـی کنم و جز سردی چندش آور هوا چیزی نصیب دستهای پر از حسرتم نمـیشود... چشمـهایم را مـی گشایم و دوباره بـه درخت مقابلم خیره مـیشوم. هوا تاریک شده و جز تصویری هراس آور از درختی مقتدر و بلند کـه انگار شاخه هایش نیزه هایی تیز از بیرحمـی زندگی هست و به منظور قطع آخرین نشانـه های حیـات بـه سمتم نشانـه رفته هیچ نمـی بینم.
غمگین تر از قبل رو از پنجره بر مـی گردانم و به تختم باز مـی گردم. چاره ای نیست... حتما ادامـه داد....

zi zi

20-07-92, 12:03

امروز تولدم بود....مریض هم بودم.صبح اصلا دوست نداشتم از جام م.بخاطر نـهـــــــار جناب آقای همسر بیدار شدم.با بی حوصلگی تمام.یـه اس واسم اومد.دوستم بود...تبریک گفته بود.دوباره یـادم افتاد تولدمـه!تولدی کـه مـیدونی نـه مـهمونی برات خواهد اومد و نـه تو بـه جای خاصی مـیتونی بری.نـهی مـیتونـه بهت هدیـه بده و نـه مـیشـه امـید داشت کـه شوهر گرامـی تلاش کرده باشـه به منظور یـه کار خاص!توی تمام دوران دوستیمون نـه ازش توقع داشتم و نـه تحت فشارش گذاشتم.باهاش ساختم..امـیدوار بودم توی زندگی یـاد بگیره ...ولی نگرفت.
جالبه کـه واسه دوستاش قبل از من همـیشـه هدیـه مـیخریده و فقط بخاطر اینکه من با اونا فرق داشتم مث اونا برام هدیـه نخرید!بگذریم
توی این خراب شده ای کـه هستیم نمـیشـه کـه چیزی هم خرید،اما مـیتونست از مدتها قبل بـه یکی بگه اسمون بیـاره.
انگار دارم عقده ای بازی درمـیارم...ولی خوب اگه من مرد بودم حتما این کارو مـیکردم.چون همـین الان هم واسه روز تولدش هرکاری مـیتونستم انجام دادم...غذای مورد علاقه یـه هدیـه کوچیک کـه از قبل ندیده بود و نگه داشته بودم و مـهربونی.
"توجه" مـهمترین خواسته ام بود...چیزی کـه هرجایی مـیتونی پیداش کنی هدیـه اش کنی ببخشی بورزی...اگه داشته باشیش....
دلتنگم

nazanin7

20-07-92, 01:57

م مـی خواست ش را واسه تولدش غافلگیر کنـه م کلی غذا پخته بود بعد بـه ش گفته بود پسر بابات با خانواده منزل ما هستن م کلی بـه م
غر زد خلاصه کار ها تموم شد منتظر مـهمانان بودیم اونم از حرصش بلند نمـی شد حاضر شود خلاصه یک قاشق هم جا بـه جا نکردتا لباس پوشید دوستاش ریختن اتاق و کلی شلوغ شد مـی خندید و از خوشحالی تو پوستش نمـی گنجید باور نمـی کرد اینـهم کار ها بـه خاطر خودش بوده

مورچه سیـاه

20-07-92, 02:55

در روزی از روزهای پاییز منو شوشو رفتیم ددر بعد یـادمون رفت درون آشپزخونـه رو ببندیم آقای همسر هم کـه تن ماهی مـیل فرموده بودن و کمـی ته قوطیش گذاشته بودن دیگه زحمت انداختن تو سطل اشغالو نمـیکشن همون گوشـه سینک مـیندازن منم حواسم نبید عجله ای رفتیم بیرون . شب دیروقت کـه برگشتیم دیدیم درون آشپزخونـه بازه بازههههههههه دیدم ای دل غافل پیشی اومده رو پادریـه خونـه خرابکاری کرده . فکر کردم فقط رو پادری خرابکاری کرده حالا رفتیم تو دیدیم بعللللللللللللهههههههه تن ماهییـه همسر رو نوش جان فرمودن و قوطی رو انداختن کف اشپزخونـه دور اتاق هام یـه دور زدن و با شکم سیر راهشونو کشیدنو رفتن . منم کـه بدم مـیاد از حییییییوووون تمام خونـه رو نصفه شبی جاروبرقی کشیدم و دسمال زدم . و تاصبح لالام نبرد مـیترسیدم پیشی تو خونـه باشـه با اینکه کل خونـه رو سرازیر کرده بودم .
به قول مریم گلی نتیجه اخلاقی : اینکه قوطی تن ماهیی رو تو سطل زاله بندازین . درون اشپزونـه رو هم ببندین

شالیزه

20-07-92, 01:54

غروب جمعه مـهر
غروب خنک یک جمعه پاییزی و هجوم خاطراتی گنگ و بی ربط مرا از اریکه غرورم دور مـیکند و به ورطه سردرگمـی مـی افکند. از ظهر پنجره اتاق خوابم را بـه روی خزان گشوده ام و در تاریک و روشن عصرگاهی؛ نوازش دست سرد پاییز بر گونـه ها و بازوهای ام ذهنم را آشفته تر مـیکند و دلم را تنگ تر... بـه سمت پنجره گشوده مـی روم و به مـیوه های طلایی درخت سرو روبرویم خیره مـیشوم اما رنگ طلایی درون ذهن خسته ام، درون یک دگردیسی دهشتناک، بـه رنگ تیره وحشت درون مـی آید. چیزی مخوف درون افکارم خودنمایی مـی کند و من سردی شگرف نیرویی درونی را حس مـی کنم کـه مرا از زندگی درون لحظه، قیچی مـی کند و به دنیـایی ماورایی مـی برد کـه در آن همـه چیز هست اما هیچ نیست...
چشمـهایم را مـی بندم که تا در رویـایی خود خواسته لحظه ای آرام گیرم. رویـایی کـه در آن مردگان دوباره زنده هستند و هیچ فاصله ای بین من و دلبستگی هایم نیست... دلم مـی لرزد و اشکی ناخوانده مـهمان گونـه هایم مـیشود. بـه سایـه پر از تردیدی خیره مـیشوم کـه روزگاری نفس داغش, نبض هستی بود... بـه سوی پرهیب نامعلوم دست دراز مـی کنم و جز سردی چندش آور هوا چیزی نصیب دستهای پر از حسرتم نمـیشود... چشمـهایم را مـی گشایم و دوباره بـه درخت مقابلم خیره مـیشوم. هوا تاریک شده و جز تصویری هراس آور از درختی مقتدر و بلند کـه انگار شاخه هایش نیزه هایی تیز از بیرحمـی زندگی هست و به منظور قطع آخرین نشانـه های حیـات بـه سمتم نشانـه رفته هیچ نمـی بینم.
غمگین تر از قبل رو از پنجره بر مـی گردانم و به تختم باز مـی گردم. چاره ای نیست... حتما ادامـه داد....

ببخشین اسپم مـیذارم.ناگزیر شدم.
نوشته هات رو کـه مـیخونم انگار آن شرلی با موهای قرمز داره حرف مـیزنـه.ادم نمـیدونـه خاطره است؟یـادداشته؟کتابه؟چیـه؟ ولی خیلی باحاله دوستش دارم;)

شالیزه

20-07-92, 02:49

-7-
دیشب (جمعه) خونـه بابام اینا بودیم. وقتی مـی خواستیم برگردیم خونـه ،داداشم سوئیچ ماشینشو داد گفت ماشینو ببرین خونـه تون چون پارکینگ خونـه بابا اینا جا نداشت.مدارک ماشینشو هم داد و تاکید کرد کـه کنار موبایل نذارین چون کارت سوخت آسیب مـیبینـه.
توی دستم موبایل من و شوهرم بود و کلید خونـه و مدارک ماشین.اومدم که تا موبایل رو گذاشتم جلو رو داشبورد.سر خیـابون کـه رسیدیم حتما دوربرگردون رو دور مـیزدیم بـه سمت خونـه.ساعت :5 شب بود و شیشـه های جلو هم داده بودم پائین و باد خنکی مـیوزید....
تو دور زدن یـه دفعه صدای گوشیمو شنیدم کـه از رو داشبورد افتاد .برای اینکه حواس شوهرم موقع رانندگی بـه اون پرت نشـه گفتم وقتی رسیدیم برش مـیدارم.رفتیم تو پارکینگ خونـه و حالا هرچی مـیگردم نیستش....
شوهرم بـه گوشیم زنگ زد بوق مـیخورد ولی صداش نمـیومد....هرچی گشتیم نبود...اونم خسته اش بود و عصبانی شد کـه از دست تو.....حتما از پنجره افتاده بیرون!!!! گفتم تو خون هگوشی از دستم مـیوفته رو قالی باطری و درش جدا مـیشـه مـیوفته زمـین،حالا تو خیـابون با اون سرعت چه جوری داره زنگ مـیخوره و روشنـه؟؟؟؟تازه اگه ماشین از روش رد نشده باشـه!!!
خیلی برام عجیب بود...
خونـه بابا هم زنگ زدم بچه ها گفتن با خودت بردیش.
هیچی دیگه دوباره ماشینو زدیم بیرون و رفتیم سمت حونـه بابا اینا و دوربرگردون و....زدیم کنار .پیـاده شد و با گوشیش زنگ زد بهم که تا ببینیم کجا افتاده.و تو اون تاریکی دولا دولا داشت تو باغچه کنار خیـابونو ورانداز مـیکرد....منم خنده ام گرفته بود....یـهو دیدم درست یـه کم اونورتر یـه چیزی مثل گوشی من بـه پشت افتاده.گفتم اونو ببین.اون نیست؟رفت و دید خودشـه!!!!
وای کلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم...همون موقع از خونـه بابا اینا زنگ زدن م بود...جریـانو بهش گفتم و هر سه تایی کلی خندیدیم....
ولی وقتی رسیدیم خونـه بـه شوهرم گفتم خداروشکر گوشیم پیدا شد.ولی چرا تو مدیریت بحران نداری؟چرا حتما اونجوری برخورد کنی و به جای راه چاره زود عصبانی بشی و....؟اون بابت برخوردش عذرخواهی کرد و...

najmeh

21-07-92, 03:36

امروز کلاس داشتم دانشگاه خب مثل همـیشـه سرویس اومد دنبالم و رفتم دانشگاه، وقتی سوار شدم یک نشسته بود سلام کردم فقط سرش را تکون داد با خودم فکر کردم چقدر مغرور، درون طول مسیر همکارای دیگر سوار مـیشدند و خیلی گرم سلام و احوالپرسی مـی د درون صورتی کـه که هیچ کدوم را نمـیشناختم و من داشتم با خودم بـه تفاوت رفتار اون با این همکارا فکر مـیکردم، درون انتهای مسیر یکی از همکارا کـه سابقه بس طولانی داره و ش هم همسایـه مون هست سوار شد سلام کردم با خوشرویی جواب داد و مشغول صحبت با بقیـه شد منتظر بودم کـه منو بیشتر تحویل بگیره، ازم سوالی بپرسه اما هیچی نپرسید و من احتمال دادم حتما نشناخته آخه با م رابطه بسیـار عالی داره،وقتی رسیدیم دانشگاه پیـاده شدیم بهش گفتم خوب هستید خانم فلانی، گفت بابا تو هنوز منو نشناختی اینجا بود کـه فهمـیدم کلا از اول شناخته و من زیـادی پر توقع بودم. خلاصه رفتم سرکلاس و شروع کردم بـه حضور و غیـاب. نمـیدونم چطورم شد حس کردم کـه تمام بدنم داره مـیلرزه احتمال دادم فشارم افت پیدا کرده ولی ناچار بودم ادامـه بدم. بعد از کلاس رفتم دفتر کـه آب بخورم و ساعت برگشت سرویس رو بپرسم دیدم کـه باز همون خانم مغرور نشسته و داره با تلفن صحبت مـیکرد به منظور خودم آب ریختم و نشستم بعد کـه تماسش تموم شد شروع کرد بـه حرف زدن با من. آنقدری با هم گرم گرفتیم کـه اصلا زمان را فراموش کردم من دیگه کلاسی نداشتم ولی اون کلاس داشت و متاسفانـه سرویس دانشگاه رفته بود و من مجبور شدم با تاکسی بیـام. بعد کـه از دفتر بیرون اومدم فکر کردم کـه چقدر عجولانـه قضاوت مـیکنم الان این اصلا مغرور نبود و خیلی هم گرمـی بود با خودم فکر کردم کـه چه قضاوت های عجولانـه ای کـه در مورد اطرافیـانمون مـیکنیم بدون اینکه واقعیت و علت برخی از رفتارها را بدونیم. خلاصه داشتم بـه این مسائل فکر مـیکردم کـه رسیدم بـه تاکسی ها یک لحظه طبق عادت همـیشگی کـه قبل از سوار شدن بـه تاکسی کرایـه اش را آماده مـیکنم دست بردم بـه کیفم اما کیف پولم نبود ای دل غافل کیف پولم رو داخل یک کیف دیگه گذاشته بودم حالا حتما چیکار مـیکردم حتی 00 تومن هم توی کیفم نبود بـه م زنگ زدم و گفتم هیچی پول ندارم اون هم طفلکی با این وضعیت بارداری بدی کـه داره گفت من مـیارم همون جایی کـه پیـاده مـیشی خلاصه قرار شد ی آماده بشـه و راه بیفته و زنگ بزنـه بـه من که تا من هم تاکسی بگیرم بـه راننده مسیرم رو گفتم و سوار شدم بـه مقصد کـه رسیدم م سمت دیگه ای ایستاده بود و راننده ما را درون یک سمت دیگه چهارراه مـیخواست پیـاده کنـه و من هم موضوع رو گفتم و خواهش کردم کـه بره سمت ی اونم همـه اش مـیگفت شما آبجی ام قابل نداره خلاصه ی اومد و پول داد و بعد هم با هم رفتیم یـه دور زدیم تو خیـابون ها و رفتیم خونـه

pooh and pinki

21-07-92, 04:22

روزای تکراری
وعده های تو خالی
هی منتظر شدن به منظور اینکه حالم کمـی سر جاش بیـاد
هی غصه خوردن و رویـا پردازی
هی کانجار رفتن
گاهی خوش رو بدن
شده حال و روز این روزای من.
حس مـی کنم شدم حزب باد. سست و ضعیف. باد از هر ور بوزه مـی رم همون سمت. خواسته داشته باشم زود عوض مـی شـه. خودم رو با شرایط وقف مـی دم اما شرایط انگاری قصد آزار منو داره. چرا؟؟
چرا یـه لحظه خوبم و حس مـی کنم قوی ام و بعد...
چرا چرا واسه کارام و نوشتنام نیـاز دارم اول کارای دیگم رو کرده باشم کـه مثلا با آرامش انجام بدم و هب زمان بخرم کـه موقعیت مناسب کارم و انجام بدم و بعد کـه مـی بینم زمان درون حال اتمامـه بزور مـی رم کاری رو مـی کنم کـه دیگه حس حالشم رفته؟؟ همـیشـه اینطور بودم. انگار مـی خوام آپولو هوا کنم!!
جدیدا حس کاری ندارم. تنبل بودم تنبل تر شدم.
اقبال نگران رویـا پردازی های زیـادم شده.
چند روز پیش استادشون گفته آدما از یـا سالگی که تا سالگی همش درون حال رویـا پردازین کـه بعد از این حتما با ورزش یـا کار یدی کنترلش کرد. منم کـه بیکار و یـه عمره خودم رو با رویـا پردازیـام زنده نگه داشتم نگرانش کردم. مـی گه برو پیلاتس و کلا زبانت. شاید اگه مـی تونست بـه کار یدی هم وامون مـی داشت.
مـی گه چیز نگران کننده ایی نیستا اما...
اما من هنوزم با رویـا پردازیـام خوشم و شاید زنده. اونم تو این شرایط. دیگه زمان رویـا پردازی هام خیلی همراهی نمـی کنـه مـی گه ببین ژیلا باز داری رویـا پردازی مـی کنی ها!!!
چند روز دیگه م اینا از مکه مـی یـان و من هنوز معلوم نیست مـی رم یـا نـه. این گولو هم جریـانی شده واسه خودش!!
چرا حوصله ی رفتن ندارم؟؟ چطوره کـه من دلم طاقت مـی یـاره دیر بـه دیر خانوادم رو ببینم و حتی حرفم ن؟؟ تو چه عوالمـی دارم زندگی مـی کنم؟؟
همـه فکر مـی کنن بـه یـادشون نیستم اما هر روز بـه همـه فکر مـی کنم اما...
خوبه صبرم تو این چیز زیـاده وگرنـه حالا کـه ازشون دورم و دیر بـه دیر مـی بینمشون خیلی اذیت مـی شدم.

نغمـه

21-07-92, 11:55

ببخشین اسپم مـیذارم.ناگزیر شدم.
نوشته هات رو کـه مـیخونم انگار آن شرلی با موهای قرمز داره حرف مـیزنـه.ادم نمـیدونـه خاطره است؟یـادداشته؟کتابه؟چیـه؟ ولی خیلی باحاله دوستش دارم;)
خیلی بده کـه آدم خودش مدیر باشـه بعد بیـاد توی انجمن بهترین دوست مدیرش اسپم بگذاره. من شرمندگی خودم رو دارم و اگه پستم رو دوست نازم حذف کنـه اصلا ناراحت نمـیشم و کاملا بهش حق مـیدم ولی :
شالیزه عزیزم
این نغمـه هست و با موهای فعلا سیـاه کـه این نوشته های خاکستری رو مـی نویسه. اینـها نـه خاطره هست و نـه یـادداشت و نـه کتاب بلکه برشـهای مقطعی از زندگی و ذهن من هست کـه بر قلمم جاری مـیشـه. ببخشید کـه باعث سردرگمـی ساختاریت درون حیطه ادبی شدم. شاید بـه همـین دلیله کـه فقط تعداد بسیـار انگشت شماری از دست نوشته هام رو منتشر مـی کنم و خیل عظیمـی از آنـها رو درون خلوتکده خودم و یـا فقط درون ذهنم باقی مـی گذارم.
باز هم از پریسای گلم مدیر محبوب و دوست داشتنی این تاپیک عذرخواهی مـیکنم و قول مـیدم کـه هنجارها و قوانین مدیریتی رو کاملا مدنظر داشته باشم.

*ماریـا*

21-07-92, 09:18

هیجان م بـه واسطه رفتن بـه مدرسه ذهن من و از جشنواره رنگها غافل کرده بود.وقتی امروز به منظور قدم زدن رفتم پارک ته کوچه از این همـه رنگ روی شاخه ها کـه با نسیمـی ملایم مـی یدند از هیجان لبریز شدم.همـیشـه نسیم ملایم ،بغض ترک خورده آسمون،عطر مبهم آشباح شده تو فضا من و به مرز جنون مـیرسونـه.

عاشقتم پاییز!!!!عاشق نم نم بارونتم کـه هنوز کامل حسش نکردی تبدیل بـه سیلاب مـیشـه بـه خودت کـه مـیای مـیبینی خیس خیسی.مثل عشق کـه با سرعت صوت قلبت و تسخیر مـیکنـه.
عاشق آسمونتم کـه مثل دل عشاق گرفته و بی قراره.وقتی صاعقه وار بـه زمـین هجوم مـیاری که تا رحمتت رو تقدیم کنی دلم از شادی مـیلرزه.
غرق لذت مـیشم زمانی کـه با نسیم موهام و نوازش مـیکنی و من از شرم خودم و جمع مـیکنم،روسریم رو محکم مـیکنم که تا سرخی گونـه ام راز درونم رو فاش نکنـه.قدمـها م و بلند تر بر مـیدارم که تا قبل از اینکه زیر نگاهت مچاله بشم خودم و به سرپناه برسونم..سرمست مـیشم از عطر دلپذیرت کـه بوی آشنای یـار و مـیده.
سرخی انار،طعم گس خرمالو،مزه ترش نارنگی نوبرونـه کـه دهن رو پر آب مـیکنـه حالم و عوض مـیکنـه.......
لحظه لحظه های با تو بودن منو بی قرار مـیکنـه. دوستتتتتتتتت دارم ای زیباترین فصل خدا،ای فصل بی قرار ،بی قرارتممممم......

nazanin7

21-07-92, 11:21

روز شنبه منو م شـهر بغلی شـهرمون رفتیم کمـی واسه م خریدکنم اول واسه م خرید کردم بعد رفتیم مغازه ایرانیـها کشک و رشته خریدیم بعد راه افتادیم درون بین راه مغازه ایرانی یک مغازه ترکی با کباب ترکی خوبی داشت غذا خوردیم بعد رفتیم سوار قطار شویم دیدم خرید م را جا گذاشتم دوباره رفتم مغازه کـه غذا خوردیم پرسیدم گفت نمـی دونم من ندیدم رفتم مغازه ایرانی اقاهه گفت من حواسم بود بردید خلاصه بر گشتیم دوباره رستوران پرسیدم گفتن اره پیدا شده خوشحال شدم بعد رفتیم دوباره سوار قطار بشویم شنیدیم قطار قبلی بـه مشکل خورده بود خلاصه ما تو اون قطار نبودیم شکر /خرابی قطار

noghrehkhanoom

24-07-92, 11:29

گاهی دلم به منظور خودم تنگ مـیشـه.برای خود خودم.نـه بعنوان همسر یک مرد،و نـه مادر یک .دلم خودمو مـیخواد،بدون چهارچوب زمان ومکان.بدون دغدغه .بدون اینکه بخوام فکر کنم کـه بزرگ شدم وباید عاقل باشم.بیخیـال کارهای عقب افتاده ونیمـه تمام.کاش کـه مـیشد.اون وقت بایک دوستی کـه اونم بیخیـال شده بود،مـی رفتیم قدم مـیزدیم.تو خیـابونای بدون سربالایی،راحت مـی گشتیم.و هی بیخودی بـه همـه چیز مـی خندیدیم.وکلی فکرهای عجیب مـیکردم.مثل اینکه اگه یـهو سرکلاس جیغ ب چی مـیشـه؟ یـا اگه کرایـه تاکسی رو ندم وفرار کنم ،آقای راننده دنبالم مـیکنـه یـا نـه؟مـیشـه کـه منو یـه صبح که تا شب با یـه فلاسک چایی ول کنند تو قنادی بی بی؟یـادمـه کـه قبلا بـه اینکه تو کتاب فروشی اتراق کنم فکر مـیکردم،چه پیشرفتی کردم من! اونقدر مـیرفتیم کـه به یک جای جدیدوجالب برسیم.نـه اینکه گم بشیما،نـه،منظورم اینـه کـه به جایی برسیم کـه ارزش کشف داشته باشـه.ظاهرا درون دوران طفولیت ،ودر یک لحظه طلایی کـه در حیـاط باز بوده هم، من چنین تصمـیمـی داشتم،ولی درون مغازه قنادی سر کوچه مون ودر یک قنادی متوقف شدم .ومنو درحالی پیدا کـه به یک بستنی مـهمون شده بودم. مثل اینکه من از همون اول عادت بـه کارهای نیمـه تمام داشتم.دلم اون دمپایی تق تقیمو مـیخواد کـه یک دایره طلایی مثل سکه درون پاشنـه اش داشت و بلای گوش بود.بخصوص مواقعی کـه با پدرم درون پیـاده روی کوچمون راه مـیرفتیم ومن پامو بین شیـارهای پیـاده رو مـیکشیدم وصدای پدرمو درون مـی آوردم کـه از من مـیخواست کـه درست راه برم.دلم اون روزهایی رو مـیخواد کـه بزرگترین ودر عین حال مکرر ترین غصه من جاموندن جامدادی وکاپشنم درون کلاس بود کـه طبق معمول با تلفن بـه سرایدار مدرسه مون رفع مـیشد. خلاصه کـه دل من هنوز فراغت بال مـیخواد...

taraneh

25-07-92, 02:14

روزهای سخت....دیروز و امروز ،روزهای سختی بود.خیلی سخت...دیروز تولد پدر بود و روزی کـه ی عزیزم بر اثر ایست قلبی درون گذشت.غم پدر و اینکه نیست را درگذشت زنی هزار بار شبیـه بـه او صدچندان کرد.باور ش هنوز و حالا حالا ها کار دارد.قبرستان و فریـادها.فریـاد پدر....فریـاد از دلتنگی.دلم مـیخواست درون آغوشی کـه امروز بـه دیدارت آمد فریـاد مـیزدم.به چشم هایش نگاه مـیکردم ومثل همـیشـه تورا مـی دیدم.دست هایش.بوی تنش.چشم هایش... اما افسوس،او آمد بـه جایی کـه تو رفتی.چه جای دوری.چه جای همـیشـه درون دسترسی!.من انگار اما دیگر توان غصه ندارم.دیشب با حال بدی بـه چرت های نصفه نیمـه مـی رفتم.حالا دیگر حتما منتظر باشیم بـه خوابمان بیـاید.مـی ترسم از روزی کـه همـه ی رد پاهایت گم شود.مـی ترسم....

چقدر سخت تر هست مرگ مادر.من امروز دیدم کـه چه پر پر مـیزدند.من امروز بـه خودم نـهیب زدم کـه هی فلانی!قدر مادرت ،عزیزترینت رابدان!چقدر فراموشکاریم.همـیشـه طلبکار.مادر و پدر بهترین های دنیـا هستند.به خدا یک دانـه اند.اصلا نباید بدون لبخند با آنـها روبه روشد.باید آنـها را درون آغوش گرفت.من درون چشمان ام حسرت درون آغوش نگرفتن رادیدم.در آغوش نگرفتن مادر بـه خاطر خجالت....و امروز آغوشی را مـیفشرد کـه سرد بود.خیلی سرد.خیلی دیر.....

مادر عزیزم.قدرت را بیشتر و بیشتر خواهم دانست درون هر شرایطی.هرگز نمـیر مادر...

najmeh

25-07-92, 03:05

باید اعتراف کنم کـه روزهای تعطیل به منظور خودم اینقدر بهانـه مـیارم کـه پیـاده روی ام را انجام ندهم اما امروز با پگاه دوستم قرار گذاشتم بریم پیـاده روی فاصله خونـه ما که تا پگاه 0 دقیقه هست از خونـه بیرون زدم با کلی آهنگ دلخواه رفتم خیـابون ها شلوغ تر از همـیشـه بود اکثرا آقایونی کـه یکم ازشون سن گذشته با خانم شون داشتند مـیرفتند نماز عید. و من اما رفتم که تا رسیدم بـه مقصد اینقدر صدای ترانـه ای رو کـه گوش مـیدادم بلند کرده بودم کـه وقتی پگاه هم چند بار صدام زد نشنیدم رفتیم یک پارک نزدیک خونـه شون نزدیک یکساعت پیـاده روی کردیم پارک کوچیکه و پر از وسایل ورزشی، بعد از اتمام پیـاده روی شروع کردیم بـه شیطونی و ورزش با دستگاه ها و قاه قاه خندیدن، وقتی داشتم برمـیگشتم باز هم مـیخواستم 0 دقیقه را پیـاده بیـام کـه دیگه انرژی نداشتم نون باگت خ واسه مسابقه تزیین کتلت و برگشتم خونـه. بابا هنوز خونـه بود اومدم سایت و دیدم کـه نظرسنجی مسابقه را گذاشته بودند اوه مـهلت مسابقه تموم شده و من بیخبر مـیخواستم امروز کوکو یـا کتلت بدرستم. هم از صبح گوشت و نخود را گذاشته بود به منظور بزقرمـه. حوصله نداشتم غذا درست کنم اما دیگه مجبوری درست کردم و بسیـار عالی شد و کلی هم مورد استقبال بقیـه قرار گرفتم. مدام پیـام تبریک برام مـیامد اما حوصله نداشتم بهی پاسخ بدهم، همـیشـه وقتی عید یـا مراسمـی هست به اکثر دوستام اس مـیدم و تبریک مـیگم اما امروز حوصله هیچ را نداشتم اما تمام روز منتظر بودم یک نفر بهم اس بده از اما نداد، با خودم گفتم مـهم نیست شایداونم منتظر بوده من بهش اس بدم... ..به هرحال عیدتون مبارک و امـیدوارم آرزوهای همـه دوستای گلم براورده بشـه

کیـانا

29-07-92, 04:26

دیروز بعد از کلی کـه کارهای خونـه رو کردم و کلی غذا پختم وقتی شب شوشو اومد با کلی ذوق وشوق اومدم بـه استقبالش و ازاومدنش کلی خوشحال شدم ولی اون خیلی سرد باهام رفتار من دوست دارم هنوز مثل روزهای اول زندگیمون باشیم همون طور پرانرژی ولی شوشو بعضی وقت ها اصلا حوصله این طور چیزهارو نداره من هم کـه حساس وایـه همـین هم موقعی مـی خواستیم شام بخوریم با کوچکترین غری کـه به بنده زدن من هم منفجر شدم کلی چیزی گفتم وبعد هم کلی گریـه کردم کلی

taraneh

30-07-92, 01:42

روزی کـه داره سپری مـیشـه،یعنی امروز به منظور من روزی پر از ناهمواری بود.تا همـین الان.همـین الانـه الان.صبح رفتم به منظور کارورزی.آقایی کـه مدیر مسئول اون قسمتی هست کـه قراره من اونجا کار کنم،همون اول یک برخورد بد و زننده با من داشت.من خیلی مودبانـه وارد اتاقش شدم و سلام کردم. صندلی کناریشو اشاره کرد و گفت بشین.نشستم.به خانوم کناری سلام کردم.خانومـه رو مـیشناختم.اون حالمو پرسید ومنم تشکر کردم گفتم خوبم.که آقاهه با فریـاد منو مورد خطاب قرار داد و گفت:خانوم!!!اومدی اینجا کار یـاد بگیری یـا وقت بگذرونی؟:oمن!حمل بر خودستایی نباشـه:>یک دانشجوی وظیفه شناسم کـه مودرز پروژه هام نمـیره!تا الان نمره ی همـه ی کارهای عملیم 20 بوده.اصلا متعجب موندم!گفت حالا یـه چی گفته!قرار بود کارمو از فردا شروع کنم.آقا جو گیر شده بود گفت برو 15 که تا پرونده تصادفی از مددجوهارو بردار خلاصه نویسی کن!تا رفتم سراغ پرونده ها با لحن خیلی بدی گفت:ببین اینا رازهای مردمـه!اگ یک روزی بفهمم رفتی توی شـهر چیزی از این پرونده ها رو بهی گفتی دیگه اجازه ی اینکه دست بـه پرونده ها بزنی نداری!!!!!!!!!!!!~x(:-(||>:o:o:o:o:oخیلی خیلی ناراحت شدم اما بـه روی خودم نیـاوردم.آخه مرد نا حسابی من همـه ی اینارو مـیدونم ترم آخرم هستم.آخه مـیخوای بگی با یک لحن بهتر بگو!خدایـا خیلی دلم شکست.من همـیشـه گفتم من هیچ وقت کار دولتی نخواهم کرد.به خاطر وجود یک همچین آدمایی!آدم های ناشایسته مشکل دار.نمـیدونم من قیـافه م ایراد داره؟یک جوری با من رفتار مـیکرد انگار با بچه طرفه!والا حالم بـه هم خورد.خیلی ناراحتم.از معده درد دولا راه مـیرم.یعنی معیـار رفتار با زیر دستان توی این مملکت چیـه؟
تو اسم خودتو گذاشتی مددکار!!!!!بلد نیستی با یک آدم معمولی حرف بزنی!این بار اول نیستا.من متاسفانـه بـه یک نتیجه ی بدی رسیدم.هرچی آدم بدی باشی بیشتر تحویل مـیگیرنت.همسر من مـیگه وقتی همچین برخوردی باهات کرد حتما اعتراض مـیکردی.آخه چی مـیگفتم؟غیر از تاسف چه کاری مـیشـه کرد؟
الانم کـه هیچی...نمـیگم.
اما توی یکی از کتابام خوندم این حرف نزدن ها و ریختن ناراحتی توی دلمون وبه بقیـه نگفتن توی خانومـها باعث از بین رفتن فعالیت تخمدان ها وناباروری مـیشـه.توی آقایونم مجاری ادراری رو دچار مشکل مـیکنـه.

حالا از فردا حتما این آقارو تحمل کنم.خدایـا بـه خیر بگذرون وصبر عنایت بفرما..

reza1200

02-08-92, 02:23

اقا چند روز پیش رفته بودم کوه تفریح داد زدم خدیـا از من خوش تر هم هست ؟ :(249):
صدا اومد: هست هست هست ...:o
هیچی دیگه ضایع شدم برگشتم کنار دوستان ;))

reza1200

02-08-92, 03:01

یـه عصر جمعه رفته بودیم رصد خانـه مرکز علمـی شیرین تو برگشت وسایلها رو گذاشتیم صندوق عقب 206 منم عادت دارم با استارت کولرم روشنـه اون محیط هم شلوغه یـه مسیری اومدم متوجه شدم کولر خنک نمـیکنـه صدای موتور ها و ماشین ها زیـاد شده نگاه تو اینـه عقب کردم دیدم چ شفاف شده محیط بیرون !! گفتم شیشـه های عقب رو بیـارید بالا صدا اذیت مـیکنـه من رو گفتن بالاست مشکوک شدم ک مبادا درب صندوق عقب باز باشـه و دیدم اره دقیقا همـین طوره همگی پیـاده شدیم نگاه ماشین مـیکردیم و مـیخندیدیم .و قادر نبودیم درب رو ببندیم و کلی خجالت کشیدم جلو مردم :))

aftab khanoom

04-08-92, 12:49

دیشب از خوشحالی‌ تپش قلب بالا داشتم بـه زور تونستم بخوام صبح سحر خیز بلند شدم نتونستم بخوابم تموم حسای خوب بـه قلبم سرازیر شده .واسه خودم چای درست کردم آقای هم رفته بود سر کار قبل از این کـه بر سر کار مثل همـیشـه کلی‌ سر بـه سرم گذشت و رفت خوشش مـیاد من و اول صبح بیدار کنـه مـیگه قیـافت دوست داشتنی مـی‌شـه صبحا :o آخه یکی‌ نیست بهش بگه من خودم اول صبح جرأت نمـیکنم تو آینـه خودم و ببینم تو چطوری این حرف رو مـیزانی‌:p8-}!!!!! بـه امـید خدا یکماه یـا شایدم کمتر دارم مـیام خونـه هوا خیلی‌ سرد شده خوشحالم کـه دارم از این سرما فرار مـی‌کنم دلم به منظور خونمون تنگ شده امروز قرار شده با دوستم برم به منظور همـه سوغاتی بخرم کـه این خودش یـه پروژهٔ واسه خودش کاش مـیشد بـه هرکی‌ پول داد و مـیگفتی‌ لطفا برا خودت هرچی‌ دوست داشتی بخر ;))آخه من نمـیدونم چی‌ بخرم کـه اونا دوست داشته باشن،تموم این ۱سال و خرده‌ای ماه یـه طرف این ۱ ماهم یـه طرف روزش برام یـه قرن مـی‌گذارن ولی‌ خوبیش بـه این کـه مـیگذرن،با بابام صحبت کردم الهی فداش بشم من کـه اینقد دوست داشتنیـه :xپشته قیـافه جدی و خشکش یـه قلب بزرگ و پر از مـهر داره :(744): امروز گفتم پدرا قهرمان زندگی شونن حتا اگه پیر بشن برگشتن گفتن بـه دست درد نکنـه یعنی‌ من پیرم دیگه کلی‌ باهم خندیدیم :">چقدر خوب کـه اینقد محکم حرف مـیزنی‌ بابا آدم ته دلش قرص مـی‌شـه چقد خوب کـه من شدم ت!!!بهش گفتم من مـی‌تونم هزار سال زندگی کنم و تو رو بیشتر از پیش دوست داشته باشم :) کلا این روزا شاعر شدم شعر مـیگم حتما الان هوای شیراز شاعر پرور شده :) کلی‌ دلم به منظور شیراز تنگ شده :(برای بابام م خونمون حتا از شما چه دروغ به منظور پیرزن همسایمون کـه همـیشـه وقتی‌ مـی‌خواستم برم دانشگاه من و مـیدید مـیگفت ماه شودی م و من کلی‌ سر بـه سرش مـیگذاشتم اون فقط مـیگفت از دست شما جوونـهای این دوره زمونـه عاشقش بودم خیلی‌ آدم با جنبه‌ی بود:(606):امـید دارم بـه خدا کـه این روزهام با خوشحالی‌ بگذره من برم پیش آدم‌های کـه بیشتر از جانم دوستشون دارم:x

نغمـه

05-08-92, 03:41

یک خاطره ساده تصویری:
روز پنج شنبه دوم آبان ماه (یعنی دو روز پیش) تولد عشقم؛ آریـا بود. چون پدرش شـهرستان بود و خودم هم عمل واریس پا کرده بودند و م و همسرش هم رفته بود ند عروسی همسرش،ی نبود کـه باهاش تولد بگیریم بـه همـین دلیل خودمون رو به منظور یک تولد منحصر بـه فرد دو نفره آماده کردیم. به منظور قسمت اول تولد، شب قبلش دوتایی رفتیم کافی شاپ ناتالی (خیـابان سهروردی شمالی) و آریـا کیک و تیرامـیسو و آب پرتقال خورد و من هم یک اسپرسو با یک برش کیک کـه البته سه چهارم کیک من رو هم آریـا خورد (عاشق کیک هست) و کلی خوش گذروندیم. به منظور قسمت دوم برنامـه هم روز پنج شنبه دوم آبان دوتایی رفتیم توچال. ناهار هم همونجا بودیم. جای همگی خالی. همـه چیز خیلی خوب پیش رفت و واقعا یک روز بـه یـاد موندنی درون ذهن هردومون نقش بست. ولی چونی نبود ازمون عبگیره؛ عکسهامون تکی شد. به منظور اینکه شما رو هم درون این لحظه های خوش دونفره مون شریک کنم عخودم و آریـا رو درون روز شیرین تولدش براتون مـی گذارم. البته ناگفته نماند کـه جشن تولد آریـا موکول شد بـه جمعه این هفته کـه همـه فامـیل رو دعوت کرده. و مرتب هم تکرار مـیکنـه کـه باید دوستهام رو هم جداگانـه دعوت کنم...

کیـانا

05-08-92, 04:48

م دیروز رفتن کربلا بـه همراه مادرشوهرم و چندتادیگه از فامـیل ها منم تک وتنـها موندم ازوقتی رفتن دلم خیلی گرفته . خداکنـه این چندروز زود بگذره . جونم دوست دارم

یـاسمن گل یـاس

06-08-92, 04:16

این روزا روزای خیلی شلوغین یـه جورایی انگار حساب روز و ساعت از دستم درون رفته.
کارام خیلی زیـاده خیلی ولی بـه جای خستگی احساس مـی کنم پر از انرژی ام.
خدا رو توی عمق قلبم حس مـی کنم.هیچوقت از هم جدا نبودیم هیچوقت.اما انگار این روزا بیشتر سراغ همو مـیگیریم.مدام سر بـه سر هم مـیذاریمو از اینکه مدام نگاهمون بـه همدیگه ست انگار هی خنده مون مـیگیره.
این روزا خدا بهم یـه لشگر آدم خوب(خوب کـه مـیگم یعنی محشر یعنی عشق)هدیـه کرده کـه از دیدن هر روزشون دلم از خوشی پر مـیکشـه تو آسمونا پیش خود خدا.
چقدر خوبه کـه خدای من این همـه عاشقمـه.منم عاشقشم یعنی دیوونـه شم.فارغ از هر تکلیفی همـیشـه باهاشم.
خدایی چقدر صداقت خوبه.چقدر خوبه آدم همـیشـه خود خود خودش باشـه.با همـه ی ضعفا و قدرتاش.
انگار خدا وقتی یـه جایی مـیبینـه بـه همـه ی اصولت معتقد موندی یـهو وارد صحنـه مـیشـه و با دستای قویش بغلت مـیکنـه.
خوشحالم کـه مثل پدرم مثل مادرم همـیشـه از قوانین قلبم پیروی کردم خیلی خوشحالم.

zi zi

09-08-92, 06:33

زندگی توی شرایط سخت معانی مختلفی داره!
وقتی خیلی بی مخ بودم فکرمـیکردم اگه با عشقم توی یـه جای دورافتاده باشم وتنـها خودم باشم و خودش فقط عشق مـیبینم و عشق.خداجون چرا وسط اینـهمـه توهم و خیـال و آرزو اینو جدی گرفتی قربونت برم؟!:((

3-4روز پیشا همـینطور نشسته بودیم با آقای همسری کـه هی صدای خش خش یـه چیزیو شنیدم.فکر کردم مطابق معمول باد داره یـه کاغذی چیزی با خودش مـیاره و مـیبره.خیلی سرسرکی بـه آقای همسر گفتم یـه نیگا مـیندازی ببینیم چیـه و مطابق 99%مواقع معمول انجام نشد.چند دقیقه نگذشته بود کـه یـه چیزی بـه خیـال ما پرنده مانند یـا خفاشی چیزی درهال سقوط کرد.منم مشتاق دیدن خفاش همسری رو راضی کردم بریم از درون اتاق خواب بیرون و ببینیمش.حالا ما یواش یواش رفتیم کـه یـهو دیدیم یـه چیزی مثل برق و باد کشید از دیوار بالا:o،البته دیگه حتما بگم خزید و البته وسطای مسیر تشریف داشت کـه فهمـیدم از خانواده ی مارمولکاست!!!!:o:-w
خدایـا خیلی بزرگ بود!نزدیک نیم متر!!!نمـیدونم سمندره آفتاب پرسته نمـیدونم والله!!~x(:(702)::(630)::(564):
حالا من و همسری شوک زده فرار کردیم از اتاق خواب تو :(564):،و من کـه از ترس پ سر صندلی زانو بـه بغل،یـهو ترکیدم از گریـه!!
شوهرمم استفاده مفید مـیکنـه که:مـیگم بیـا بریم آه"
تا شب یـه وولایی مـیخورد گویـا ،صداش مـیومد.:(724):

تا اینجاش قابل قبول بود.تا دیروز!:(189):

دیروز شوهری کـه از سرکار برگشت،مثل همـیشـه درون هالو باز کردم بـه پیشواز ایشون برم کـه آقای همسر از دور یـه دونـه از همون مارمولکا دید.نبش دیوار زیر سقف اتاق خواب!دمشو دیدم.پ موبایل بیـارم عبگیرم کـه دیدم بابا این بچه است!!ناله کنان گفتم"دیدی آقا،نگفتم نکنـه این بچه گذاشته "یـهو دیدیم این دوید رفتدیوار تقریبا بالای درون ورودی هال!!!خونـه گذاشتن!!:o~x(:(630):

شوهری همون موقع گفت حاضر شو بریم مغازه یـه خرید کوچیک کنیم بیـایم.
وقتی برگشتیم یـه بچه ی یـه ذره بزرگتر از امروزی و کوچیکتر از اولین روز دیگه دیدیم،بالای درون هال:o....ببخشید جلوی درون خونشون:(168):.
حالا جواب دلیل سروصداهایدیوارو فهمـیدیم!!:((:-ss
دیگه امنیتمون توی این خونـه جنگلی زیر خط امنیت داره دفن مـیشـه!!~x(:(630):
3تا جسد عقربای کوچیک و دیوارای کـه اخیرا دوباره شده کـه ازش خرخاکی مـیاد بیرون و هر روز ا دارن بیشتر مـیشن و سوسک گنده های مشکی(یـا بـه قول تویسرکانی ها چسنـه)* و یکی دو هفته مگس بارون خونـه و کک های اون روزگارای پیش و ....خدایـا دیگه مگه امنیت معنی هم داره؟!!!'@^@|||
بعد از 5-6 ماه کـه از اومدنمون گذشته،دیگه خیلی مـیترسم تقریبا.:(602):

امروز مطمئن شدم کـه باید بریم.نـه بـه خاطر این همسایـه های جدید طبقه ی بالا:((!! بـه خاطر شرایط ارتباطی من و همسرم.

خدا بـه خیر کنـه این چند روز زود بگذرن!!:-ss:ympray:

----------------------------------
* طبق نتیجه تحقیقات گوگلی!!

aftab khanoom

14-08-92, 07:39

امروز صبح کـه از خواب بلند شدم تصمـیم گرفتم با عشق تموم کارای خونـه را حسابی‌ اونجوری کـه دلم مـی‌خواد تمـیز کنم،آفتاب ملایمـی تو سالن بود, واسه خودمم یـه موسیقی بی‌کلام
گذشتم و هم کارای خونـه رو انجام مـیدادم هم از موسیقی لذت مـیبردم،بدش م زنگ زد و با م صحبت کردیم گویـا رفته بودن خرید وقتی‌ کارم تموم شد واسه خودم چای درست
کردم و از چأیم لذت بردم بعد از خستگی‌ چای خیلی‌ مـی‌چسبه وقتی‌ چای مـیخوردم ر‌مانم مـیخوندم احساسا خوبی‌ بـه آدم دست مـیده چای با عطر دارچین رمان, آفتاب ملایم.... عالی‌ بود. تقریبا ساعت یـه روبه بـه پنج بود کـه هوا تاریک تاریک شد انگار غمـه عالم اومد تو دلم چشمم و بستم و به ایران فکر کردم اینکه همـیشـه محرم چه حس خوب و معنوی داشتیم وااای خدای من،خونـه پدر بزرگم کـه نذری مـی‌‌پختن بوی خورشت قیمشون آدم رو دیوونـه مـیکرد دلم پر مـیکش به منظور اون همـه حس های خوبی‌ کـه داشتم و دیگه ندارم آخه محرم محرّمـه دیگه چه فرقی‌ داره کجا باشیم این حرفا رو داشتم با خودم مـی‌گفتم درون حقیقت داشتم خودم رو گول مـیزدم محرم تو ایران یـه حس خوبی‌ داره فضا خیلی‌ معنوی تره ولی‌ اینجا چی‌....یـادمـه همـیشـه پدر بزرگم توی محرم مداحی آقای فاخری رو گوش مـیو با صدای بلند گریـه مـی خیلی‌ برام جالب بود پیر مردی تنومند و جدی مثل پدر بزرگم توی محرم اینجوری گریـه مـیکرد به منظور حاضرت زینب یـه حالی‌ داشت توی محرم هیچ وقت نمـیتونستم گریـه‌های این پیر مرد دوست داشتنی و عزیز را هضم کنم روز عاشورا بـه اندازه تموم دنیـا دلم مـیگرفت وقتی‌ گریـه‌های پدر بزرگمو مـیدیدم ولی‌ درون عوضش خیلی‌ خوب بود ما تموم نوه‌‌ها خونـهٔ پدر بزرگم جم مـیشودیم و پسر هام شربت کـه مادر بزرگم آماده کرده بودن رو مـیبه هیئتی‌ها خیلی‌ خوب بود بـه اندازه تموم دنیـا حسای خوب بود!! غم بود، عشق بود، دوست داشتن بود و.....خیلی‌ دلم به منظور اون روزا تنگ شده امروز فهمـیدم خاطره‌ها مـی‌تونن دم غروب آدم رو دق بدن و تو کاری نمـیتونی ی‌ جز گریـه!!!

taraneh

14-08-92, 09:42

من عاشق خورشیدم و نور....این روزهای ابری پاییز و یک سرماخوردگی تمام نشدنی دست بـه دست هم کـه من فقط دلم بخواد بخوابم.البته پروژه هایی هم کـه تا اوایل هفته ی آینده حتما به استادم تحویل بدم هم بی تقصیر نیستن.خلاصه کـه هرچی تلاش کردم بـه افسردگی کـه با پاییز بـه سراغم مـیاد فائق بشم نشد کـه نشد.بارون و سرما و روزهایی کـه زود شب مـیشـه.شب های سکوت.کجایی خورشید؟این روزها دلتنگ مـیشم زود بـه زود و مـیترسم.از همـه چیز.بیشتر از خودم،از بی ثباتی هر روزه م.از فکر های زیـادم دربازه ی آدم ها!مـیترسم از این همـه پیچیدگی.تا مـیخوام بـه افکارم نظم بدم ذهنم یک روز آفتابی رو تجسم مـیکنـه به منظور شروع روزهای خوب!برای من پاییز یعنی یک طبیعت اخم کرده!یعنی اعصاب نداره هر چقدرم کـه خوشگل شده باشـه!من فکر مـیکنم طبیعت دلش بهارو مـیخواد.روزهای روشن.آسمون آبی.پرنده ها و بوی شکوفه های نو رسیده رو.......شاید اگه بهار بیـاد منم بتونم فکرای خوب خوب م.شاید کـه نـه!حتما:)

You can see links before reply

You can see links before reply

*ماریـا*

16-08-92, 08:59

امروز سوم محرم،دلم بد جوری گرفته،آسمان چشمـهام منتظره یـه تلنگر یـه اشاره کـه بباره.رفتم سراغ سی دی ها و یـه نوحه پیدا کردم.همراه با مداح منم زیرزمزمـه مـیکردم کـه رسید بـه نوحه امام حسین (ع) کـه برای پدرش مـیخوند.به یکباره راه نفسم بند اومد پلکم آرام آرام داغ شد و اشک با شتاب روی گونـه هام شروع بـه دویدن کرد.سیل اشک منو برد بـه چندین سال پیش،وقتی پدرم به منظور همـیشـه بـه سفر رفت و ما رو تنـها گذاشت سوم محرم بود.من هیچ وقت حتی تو مراسم فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم پدرم رو با لباس سیـاه ندیدم آخه از رنگ مشکی متنفر بود.ولی تو اون روز غم انگیز پیراهن مشکی پوشیده بود به منظور اولین و آخرین بارتو عمرش سیـاه پوش شده بود.برای امام حسین !!!!برای خودش!!!!نمـیدونم؟
پدرم رفت ولی با رفتنش همـه شـهر رخت عزا بر تن کرد چشمـها بارانی شد......
حالا هر سال علاوه بر سالگردش ،محرم هم به منظور ما یـه حال و هوای دیگه داره.کم کم مـیفهمم کـه امام حسین (ع) چی کشید وقتی پدر،برادر،عمو....همـه رو از دست داد.

اشک را گفتم چرا مـیریزی ای دیوانـه گفت:

روزن امـیدی از این گوشـه پیدا کرده ام

Baran020

17-08-92, 06:27

جمعه 17 ابان 92
بعد چند روز هوای ابری و بارونی و سرد چقدر مـیچسبه یـه روز گرم و افتابی،برعروزای سرد این هفته افتاب داغ امروز باعث شد با همسری بزنیم بیرون و بریم یـه جای دنج کـه من عاشق پاییزو برگ ریز اونجام ، تو هفته های قبل فرصتی دست نیومده بود کـه سری بـه اونجا بزنیم،از بچگیم عاشق پاییز بودم این فصل واسه من چیز دیگس،به قول اخوان،با این فصل من سر وصفای دیگر دارم
چند که تا عاز برگ ریزون قشنگش گرفتم،رفتیم اون سمتی کـه قدیما همـیشـه باز بود و اردوهای مدرسه رو مـیبردند اونجا،حالا دیگه شد منطقه ممنوعه با کمک همسری از زیر سیم خاردارها رد شدم اونور چقد دوست دارم اونجارو چقدر همـه چیز برام زنده شد(دور خاطراتم رو هم سیم خاردار کشیده بودند...) اون سپیدارهای بلند،اون جوی ابی کـه هنوز هم روان بود صدای ابش واسه لحظه ای هم کـه شده ذهن رو خالی مـیکنـه از همـه دغدغه ها، از همـه روزمرگی ها، دلم نمـیخواست ازونجا بیـام ولی خوب علی رغم مـیلم بـه خاطر کارهای عقب افتاده خونـه کـه یـه امروز رو واسه انجامش وقت داشتیم مجبور شدیم برگردیم
بالاخره جناب همسری پرده ای کـه چند ماه افتاده کنار رو داره نصب مـیکنـه و من اهنگ های البوم یـاد استاد افتخاری رو کـه یـه دنیـا خاطره روزهای خونـه پدری رو بـه همراه داره رو گذاشتم،با شنیدنشون روزهای قشنگ دیروز دوباره واسم تداعی شدند،چقدر دلم اون روزها رو مـیخواد...

kameliya

17-08-92, 09:00

امروز صبح دلم نمـیخواست پاشم ولی گلاب بـه روی همـه دستشویی ولم نمـیکرد! :(534):
مجبور شدم برم تو دستشویی چشامو محکم فشار دادم که تا نور نخوره تو چشم خوابم بپره :(227):
دستمو شستم رفتم تو رختخواب :(663):
هی وول بخور هی وول بخور یـه چرت یـه ربه زدم ولی دیگه خوابم نبرد :(677):
بابامم یـه سره داشت حرف مـیزد!! :(739):
صبحها چشاش باز نشده دهنش باز مـیشـه ولی من که تا نیم ساعت - 1 ساعت بعد اصلا حرف نمـی :(712):
اهل سلام و صبح بخیر هم نیستم! :(222):
فقط درون حد سر ت :(603):
تلویزیون روشن بود و مراسم شیرخوارا رو داشت نشون مـیداد :(198):
صبحانـه خوردمو لپ تاپمو گذاشتم رو پام و اومدم تو آشپزانـه :(184):
داشتم نوحه ی مراسم رو گوش مـیدادم کـه یـهو گفت وسط گریـه هاتون به منظور شفای یـه مریض کـه امروز شیمـی درمانی داره دعا کنین :(602):
منم یـاد گذشته ی خودمون افتادم و زدم زیر گریـه :(189):
لپ تاپو زدم بـه بغل و اومدم تو اتاقم یکم گریـه کردم که تا سبک بشم بعد صورتمو شستم گفتم حالا یـه گیری بدم بـه این پسره ببینم چرا از صبح که تا حالا اس ام اس نداده؟؟؟سابقه نداشت اینقدر بخوابه :(715):
بعدِ نیم ساعت جواب داد شاتل کوچولو من پاشدم! (شاتل = اسم منـه! ) کی بریم بیرون؟؟؟
منم گفتم آخه بذار چشات باز شـه بعد بگو بریم بیرون :(587):
منم هی تو نت مـیچرخیدم کـه یـهو دیدم ساعت 11:20 دقیقه هست گفتم حالا من حتما برم دوش بگیرم که تا برم بیـام مـیشـه 12:30 نمـیشـه بیرون بریم الکی بهش گیر دادم!
زنگ زدم گفت اس ام اس بده
منم گفتم اَه اصلا نمـیخواد بریم بیرون برو استراحتتو کن :(604):
فهمـید قاطی کردم گفت من منتظر تو بودم چرا عصبانی مـیشـه من 10 دقیقه ی دیگه اونجام! :(595):
من گفتم نـه برو استراحت کن
زنگ زد آخه چرا نمـیای منم هی نـه مـیاوردم هی گفت حالا بیـا مـیگفتم نمـیشـه زود حتما برگردم گفت 1 دقیقه بیـا من گفتم نمـیشـه حتما برم دوش بگیرم هیچی خلاصه گفت حالا تو برو دوش بگیر زود حاضر شو من دور و بر خیـابونتون مـیچرخم که تا حاضر شی! :(209)::(2216):
منم رفتم دوش گرفتم یکم تَرگل وَرگل کردم که تا بریم بیرون :(552):
هیچی رفتیم بیرون یکم چرخیدیم رفتیم یـه مغازه همـیشـه برام از اونجا جایزه مـیخره! :(718):
چیزای با مزه ای داره خودش یـه کیف پول واسه خودش خرید واسه منم یـه قاب عخوششششششگل بـه انتخاب خودم :(2208):
خیلی شیککه :(251):
بعدشم منو رسوند خونـه :(714):
سر کوچه پیـادم کرد تو کوچه پشـه م پر نمـیزد یـهو شیشـه رو داد پایین گفت شماره نگیری یـه وقت! :(628):
منم لبخند موذیـانـه زدم و اومدم :(639):
تو راه هم واسه خودم پفیلا و پفک خ که تا بعد از نـهار بخورم :food:
این بود انشای من :(240):

شالیزه

19-08-92, 03:48

چند هفته پیش رفته بودیم استانبول...جاتون خیلی خالی بود...
شب کـه شد رفتیم kfc به منظور صرف شام.سفارش دادیم و کمـی طول کشید که تا حاضر بشـه.وقتی داشت کم کم شاممون تمام مـیشد دیدم 2 که تا پسر بچه کوچک کـه سنشون مـی خورد حدود 8-9 سال داشته باشن با ظاهری نسبتا خوب اومدن و روی صندلی کنار ما نشستن.من کم و بیش حواسم بهشون بود.شیطونی مـی و اینور اونور مـیرفتن...
فکر کردم شاید منتظر پدر یـا مادرشون هستن کـه سفارششون رو بیـارن بخورن...کم کم شام دوستان هم تمام شد و مـیخواستیم بریم بیرون.شوهرم هم کـه خوراکش این بود کـه به "بچه های کار" یـا بی سرپرست تو خیـابونا کمک کنـه حواسش بـه اینا بود.که دید مـیز کناریشون بهشون نوشابه داد بخورن...
رفت جلو و به انگلیسی ازشون پرسید پدر و مادرتون کجان؟شام سفارش دادین؟ ولی متاسفانـه اغلب ترکهای استانبول انگلیسی بلد نبودن و این بچه ها هم کـه دیگه حق داشتن با اون سنشون نفهمن ما چی مـیگیم بهشون!!!
مـیز کنار اونـها فهمـیدن ما چی مـیگیم و یکیشون بـه ترکی براش ترجمـه کرد.اما انگار کـه بچه ها از چیزی ترسیده باشن یـه دفعه از رستوران دویدن بیرون و غیب شدن...و ما دیدیم کـه با وجود لباس پوشیدنشون کـه نمـیخورد فقیر باشن ولی یـه دمپایی هم پاشون نبود و با پای مـیدویدن....
اینجا بود کـه اشکهای حلقه شده درون چشم شوهرم رو دیدم و خودم هم بی اختیـار بغض گلوم رو گرفت.
شوهرم مدام مـیگفت:
"اشتباه کردم....مـیخواستم براشون غذا بگیرم ولی ترسیدم با خانواده باشن ...اشتباه کردم ....خودمو نمـی بخشم....خدایـا من چیکار کردم؟؟؟...."

تاشا

25-08-92, 11:59

شنبه 25 ابان 92
دو روز بعد از عاشوراست! روز شـهادت امام سجاد عزیزم!=((

چون تاپیک ختم صلوات و دعای نور محمدسجاد بسته شده من تصمـیم گرفتم کـه پستمو اینجا بنویسم!
دقیقا یک هفته پیش روز جمعه بود. محمدسجاد یک هفته ای بود کـه مریض بود و من بهش شربت مـی دادم و فایده ای نداشت. اش خراب شده بود! سرفه مـی کرد، یک شب توی خیمـه از زور سرفه کمـی خلط بالا آورد و من ترسیدم. شب کـه اومدم خونـه دیدم کمـی تب داره. شربت استامـیونوفن بهش دادم و تا شربتو ریختم تو حلقش بالا اورد.....!:-s
منم بهش شیـاف دادم ولی تب پایین نیومد و من با بابا و م بردیمش بیمارستان. چون عباس شب کار بود! دکتر گفت سرم بزنـه که تا تبش قطع بشـه. سرم زدیم که تا حوالی صبح تو بیمارستان بودیم. تب پایین نیومد و دکتر گفت حتما بستری بشـه! منم بستریش کردیم و تا ظهر پیشش بودم.براش قصه مـی خوندم و اشکای نازشو پاک مـیکردم کـه مـی گفت آنژوکد را از دستش دربیـاریم! خلاصه من حوالی ظهر اومدم خونـه و یک سر کوتاه بـه سایت زدم دیدم فائزه برام پیـام گذاشته کـه داره مـیره قم و منم بهش گفتم برام دعا کنـه چون محمدسجادو بستری کردم بیمارستان! بعد برادر 29 ساله و مجرد یکی از دوستان نزدیکم فوت کرده بود رفتم مراسم هفتش یک سر زدم و یکی دو ساعت بعدش برگشتم بیمارستان کـه دیدم پسرم خوابیده. فکر نمـیکردم قراره نازنینم به منظور مدت طولانی بخوابه! =((ی هم چیزی بـه من نگفت. هر چی صبر مـی کردم بیدار نمـیشد. این وسط صدف، نفیسه، محبوبه و هدیـه عزیز@};-که حتما از سایت فهمـیده بودن لطف د و بهم زنگ زدند! @};-منم فکر نمـی کردم مسئله مـهمـی باشـه ولی بود و پسرم که تا 5 روز بعد چشماشو باز نکرد و خوابیده بود! :((
نمـی دونم آزاده عزیز@};- چطور فهمـید و برای محمدسجاد تاپیک ختم دعای نورو صلوات گذاشت و همـه دوستان و بچه های مـهربون سایت شرکت د و کلییییییییییییی به منظور پسرم دعا د! همـین جا دوباره و چند باره از همـه تشکر مـی کنم...:x
از چیزایی کـه بر من درون طی این 5 روز گذشت چیزی نمـی تونم بگم. چون درون قالب کلمات نمـی گنجه! نمـی دونم چند ساعت بعد از بیـهوشی محمدم دکترها گفتند حتما ازمایش مغزی نخاعی ازش گرفته بشـه. خدا به منظور هیچ مادری نیـاره ان صحنـه ها رو! مـیگن این آزمایش خیلیییییییییییییییی دردناکه! البته پسرم بیـهوش بود واز دردش چیزی نمـی فهمـید ولی خوب این ازمایش را انجام و در نـهایت گفتند کـه محمدسجاد مننژیت ویروسی گرفته! خدا را شکر کـه مننژیت باکتریـایی نگرفت چون اون خیلی خطرناک تره و درصد بهبودیخیلییییییی کمـه! بـه ما گفتند کـه دو که تا هفت روز طول مـی کشـه که تا دوره بیماری طی بشـه و باید تو این هفت روز تبش قطع بشـه و به هوش بیـاد و اگر این اتفاق نیفته دیگه کاری از دستشون بر نمـیاد!:-s دوره دعا و التماس و زاری من بـه درگاه خدا شروع شد...:((

- - - Updated - - -

ادامـه خاطره قبلی!

به ما پیشنـهاد د کـه منتقلش کنیم تهران و ما هم با دکتراش م کردیم و اونـها هم گفتند کـه یک تعهد نامـه امضا کنیم کـه هر اتفاقی براش افتاد پای خودمون!:-s چون تب بالا داشت و مننژیت تبعات زیـادی مثل ناشنوایی و یـا مـیکرو سفالی و........را بـه همراه داره. ما هم ترسیدیم و البته دکتر معالجش یکی از بهترین دکترهای اطفال شماله و من بهش اعتماد داشتم! ضمن اینکه خورده بودیم بـه تعطیلات و منتقل و .......خودش داستان دیگری بود. و از همـه مـهم تر بیمارستان اونم خصوصی تو تهران کلیییییییییی پول اولش مـی گرفتن که تا پذیرش کنن و ما هم درون شرایط مالی مناسبی نبودیم. تو همون اوج دوراهی کـه بودم دکترش بـه من گفت م ماها همـه وسیله ایم و شفا دهنده خداست چه اینجا چه اون سر دنیـا!.....:((

این شد کـه تصمـیم گرفتیم بمونـه و خودمون را سپردیم بـه خدا! :(من پنج شبانـه روز نخوابیدم و تقریبا از بیمارستان خونـه نیومدم. جز به منظور ساعات کوتاه! صبح روز دوم بیـهوشی اش از بس التماس کردم اجازه دو دقیقه ببینمش! منم گان پوشیدم و رفتم پیش پسرم. :((

خدا به منظور هیچ کی نیـاره! یک عالمـه مریض های کمایی توی اون بخش کـه چشم امـید خانواده اشون بـه بهبودی شون بود. جوون، بچه ، پیر ، زن ، مرد و.....:(

رفتم پیش محمدسجاد.:x دستگاه تنفسی بهش وصل بود. سرم هم تو دستش بود. ضربان قلب نازنینش از مانیتور مشخص بود. یـاد روزی افتادم کـه برای اولین بار صدای قشنگ قلبشو تو دوره بارداریم شنیدم! چه روز شیرینی بود.! 30 2

پسرم چشماشو بسته و آروم خوابیده بود! موهاش خیس و پریشون بود و صورت مثل قرص ماهش از زور تب سرخ بود! دستاشو آروم نوازش کردم و صداش کردم.

محمدسجاد، محمدسجاد....بق بقوی من!مگه قرار نبود منو هیچ وقت تنـها نذاری، چشماتو باز کن عزیز مادر، پسرم کبوتر من، ببین داره گریـه مـی کنـه پاشو اشکامو پاک کن، عزیزم اگر بـه حرفم گوش بدی و چشماتو باز کنی بهت ستاره مـی دم.....:(602):

فایده ای نداشت.

اشک مـی ریختم و نوازشش مـی کردم. موهاش خیس بود از تب! قربون زلف پریشونت بشم مادر عزیزم پاشو مادر...

اگر پانشی مـی ذارمت رو صندلی تنبیـه و.......................:(189):

:(189)::(189)::(189)::(189)::(189):

هیچ فایده ای نداشت. درون نـهایت پرستار اومد و منو بـه زور از پسرم جدا کرد.بخشی از قلب من همونجا کنده شد و من مطمئنم کـه هیچ وقت دیگه اون تیکه از قلبم بهبود پیدا نمـی کنـه....:(696):

تاشا

25-08-92, 12:06

ادامـه خاطره!
عصر اون روز بـه زور اوردنم خونـه! همون شب شب هفتم محرم بود. عصرش بعد از اینکه تو سایت پست گذاشتم و خواهش کردم همـه براش دعا کنند نمـی دونم توی خلسه یـا رویـا بودم کـه حس کردم آزاده بهم مـیگه حلوای کاسه درست کنم! :-s بیدار شدم. دستور حلوای کاسه را از سایت گرفتم و شش که تا دیس حلوای کاسه درست کردم و بردم خیمـه علمدار بی دست! :(

هنوز صدای مداح اون شب کـه به زبون شیرین مازندرانی مـی خوند توی گوش من زنگ مـی زنـه کـه با ضجه به منظور شش ماهه امام حسین روضه مـی خوند! :((

پسر وشنا پسر ته مار بمـیره(پسر گرسنـه ام مادرت بمـیره) پسر تشنا پسر ته مار بمـیره!(پسر تشنـه ام مادرت بمـیره)

شـه پر دست رو آروم باختی (روی دست پدرت آروم خوابیدی) پسر لالا پسر ته مار بمـیره...........

من مثل ابر بهار بودم و گریـه مـی کردم. بـه خدا گفتم خدایـا اگر مـی خوای منو این جوری امتحان کنی این انصاف نیست! من تحملش را ندارم. خدایـا این بچه را بـه من امانت دادی درست ولی من امانت دار خوبی بودم. بذار بازم دستم امانت بمونـه. الان ازم نگیرش. بذار یک کم بیشتر پیشم بمونـه. من هنوز آرزوها دارم براش...مداح زار مـی زد لالایی مـی خوند و منم همراهش زار مـی زدم و لالایی مـی خوندم. فدای دل شکسته رباب بشم من.......

لالالالا گل شب بو بمـیره پسر بییـه ته چشم کم سو بمـیره( پسرم چشمات کم سو شده )

لالالالا غریبونـه بمـیره لالالالا مـه دل خونـه بمـیره

الهی هرمله ته دست چو بووه(دستت چوب بشـه) الهی ته دو که تا چشم بی سو بووه

مـه اصغر ره چرا سیراب نکردی تو باعث بییی کـه مـه دل اوو بووه( تو باعث شدی دل من اب بشـه)
:(602)::(696)::(629)::(704)::((:((:((:((:((:((:((: ((:((:((:((

آخر شب رفتم بیمارستان! همون شب بازم توی خلسه های کوتاهم حس کردم یکی بهم مـیگه چله سوره طه بذارم. منم از فرداش شروع کردم بـه طه خوندن! یـا یلدا افتادم کـه اعتقاد عجیبی بـه سوره طه داشت و وقتی تو ختم جمعی سوره طه را گذاشت خیلی از بچه ها ناراضی بودن و مـی گفتن کـه سوره طولانی بوده و اونـها را خسته کرده! دلم گرفت....:(

سه شنبه شد. صبحش نغمـه جونم@};- بهم زنگ زد. نمـی دونم چرا اینقدر منتظرش بودم. بـه دریـا عزیزم @};-که این مدت خیلییییییییییییییییییی کمکم کرد گفتم بـه نغمـه بگه چرا شو فراموش کرده. دریـا گفت نغمـه گوشیش خراب شده و شماره نداره. با نغمـه حرف زدم. یک کم صدای قشنگش منو آروم کرد. توی اون لحظات معنی دعای *یـا معین من لا معین له* را خوب درک مـی کردم! به منظور همـین گذاشتمش الان تو امضام.:-s

یک روز جهنمـی دیگه هم گذشت. اون شب شب تاسوعا بود. ! اون روز گفتم اگر امشب خدا صدای منو نشنوه من مـی مـیرم. ظهرش اومدم خونـه و شروع کردم بـه پختن شله زرد. یک قابلمـه بزرگ برنج خیس کردم. یک ساعت بعد کـه رفتم بـه برنج سر زدم دیدم برنج آب را خورده و باز اب نیـاز داره. قابلمـه سنگین را بلند کردم و بردم تو اتاق طبخ کـه اب بریزم کف اتاق طبخ خیس بود و من لیز خوردم و قلم پام با شدت هر چه تمام تر خورد بـه لبه کابینت و آه از نـهاد من براومد.:(( قابلمـه را سفت چسبیده بودم کـه نکنـه بریزه برنج نذری من!نیم ساعت اونجا روی زمـین نشستم. پام بـه شدت درد مـی کرد. نمـی تونم بگم چقدر درد مـی کرد......

بهش توجه نکردم. توی تراس چراغ تک شعله بزرگ را وصل کردم و توی بزرگترین قابلمـه ای کـه تو خونـه داشتم بـه اندازه 500 که تا ظرف شله زرد پختم. همزمان با نغمـه جون هم درد دل مـی کردم. که تا اینکه نغمـه ازم خواست ادرس بیمارستان و مشخصات را بدم که تا شاید بتونـه کمکم کنـه منتقلش کنیم تهران. حالا پول هم نیـاز داشتم و اوضاع خیلی خراب بود. تعطیلات بود و بنگاهها معامله نمـی که تا ماشینمونو بفروشیم! وقتی شله زرد هم مـی زدم و مـی ریختم توی ظرف مخصوصش دستم را زدم بـه همون قابلمـه داغ و به خدا گفتم خدایـا ابروی منو بـه حق همـین شب نریز! همـه چیز بـه خرواره ولی آبرو بـه مثقاله و من واقعا تحمل اینو ندارم..........:((

شله زرد را هم بردم خیمـه. همون شب مونا(your friend) عزیز@};- بهم زنگ زد و برام تو هیئشون زیر پرچم آقا ابوالفضل دعا کرد...پام خیلی درد مـی کرد و همون شب پام آتل بستم. همـینو کم داشتم!.....:(602)::(602):

همون شب خدا کمک کرد و تونستیم ماشینومو بفروشیم. :(602):

تاشا

25-08-92, 12:15

یک روز سخت دیگه هم گذشت. ظهر اون روز زنگ زدم بـه نغمـه کـه اطلاعات محمدو بدم و منتقلش کنیم تهران! نغمـه جواب نداد! :((

همون موقع داداشمو دیدم کـه به طرف من مـی دوید. منم فکر کردم مـی خواد خبر بد بهم بده.:(( پاهام سست شد و گوشی از دستم افتاد و خاموش شد. منم داشتم خاموش مـی شدم کـه حمـید اومد وگفت بریم بالا چون محمد وضعش تغییر کرده و دکتر مـی گه شاید که تا یک ساعت بعد بـه هوش بیـاد!:)

با کله رفتم بالا و با دکترش حرف زدیم. ضریب هوشیش کـه تا قبل ازین 6 بود بـه 8 رسیده بود و دکترگفت اگر همـین طور ادامـه پیدا کنـه که تا یک ساعت دیگه چشماشو باز مـی کنـه! ما خیلی خوشحال شده بودیم. نمـیدونستم چی کار کنم. بـه یک ساعت نرسید کـه محمدسجاد نازنینم چشمای قشنگش را بـه روی دنیـا باز کرد و دنیـای منو و باباشو غرق درون نور و شادی کرد.:x

یـادم اومد بـه بچه های سایت خبر بدم. دیدم گوشی خاموشـه! بعدش دیدم دریـا و نغمـه بهم زنگ زده بودن. بـه نغمـه زنگ زدم و اونم تو دسته بود. گفتم اوضاع این طوره و اگر لازم شد خبرش مـی کنم کـه منقلش کینم تهران!@};-بعد بـه دریـا جونم هم خبر دادم و خواستم بـه همـه تو سایت خبر بده! @};-

اون شب را پسرم تو ای سی یو موند ولی فردا حوالی ظهر اوردیمش تو بخش! خداراشکر تبش پایین اومده بود. کمـی ضعیف و بی حاله ولی حالش خوبه شکر خدا! بـه زودی مـیارمش خونـه اگر خدا بخواد...:x

روزهای جهنمـی و سخت تموم شد. چیزی کـه برای من موند دوستی و محبت دوستای عزیزم بود. وقتی بعد از همـه این ماجراها اومدم سایت و پست های محبت آمـیز بچه ها را خوندم خیلی گریـه کردم. :((با آزاده هم موافقم کـه گفت بـه همـه شماها افتخار مـی کنم!@};- واقعا نمـی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم چون اون تاپیک بسته شد و من فرصت تشکر ا شماها را پیدا نکردم علی رغم اینکه دونـه دونـه تو پیـامک محبوبیت و تشکر ها ازتون تشکر کردم بازم لازم دیدم اینجا بـه صورت عمومـی از همـه تشکر کنم.:x

بعد از اتفاقات مدتی قبل و خلع مدیریت شدنم البته بـه شیوه کاملا غیر منصفانـه =(( من تصمـیم گرفته بودم کـه دیگه اینجا و توی آشپزانـه پست نذارم ولی بعد از دیدن این همـه محبت شما دوستانم و همـه لطف زیـادی کـه به من داشتید مـی بینم کـه اگر از تصمـیمم برگردم بـه جایی برنمـی خوره چون شما دوستای گلم لیـاقت بهترین ها را دارید. من درون مقابل محبت های شما ذره ای بیش نیستم.!:x

از آزاده عزیزم تشکر مـی کنم کـه تاپیک را زد و توی ختم دعای مقاتل شرکت کرد و........@};-@};-

از دریـا نازنینم کـه خیلی خیلی بـه من لطف داشت و همـین طور از شوهرشون تشکر مـی کنم کـه نذر کرده بودن. هر روز خبر مو مـیگرفتن و منو تنـها نذاشتن و دعا برامون!@};-:x

از نغمـه عزیزم هم تشکر مـی کنم بایت همـه کمک های این مدتش بـه من. جز خوبی و مـهربونی من چیزی از این زن مـهربون ندیدم و تا آخر عمر شرمنده اش هستم!@};-:x

از مـینا عزیزم هم خیلی تشکر مـی کنم کـه همراه من بود و به من دلداری داد.@};-

از پانیذ عزیزم هم تشکر مـی کنم کـه از آلمان بـه من زنگ زد و خبر گرفت و منو شرمنده کرد.@};-

از نازی و عزیزشون کـه زحمت کشیدن حتی که تا حرم رفتند و دعا د!@};-

از زی زی عزیز کـه ختم مقاتل گذاشت و دعامون کرد.@};-

از یلدای نازنینم کـه حتی تو امضاش درخواست صلوات کرده بود به منظور محمدسجادم.@};-

از سپیده عزیزم کـه همش جویـای احوال من بود.@};-از هانیـه عزیزم کـه برای ملاقات محمدسجاد اومد بیمارستان و خوشحالم کرد.@};-

از محبوبه عزیزم کـه برای اولین بار صدای نازنینشون را شنیدم...@};-از وجیـهه همای عزیزم هم خیلی تشکر مـی کنم کـه خدا را بـه من یـادآوری کرد!@};-

از هانی عسل، هدیـه، مریم گلی، هیرسا و دارکوب، نجمـه و شون، نفیسه، نیلوفر، ماری ،فاطمـه 2012،صدف عزیزم، مریمـی نازنینم کـه با وجود بارداریشون بـه فکر من بودن، مـهناز جون ، فائزه و غزاله عزیزم کـه با وجود بچه کوچولو بـه یـاد من بودن، باران ،دانا، کاملیـا و ستوده ،مـیسی عزیزم،سمـیه ،مارال، باران ، اون یکی باران و ترانـه و پریسا و لی لی ، شب ناز و مـهرآراو محبوب عزیزم وآیسای عزیزم کـه هر روز برامون زیـارت عاشورا مـی خوندن و دعا !@};-@};-

از بقیـه بچه های عزیزی کـه الان اسمشون تو خاطرم نیست و منو پسرم را دعا هم تشکرزیـاد مـی کنم.@};-

آرزو مـی کنم همـیشـه شاد باشید و هیچ وقت غم نبینید!همـه تون را دوست دارم و صمـیمانـه ازتون ممنونم و آرزوی سلامتی همـیشگی به منظور شما و خانواده و عزیزانتون دارم! :x

تاشا

25-08-92, 02:03

شنبه 25 آبان
اینو امروز از یک جایی مـی خوندم. گفت اینجا بنویسم شماها هم بخونید! چون من اینو واقعا تجربه کردم!

در رویـاهایم دیدم کـه با خدا گفت و گو مـی کنم.
خدا پرسید :پس تو مـیخواهی با من گفت وگو کنی؟مندر پاسخش گفتم: اگر وقت دارید . خدا خندیدگفت:
وقت من بی نـهایت است.....
در ذهنت چیست کـه مـی خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم:
چه چیز شما را سخت متعجب مـیسازد؟
خدا پاسخ داد:کودکیشان
اینکه آنـها از کودکیشان خسته مـیشوند,
عجله دارند کـه بزرگ شوند, وبعد دوباره بعد از مدت ها,آرزو مـی کنند کـه کودک باشند...
اینکه آنـها سلامتی خود را از دست مـیدهند که تا پول بهدست آورند!
وبعد پولشان را از دست مـی دهندتا دوباره سلامتی خود را بدست آورند!
اینکه با اضطراب بـه آینده مـینگرند وحال را فراموش مـی کنند و بنابراین نـه درون حال زندگی مـیکنندونـه درآینده
اینکه آنـها بـه گونـه زندگی مـی کنند کـه گویی هرگز نمـی مـیرند وبه گونـه ای مـیمـیرند کـه گویی هرگز زندگی نکرده اند.
دست های خدا دستانم را گرفت به منظور مدتی سکوت کردیم ومن دوباره پرسیدم:
به عنوان یک پدر
مـی خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیـاموزند؟
او گفت:
بیـاموزند کـه آنـها نمـیتوانندکسی راوادار کنند کـه عاشقشان باشد
همـه کاری کـه آنـها مـیتوانند ند این هست که اجازه دهند کـه خودشان دوست داشته باشند
بیـاموزند کـه درست نیست کـه خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیـاموزند کـه فقط چند ثانیـه طول مـیکشد که تا زخمـهای عمـیقی درون قلب آنان کـه دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول مـیکشد که تا آن زخم ها التیـام بخشیم
بیـاموزند کـه ثروتمندی نیست کـه بیشترین ها را داردی هست که کـه به کمترین ها نیـاز دارد .
بیـاموزند کـه آدمـهایی هستند کـه آنـها را دوست دارند فقط نمـی دانندکه چگونـه احساساتشان را نشان دهند
بیـاموزند کـه دو نفر مـی توانندبه یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
بیـاموزند کـه فقط کافی نیست کـه آنـها دیگران را ببخشند بلکه آنـها نیز حتما خود را نیز ببخشند
من با خضوع گفتم:
از شما بـه خاطر این گفت گو متشکرم.
آیـا چیز دیگری هست کـه دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوندلبخند زد وگفت:
فقط بدانند کـه من اینجا هستم.
همـیشـه...
همـیشـه...
همـیشـه...

najmeh

15-09-92, 01:27

چند روز پیش کـه سرکلاس حضور و غیـاب مـیکردم اسم چند دانشجویی کـه اصلا نیـامده بودند را خوندم و به بچه ها گفتم حتما بهشون اطلاع بدهید کـه دیگه از این درس حذف شدند و برای امتحان مـیان ترم هم نمخواهد بیـان.. وقتی اسم یکی از دانشجوهای را مـیخوندم اکثر بچه ها گفتند این مشکل داره اما دقیقا نگفتند کـه چه مشکلی که تا اینکه قبل از امتحان مـیان ترمش خودش تماس گرفت باهام و گفت کـه جراحی کرده و غده ای زیر زبونش بوده و نمـیتونـه بیـاد و حتی کتاب هم بـه دلیل اینکه توی منطقه ای محروم زندگی مـیکنـه نتونسته پیدا کنـه و فقط جزوه را داره صداش خیلی شاداب و پرهیجان بود بهش گفتم اصلا مـهم نیست فقط بـه سلامتی ات فکر کن و جزوه را بخون و هر سوالی از کتاب بیـاد برا شما درون نظر نمـیگرم ... دوشنبه جلسه داشتیم با مدیرگروه بحث رسید بـه دانشجوهایی کـه غیبت دارند و من هم قضیـه ایشون رو گفتم مدیرگروهمون بهم گفت که تا حالا وضعیت این دانشجو را دیدی گفتم نـه ..گفت خب زیـاد سخت نگیر بهش ... که تا اینکه چهارشنبه رفتم واسه امتحان مـیان ترم توی کلاسم ی رو دیدم روی ویلچر با ماسکی کـه روی لبهاش زده بود و با چشم های گیراش داشت نگاهم مـیکرد مطمئنم کـه زیر ماسکش داشت بهم لبخند مـیزد شوکه شدم از دیدنش اون لحظه اصلا نتونستم حدس ب کـه این همونـه.. رفتم نزدیکش بهم گفت کتاب رو نخوندم گفتم مـهم نیست عزیزم از جزوه بنویس با خودم تصمـیم گرفتم کـه حتما نمره کامل مـیان ترم را بهش بدهم چون با وجودی کـه چنین وضعیت داشت از یـه شـهر دیگه اومده بود و اصلا هم غر نمـیزد کـه سوالا سخته بعد از امتحان رفتم دفتر مدیرگروه اینقدر از دیدن وضعیتش بهم ریخته بودم کـه زدم زیر گریـه حالا اینا بماند فهمـیدم کـه این دانشجو بیشتر از یکسال دیگه زنده نیست...اما چقدر روحیـه داشت و با چه قدرتی حرف مـیزد.. الان ورقه امتحانش رو صحیح مـیکردم خودش بدون اینکه من بخوام بهش کمک کنم نمره کامل رو گرفت حتی سوالایی کـه از کتاب اومده بودند... دیگه نمـیدونم چی بگم بـه جز اینکه من فهمـیدم کـه چقدر ناشکریم بهترین هدیـه خداوند را داریم سلامتی اما باز هم سر کوچکترین مشکلی چقدر غر مـیزنیم بـه خدا چقدر احساس بدبختی مـیکنیم. دعا کنید کـه سلامتی اش را بـه دست بیـاره امـیدوارم روحیـه خوبش بهش کمک کنـه و دوباره برگرده بـه زندگی...

*ماریـا*

16-09-92, 10:25

بازم آفتاب غروب کرد و شب اومد،به جون خسته ام بازم......نـه بقیـه اش را ول کن.هر چند از این آهنگ داریوش خوشم مـیاد ولی شب و بیشتر دوست دارم.سکوتش بهم آرامش مـیده،صدای نفس های آروم ام هنگام خواب مثل یـه موسیقی دلنواز تو گوشم مـی پیچه و منو هدایت مـیکنـه که تا رو مبل دوست داشتنیم بشینم و خودم و با علایقم سرگرم کنم.برای رفع خستگی بلوزی کـه برای م مـیبافم رو مـیگذارم کنار،کتاب رو بر مـیدارم که تا بخونم.اما ترجیح دادم قبلش یـه کم بنویسم آخه نوشتن هم منو آروم مـیکنـه.شبهای سرد پاییز وقتی کنار شوفاژمـیشینی و از گرمای چای و عشق همسری بهره مند مـیشی انگار مخت از آکبندی درون مـیاد و قلم روی کاغذ با شتاب حرکت مـیکنـه،واژه های مختلف رو کنار هم مـیچینـه .وقتی ذهنت و از این همـه لغت خالی مـیکنی نتیجه تقریبا چیز جالبی درون مـیاد.حالا مبتونم کتاب دوست داشتنیم رو بردارم و خودم و تو دنیـای عاشقانش غرق کنم.مثل شخصیت های داستان بی قرار لحظات ناب بشم،از غم دوری عذاب بکشم و در انتهابرای وصالشون دعا کنم.با صدای همسری کـه مـیگه نمـیخوای بخوابی نصف شب شد .به خودم مـیام با سرعت به منظور خواب آماده مـیشم که تا دوباره فردا یـه روز پر مشغله دیگه رو شروع کنم.

شب بخیر خواب هاتون رویـایی!!!!!!!

- - - Updated - - -

aftab khanoom

17-09-92, 09:29

امروز صبح با این کـه از خستگی‌ دیگه جونی برام نمونده بود با انرژی از خواب بیدار شدم،آخه دیروز تموم وقت داشتم خرید مـی‌کردم و سوغاتی مـی‌خ،به امـید خدا فردا اینجا رو بـه قصد رسیدن بـه خونمون ترک مـی‌کنم،امروز صبح عمو جونم بهم زنگ زد کلی‌ هیجان داشت و به من مـیگفت الان چه حسی داری ،داری مـیای خونـه حقیقتش رو بخواین اینقد کـه اون شوق داشت من نداشتم :pالان ۳ روز کـه مریض شدم و کمـی‌ دپرس،نمـیدونم چرا از این کـه مـی‌خوام بیـام خونـه مثل قبل خوشحال نیستم،یـادمـه که تا همـین هفته پیش تو ابرا بودم ولی‌ نمـیدونم چرا دیگه از اون همـه خوشحالی‌ خبری نیست8-} البته با این مریضی و بدن درد و سرماااااا نبایدم خدائیش حسی برام مونده باشـه امروزم باز تموم وقت داشتیم خرید مـیکردیم دیگه داشت اشکم درون مـیومد از خرید به منظور آدم‌های کـه سایزشونم نمـیدونی بیزارم ولی‌ خوب ایشالا کـه با تن سالم و دل خوش لباساشون بپوشن،آخه هر سری کـه ما مـیایم ایران بچها کلی‌ بزرگ شدن خانمـها یـا آقایون کلی‌ سایز عوض خلاصه یـه وضی ;))امروز با بابام صحبت کردم مـی‌خواست بدونـه چه ساعتی مـیرسم بابام خیلی‌ خوشحال بود،دلم مـی‌خواد فردا تو هوا پیما تموم ۱۲ ساعت بخوابم :)) که تا شاید خستگی‌ و ضعف این هفته از بدنم درون بره،یـه کم نگرانم هروقت خستم یـا بی‌ حوصلم از همـه مـی‌تونم پنـهان کنم بـه جز مادرم!!!مـی‌خوام من و خوشحال ببینـه‌, کاش همـی‌ آدمای دنیـا مثل مادرم بودن با یـه نگاه مـیدونستن خوشحالی‌،ناراحتی یـا اصلا تو دلت چی‌ مـیگذار!!!ولی‌ از شما چه پنـهون کـه دلم به منظور بویـه عطر تن مادرم تنگ شده نمـیدونم چرا الان کـه این جمله رو مـینیویسم قلبم شاد شد:x حتا فکر مادرمم من و شاد مـی‌کنـه حتما بویـه عطر تنش من و دیوونـه مـی‌کنـه :) الهی فداش بشم:(744)::(248):نمـیدونم چرا الان کـه دارم اینـها رو مـینویسم کم کم خوشحالی‌ داره یـه کوچولو خودی نشون مـیده،ایشالا کـه تا فردا از خستگی‌ زیـاد بتونم دووم بیـارم و این خستگی‌ جاش رو بده بـه خوشحالی‌ و انرژی :(625):دوستون دارم دوستایـه گلم :(151):اگهیـه وقت از من ناراحت شدین بـه بزرگی قلبتون من و ببخشین:(166):

مریم گلی

08-10-92, 01:41

سلام ...هی روزگار ...
هفته پیش توی مطب خانوم دکتر منتظر نوبت بودیم . الینا هم نشسته بود روی صندلی و داشت بـه کارتونی کـه از ال سی دی پخش مـی شد نگاه مـی کرد و من هم تو فکرا و عوالم خودم بود.
یـهو دیدم الینا از جاش بلند شد با یـه کنجکاوی خاصی ازم پرسید من هم بزرگ شم ازدواج مـی کنم ؟ نـه ببخشید اینطوری پرسید یعنی سوالش پرسشی نبود گفت من بزرگ کـه شدم مـی خوام ازدواج کنم من هم گفتم باشـه تو غذا بخور کار خوب کن و به حرف ی هم گوش بده که تا زودتر بزرگ شی (دقت کردین بیشتر ما ها از هر فرصتی واسه نصیحت استفاده مـی کنیم ;)) ) بعد الینا گفت لباس عروس سفید هم مـی پوشم مثل خودت (ععروسی من و همسری توی خونـه واسش شده الگو) گفتم باشـه ...
بعدش گفت من مـی خوام بزرگ کـه شدم با بابا ازدواج کنم ...(حالا اینا رو باصدای بلند و پر از هیجان مـی گفتا )
قشنگ نگاه همـه رو حس مـی کردم . گفتم اخه بابا یـه بار با من ازدواج کرده
نمـی تونـه دوباره ازدواج کنـه کـه ....
خاک بـه سرم مـی دونین چیکار کرد ؟
با یـه حالت حق بـه جانب و لپ هاشو بادکرد و بلند شد و دست بـه کمر@-) روبروی من وایساد و گفت (گفت کـه چه عرض کنم داد مـیزد دیگه ): نمـی خواااااااااااااااام .
پس من کـه بزرگ شدم با کی ازدواج کنممممممم x_x

نتیجه اخلاقی :
بیـا .... اینم از بچه ...:-?
بچه بزرگ کن مـیشـه هوووی ادم :(716):
والا ...:(683):

مریم گلی

09-10-92, 10:32

ما تقریبا هر سال شب یلدا مـیریم خونـه م اینا ...
همـیشـه اونجا مراسم شب یلدا بر پا مـیشـه ... علاوه بر مـیزی کـه مـیچینـه هر کدوم از ا هم یـه چیزی مـیارن و خلاصه یلدا دسته جمعی برگزار مـیشـه
ولی امسال نتونستیم بریم و کلا من هم دپرس بودم . یـه جورایی بی خیـال مراسم یلدا هم شده بودم . همسری و خوانواده همسری هم کـه کلا از بیخ عربن و هیچ مراسم ایرانی الاصلی رو جدی نیمـیگیرن و حتی هفت سین عیدرو هم بـه خاطر ما عروسها همون یک ساعت اول پهن مـیکنـه و بعدش هم جمع مـیشـه که تا سال
بعد سبزه هم نداره و همـیشـه یـه گلدون مـیزاره مـیگه اینم سبزه دیگه-28-2 ... منم اینجوری ~x(
اقای همسر هم خوب از اونا یـاد گرفته تازه من یـه خورده اومدم عادتش بدم بـه این مراسم کـه خوب سنت دیرینـه ماست دیگهههه بابااااا.
دخملی هم کـه توی مـهدشون 2 روز تموم مراسم عاندازون و ننـه سرما و قصه و انار و سفره و ... بود . دیگه گفتم خوب الینا هم کـه به اندازه کافی یلدا برگزار کرده و هندونشو خورده و انارشو هم دون کرده من دیگه چه کنم ؟:(
بعد دیدم دخملی اومد و گفت تو مـهدمون امروز کیک هندونـه ای چرا ن؟ پارسال داشتیم ...
خلاصه اومدم تو سایت و تو تاپیک مسابقه سفره ارایی کـه رفتم یـهو تصمـیم گرفتم به منظور زنده نگه داشتن سنتها و تزریق هر چه بیشتر یلدا درون رگهای دخملی کـه خدای نکرده بـه همسر و خانوادش نکشـه ه ه ه یـه سفره کوچولو بدرستم .
تا اومد این سفره حاضر شـه الینا کـه دیگه خواب بود تقریبا ...:))
به زور از خواب بیدارش کردم گفتم پاشو ببینم پاشو یلدا شده مگه منتظرش نبودی ؟;))
و اینگونـه بود کـه یلدای ما سپری شد .
و خیلی خوشحال شدم کـه هر چند سه نفری ولی یلدا رو جشن گرفتیم ...
نتیجه اخلاقی :
سنتها را زنده نگه دارید ...
هر چند دو نفر و نصفی ...:d
عمرتون یلدایی ...@};-

najmeh

13-10-92, 03:10

چند روز پیش احساس مـیکردم گوش هام یـه حالت خاصیـه . خلاصه تصمـیم گرفتم برم دکتر. از اونجایی کـه این دکتر متخصص کـه مـیخواستم برم طرح پزشک خانواده بود حتما اول مـیرفتم پیش پزشک خانواده و نامـه مـیگرفتم. صبح زود پاشدم چون چند که تا کار بانکی داشتم و پست هم حتما مـیرفتم. اما نمـیدونم چطور شد کـه اینقدر کارهای من زود تموم شد و ساعت 10:15 کل کارهام تموم شد نوبتم ساعت 12:45 دقیقه بود داشتم فکر مـیکردم کـه کجا برم و چیکار کنم کـه ی زنگ زد یـادم افتاد خونـه م فقط ده دقیقه با جایی کـه هستم فاصله داره بهش گفتم دارم مـیام خونتون اصلا باورش نمـیشد طفلی ، آخه م کار شوهرش عسلویـه هست و طرح اقماری کـه 14 روزی کـه شوهرش سرکاره مـیاد خونـه ما و 14 روز دیگه هم چون خونـه شون با خونـه ما فاصله داره و من کلی سرم شلوغه بـه ندرت بهش سر ب. خلاصه کلی ذوق کرد وقتی رفتم کلی تحویلم گرفت و رفت از حیـاط خونشون واسم مـیوه (پرتقال و نارنگی) چید. داشتم بهش مـیگفتم کـه چقدر حیـاط خونـه شون باصفا هست که شروع کرد بـه درد دل اینا رو ول کن و بگو چی درست کنم واسه ناهار و هرچی فکر مـیکنم یـه چیزی ندارم یـه لیست خرید دادم شوهرم از صبح رفته بخره اما هنوز نیـامده خلاصه تصمـیم گرفتیم درون همون فرصت کم با هم بریم خریدو سیب زمـینی بگیرم اما از اونجایی کـه من بـه تنـهایی و پیـاده که تا حالا نرفته بود خرید نمـیدونست سوپری و مغازه سبزی فروشی شون کجاست و شروع کردیم از این و اون پرسیدن و کلی راه رفتیم که تا رسیدم و سیب زمـینی و یـه خورده وسایل دیگه خریدیم و برگشتیم خونـه و ی هم شروع کرد بـه درست کوکو سیب زمـینی و من هم آژانس گرفتم و رفتم دکتر. بعدا شوهر ی گفته بود کـه پشت کوچه شون یـه مغازه بزرگ بوده و ما بیخودی این همـه راه رفتیم.

*مـهناز*

14-10-92, 12:19

خیلی وقت بود کـه دنبال این تاپیک مـیگشتم اما نمـیدونم چرا پیداش نمـیکردم....برای همـین الان مـیخوام یـه فلش بک ب بـه دوماه و یک هفته پیش یعنی 92/08/07...مـیخوام بنویسم که تا جاودانـه ش کنم...

گفته بودم تو بیـایی غم دل با تو بگویم.....چه بگویم غم از دل برود گر تو بیـایی

امروز 92/08/07 یـه سه شنبه ی رویـاییـه کـه دیگه تو زندگیم تکرار نمـیشـه...امروز قراره نعمتی کـه خدا 9ماه پیش بـه من عطا کرد رو بـه چشم نظاره کنم...خدایـا شکرت واقعا شکرت کـه این حس رو ازم دریغ نکردی
شب قبل بـه زور خوابم برد و صبح هم ساعت 5بیدار شدم...استرس نداشتم بیشتر هیجان بود بیشتر انتظار بود...دلم داشت پاره مـیشد به منظور اتفاقای چند ساعت دیگه
خودم کـه باید ناشتا مـیبودم اما به منظور همسری و مادربزرگم کـه خونمون بودن صبحانـه مـهیـا کردم و شروع کردم رختخواب ها رو جمع ...اونا صبحانـه خوردن و من بعد از شستن ظرفها و جمع و جور خونـه اومدم آخرین پست زمان بارداری م رو تو آشپزانـه گذاشتم و از بچه ها خواستم برامون دعا کنن...
کم کم لباسهام رو پوشیدم و همـه ی خونـه رو دوباره و سه باره چک کردم...اسپند رو گذاشتم دم دست که تا موقع برگشت بقیـه دنبالش نگردن...سفارشـهای لازم رو بـه همسری کردم...برای نـهار روز برگشت از بیمارستان 2تا دیس پر الویـه درست کرده بودم که تا همـه بخورن اونا رو هم روشون رو تزیین کردم...
مادربزرگ رو فرستادم زودتر بره آخه که تا 4طبقه رو با اون عصا بره پایین زمان مـیبرد بعدش همسری رفت و اومد بالا کـه برام قرآن نگه داره که تا از زیرش رد بشم...یـه جوری بودم...نخوام خودم رو لوس کنم ولی انگار خونمون خیلی برام دوست داشتنی شده بود ...توهم برنگشتن بـه خونـه یـه لحظه از جلو چشمم گذشت
در رو قفل کردم و رفتیم
یک ربع بعد بیمارستان بودیم...بگذریم کـه از ما زرنگ تر هم بودن و برای همـین پذیرش ما دیرشد و عمل من از 10 بـه 11 منتقل شد...بعد از کلی انتظار پذیرش شدیم...کلی فرم که تا امضا کنیم و ...
من کـه همـیشـه فکر مـیکردم حتما تنـها یـا نـهایت با برم بیمارستان اما درون عمل یـه تیم همراهم اومدن...همسرم،مادرم،مادربز� �گم،پدرم،مادرشوهرم...
صبح بابا باهامون نیومد اما خودش که تا قبل عمل رسید...شب قبلش بهم گفته بود کـه مرخصی گرفته که تا همراهم باشـه و همـه ش بهم مـیگفت خیـالت راحت من که تا آخرش مـیمونم بیمارستان

خلاصه گفتن کـه بلند شو و با همسرت برو سمت اتاق عمل...خیلی رو خودم کار کرده بودم که تا با انرژی سرشار شروع کنم و کردم
بلند شدم که تا برم اما قبلش مراسم روبوسی با بقیـه رو حتما به جا مـیاوردم...مادرشوهرم گفت اصلا نترسیـا کـه دید نـه بابا دارم مـیگم و مـیخندم و ترسی نیس
بابا و که تا دم آ اومدن اما دیگه نگهبان نمـیذاشت جلوتر بیـان
دم آ با و بابا هم روبوسی کردم که تا برم کـه پقی زد زیر گریـه(حال مـی کنید ستاد روحیـه دهی مارو) و بابا هم بالطبع بغض کرد و باز هم همون جمله ای کـه همـیشـه بهم مـیگفت: خیـالت راحت من هستم...بابام از بچههمـیشـه تو لحظه های حساس مـیگه من هستم و این جمله ش یـه کوه دلگرمـیه برام
سوار آ شدیم...تو چشمای رضا یـه دنیـا استرس و بغض بود...یعنی همـه استرس داشتن جز خودم...خب چون خسته شده بودم تو این 9ماه...دلم مـیخواست زودتر همـه چی عادی بشـه
هروقت از رضا مـیپرسیدم چه حسی داشتی من داشتم مـیرفتم تو اتاق عمل مـیگه هیچی دیگه رفتی نی نی بیـاری...تا همـین چندروز پیش کـه خودش گفت تمام دلم مـیلرزید اما نمـیتونستم چیزی بگم...

*مـهناز*

14-10-92, 12:34

ادامـه ی همان روز

دم درون اتاق دیگه همسرمم حتما ازم جدا مـیشد...رفتم تو...اول مشخصات و مدارک رو گرفتن و بعد هم تعویض لباس...لباسای خودمم دم درون به همسری...بعد از نیم ساعت نوبت من شد کـه برای اتاق عمل آماده م کنن...وصل سرم و سوند و گرفتن فشار و شنیدن صدای قلب بچه و آزمایش و ... کارایی بود کـه پرستارای اونجا انجام و بعدش از اتاق عمل زنگ زدن کـه خانم دکتر فلانی نفر بعدیش رو مـیخواد...و من راهی اتاق عمل شدم
الان کـه فکر مـیکنم مـیبینم چه لحظات نابی بود
روی تخت بـه کمک پرستارا خوابیدم و بعدش دکتر بیـهوشی اومد و آمپول زد و من دیگه چیزی حس نکردم...بعد از چند دقیقه دیدم دکترم داره بهم تبریک مـیگه و من منتظر بودم که تا صدای فسقلیم رو بشنوم...همون لحظه صدای گریـه ی امـیرمحمدم درون اومد و من از ته قلبم بلند گفتم الهی شکر...بعد از اینـهمـه سختی و انتظار بالخره مادر صدات رو شنید:x
خداروشکر همـه چی خوب پیش رفت و صحیح و سالم هردومون از اتاق عمل بیرون اومدیم
بعد از اینکه نیم ساعتی تو ریکاوری بودم و زمانیکه به منظور رفتن بـه بخش از سالن رد مـیشدیم همسرم رو دیدم و اولین سوالم این بود: نی نی مو داره؟؟؟
پرستارا خنده شون گرفته بود و یکیشون گفت آره بابا عتیقه ت مو هم داره...
و از اون روز که تا همـین الان و چندین سال بعد بزرگترین دغدغه ی ما شده همـین نعمت خدا... پسری کـه خدا بهمون داد که تا عشقمون بـه کمال برسه...:x

Mina

18-10-92, 11:44

امسال قسمت شد به منظور اربعین بریم کربلا،
مـیخوام از خاطرات 7 روزعاشقی بنویسم

از اولش، همان اول اول کـه اولین قدم را برداشتیم، همـه چیز یک‌دفعه‌ای بود؛ همـه چیز. انگار هیچ‌چیز دست ما نبود. حتی تصمـیم‌هایی کـه گرفتم، و نفهمـیدم چه شد
راستش اصلا ما قصد سفر بـه کربلا را نداشتیم
یک ماه پیش بودکه یکی از آشناها کـه کاروان داره زنگ مـیزنـه بـه بعد از سلام و احوالپرسی مـیگه دوست داری اربعین کربلا باشی
مـیگه خب معلومـه کی دوست نداره اما چه کنیم کـه هنوز قسمتمون نشده
مـیگه بلند شو کـه امام حسین طلبیدت 3 که تا از مسافرام مشکلی براشون پیش اومده و سفرشون کنسل شده الان 3 که تا جای خالی داریم
دو دل بودیم به منظور رفتن اخه سفر بـه کربلا بدون برنامـه ریزی یـه دفعه ای...بالاخره تصمـیم گرفتیم کـه بریم
تصمـیمـی کـه در عرض ۵ دقیقه گرفتیم و سریع پاسپورت‌ها را فرستادیم به منظور گرفتن ویزا، بعد چند روز من پشیمون شدم از رفتن راستش مـیترسیدم
پیگیری کردیم به منظور صادر نشدن ویزای من ولی گفتن دیگه نمـیشـه و وسط کارهاست و کنسلی نداریم،
توی این مدت با خیلیـا م کردم همـه مـیگفتن چرا نمـیری امام حسین طلبیده
دوباره هوای شدم. مثل خاکستری بودم کـه هی بادش مـیزنن و شعله ور مـیشد و دوباره اروم اروم خاموش مـیشد و سرد؛ و باز دوباره شعله ور … دوراهی سختی گیر کرده بودم …
زنگ زدم بـه یکی از دوستای کـه چند بار تجربه سفر و داشت وقتی دل‌گرمـی های لازم رو بهم داد دیگه مصمم شدم یعنی دلم را زدم بـه دریـا
و اینجوری درون دقیقه نود من هم راهی شدم.

و اما روز موعود رسید 26 آذر و خونـه ما رنگ خداحافظی بـه خودش گرفت
تمام مسیر فرودگاه دلم آشوب بود و استرس داشتم دوباره اون ترس اون تردید اومد سراغم اما وقتی آقا خودش دعوتت کنـه مگه برگشتی هم درون کاره؟؟؟؟؟

ساعت 12 بـه فرودگاه رسیدیم بابا جون عزیزم همـه کارامون رو انجام داده بود منم با خیـال راحت نشسته بودم و تا لحظه آخر با موبایل تو سایت عزیزم بودم
وقع رفتن رسید حالا دیگه واقعا لحظه خداحافظی بود بین همـه اونایی کـه برای بدرقه اومده بودن چشمم فقط یکیو مـیدیدی کـه برام تو دنیـا عزیزترینـه
غمو تو چهرش مـیدیدم بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد اونم دست کمـی از من نداشت حالا هر دومون گریـه مـیکردیم

این خداحافظی ما دل همـه رو بدرد آورده بود و البته اشکشونو
دیگه حتما از هم جدا مـیشدیم دستمو گرفت و گفت چیزایی کـه گفتم یـادت نره برو به منظور به هم رسیدمون دعا کن خدا بـه همراهت
با همون حال رفتم که تا مـهر خروج گذرنامم رو بزنند اخرین دست ها رو بـه نشونـه خداحافظی تکون دادیم و جدا شدیم
تازه داشت باورم مـیشد این منم کـه در عرض 2 هفته مسافر کربلا شدم

-----------------------------------------------

سوار هواپیما شدیم سرمو گذاشتم رو صندلی و چشمام رو بستم ساعت 2 هواپیمامون پرواز کرد تقریبا 1 ساعت و نیم بعد هواپیما تو خاک بغداد نشست
تو فرودگاه که تا مـهر ورود بـه گذرنامـه ها بزنن و چمدونا رو تحویل بدن 1 ساعتی طول کشید بعدش هم رفتیم سوار اتوبوس شدیم راه افتادیم بـه سمت کاظمـین

کاظمـین : 2 که تا گنبد طلایی داره . از دور کـه مـیبینیش دلت پر مـیکشـه حس مـیکینی رفتی امام رضا اصلا کاظمـین بوی امام رضا مـیده دلم لرزید و اشکم سرازیر شد وارد حرم شدیم اول قبر موسی بن جعفر رو زیـارت کردم بعد هم قبر جواد الائمـه چقدر توی این حرم بوی مشـهد مـیاد هردوشون بخشندن مثل امام رضامون خیلی چیزا ازشون خواستم اسم تک تکایی کـه التماس دعا گفته بودن رو کاغد نوشته بودم واسه تک تکشون دعا کردم بعد از زیـارت نشستم چشم دوختم بـه ضریح هیچی نمـیتونستم بگم فقط نگاه مـیکردم

- - - Updated - - -

تقریبا یـه دو ساعتی کاظمـین بودیم وبعد هم سوار اتوبوس شدیم که تا حرکت کنیم بـه سمت نجف توی اتوبوس نفهمـیدم کی خوابم برد کـه با صدای مداح کاروان کـه مـیگفت یـه ربع دیگه مـیرسیم نجف از خواب پ بالاخره رسیدیم نجف و رفتیم سمت هتل اتاق ها تقسیم شد و یکم استراحت کردیم و شام خوردیم وبعد بـه اتفاق کاروان راه افتادیم بـه سمت حرم نجف حال و هوای غریبی داره
دل تو دلم نبود بی قرار بودم که تا اینکه سرمو بلند کردمو گنبد حضرت علی جلوی چشممون مـیدرخشید
وارد حرم شدیم چه حال و هوای غریبی چه حرم بزرگی چه ضریح قشنگی
نشستم یـه گوشـه که تا 12 شب با مولا درد و دل کردم قران خوندم دعا خوندم نماز خوندم واسه اونایی کـه سفارش کرده بودن دعا کردم سبک شدم یـه باری از روی دوشم برداشته شده بود ساعت 12 رفتیم بـه هتل و خوابیدیدم

صبح دوباره بـه سمت حرم حرکت کردیم و نماز صبح رو تو حرم حضرت علی خوندیم و تا 7 صبح حرم بودیم ساعت 10 هم بـه اتفاق و رفتیم بازار نزدیک حرم یـه چرخی اونجا زدیم و برگشتیم هتل و دوباره به منظور نماز ظهر و عصر رفتیم حرم یکم اونجا موندیم وبرگشتیم هتل و ناهار خوردیم و یکم استراحت کردیم
حول و حوش ساعت 2 بود کـه راه افتادیم بـه سمت کوفه
کوفه واقعا نفرین شده ست هواش فوق العاده کثیفه
وارد مسجد کوفه شدیم خیلی بزرگه این مسجد جایگاه زیـادی داره مثل محل ضربت خوردن حضرت علی محل معراج پیـامبر نزدیکی مسجد کوفه هم مزار مـیثم تمار هست بـه حرم مسلم رفتیم بعد ازون هم بـه حرم مختار
نماز مغرب هم تو مسجد کوفه خوندیم و راه افتادیم بـه سمت هتل و شام و استراحت
فردا حتما مـیرفتیم حرم حضرت علی به منظور وداع
صبح بعد از خوندن نماز صبح و و خوندن زیـارت وداع اخرین درد و دل ها بالاخره دل کندیم
حالا دیگه حتما راه مـیوفتادیم بـه سمت کربلا با پای پیـاده
از نجف که تا کربلا 80 کیلومتر راهه یعنی تقریبا 3 روز
در تمام طول مسیر، درون سمت چپ جاده‌ کـه مخصوص پیـاده‌رونده‌ها درست ستون هایی وجود داره کـه با فاصله پنجاه متر پنجاه متر از همدیگر نصب شده‌ و شماره‌گذاری شده‌اند؛ از شماره یک که تا هزار و چهارصد و شصت؛ این ستون‌ها کمک بزرگی هست به زائران که تا علاوه بر اینکه فاصله‌شان را که تا کربلا حساب کنند، با دوستان و همسفری‌هایشان پای این ستون ها قرار بگذارند.
سرویس‌های بهداشتی و مکان استراحت قدم بـه قدم درون کل مسیر وجود داشت، موکب‌های کنار جاده وجود داشت کـه برای استراحت و غدا خوردن مـیرفتیم اونجا
خلاصه بعد از 3 روز پیـادروی طاقت فرسا یکشنبه دم دمای صبح بود کـه رسیدیم کربلا
اگه بدونید چه حس نابیـه تو این ماه وارد کربلا بشی و چشمت بـه حرمشون بیوفته اصلا همش رویـاست
برای اولین بار با کاروان راهی بین الحرمـین شدیم
اگه بدونید از این دوراهی بین الحرمـین اینکه هردویشان رو با هم بخواهی اینکه نمازت رو تو کدوم حرم بخونی ...
خیلی حس قشنگیـه..
تمام مدت بـه این فکر مـیکردم همچین روزهایی تو کربلا چه خبر بوده ؟؟ تو همـین زمـین ؟ این خاکی کـه من الان روش قدم مـیزارم چهی قدم برداشته؟؟ اینجا چهی بـه زمـین افتاده ........
وارد حرم حضرت ابولفضل شدیم .. عجب صحن و سرایی ست
صدای دسته های عزاداری.. صدای نوحه هایی کـه زبونش عربی بود اما سوز دلش رو خوب مـیفهمـیدی پرچم مشکی یـا حسینی کـه سر درون حرم زده بودن دلم لرزید خدایـا یعنی این منم کـه لایق دیدن ضریح زیبای ابوالفضل شدم؟؟؟
بعد از یـه زیـارت دلچسب راهی صحن شدیم به منظور نماز جماعت

باز هم وارد بین الحرمـین شدیم به منظور رفتن بـه حرم امام حسین بالاخره رسیدیم چقدر دلم تنگ این لحظه بود
خدایـا این چه حس و حالیـه اخه من کجا و حرم امام حسین کجا؟؟
روبروی قتلگاه نشستیم و زیـارت وارث خوندیم
شش گوشـه رو کـه مـیبینی ابهتش نگهت مـیداره پاهات توان رفتن نداره
ساعت 2 صبح بود اما دسته های عزاداری تمومـی نداشتن
تا خود صبح روبه روی 6 گوشـه نشستم و بالاخره تونستم زیر قبه 2 رکعت نماز بخونم توی اون شلوغی تقریبا غیر ممکن بود ولی اقا لطفشون رو درون حقم تموم
7 دور تمام که تا اذان صبح شش گوشـه رو دور زدم البته فقط قسمت خانوم ها رو
عجب سحری بود اون سحر مطمئنم دیگه هیچ وقت تو عمرم همچین سحری رو تجربه نمـیکنم
واما نماز صبحی دلنشین درون صحن عشق و اخرین طلوعی کـه کنار شش گوشـه گذروندم
تمام شد حالا وقت وداع با بین الحرمـینی بود کـه هر گوشـه دلت رو با خود جایی مـیبرد
کربلا رو ترک کردیم اما دلمون رو اونجا گذاشتیم
راه افتادیم قرار بود سر راه بریم سامرا و گفتن نیم ساعت بیشتر اونجا نمـیمونیم
پامو کـه گذاشتم تو صحن بند دلم پاره شد فقط مـیتونم بگم سامرا خیلی غریبه و تنـها خیلی..
خیلی سریع زیـارت کردیم و اومدیم بیرون حرکت کردیم بـه سمت فرودگاه

دیگه وقت رفتن بود همـیشـه از خداحافظی های اخر سفر بدم مـیاد
دوباره حتما برگردیم بـه زندگی روزمرمون دوباره همـه چی رنگ و بوی دنیـایی پیدا مـیکنـه
دوباره حتما برگردی بـه همان روزها و ساعات؛ بـه صبح سرکار رفتن و عصر بـه خانـه برگشتن؛و .....
دلت تنگ بشـه به منظور صدای مدیر کاروان کـه اعلام مـیکند راس ساعت فلان همـه جمع شوند درون لابی به منظور رفتن بـه زیـارت، و برای حرم مولا و ایوان طلایش، ، به منظور بین‌الحرمـین، به منظور گلدسته‌ها وگنبد متفاوت حرم سقا، به منظور مـیدان مشک، به منظور پرچم قرمز افراشته بر گنبد، به منظور کبوتران، … به منظور عشق، به منظور حرم مسقف‌ش، به منظور لرزش پاهایت، به منظور خیره ماندن‌ها بـه ضریح شش گوشـه‌اش، به منظور سر بلند زیر قبه و دعا ، به منظور بغض درون گلویت … به منظور گرمـی چشم‌هایت …

aftab khanoom

04-11-92, 03:39

بازم اینجا بازم این کشور سرد امروز کـه از خونـه زدم بیرون که تا اتوبوس کـه اومد ۱۰ دقیقه طول کشید و من با اون همـه لباسی کـه پوشیده بودم احساس مـی‌کردم دارم یخ مـی،این روزا شدم بارون بهاری وقت و بی‌ وقت گریـه مـی‌کنم،دلم به منظور خونـه تنگ شده هیچ چیز وحشتناک تر از این نیست تو دنیـا کـه جای زندگی کنی‌ کـه بهش تعلق نداری و ٔبر حسب عادت بخوای زندگی کنی‌ صبح داشتم بـه این فکر مـی‌کردم کـه این چه سرنوشتی کـه من دارم ،من الان مـی‌تونستم پیش همـه آدم‌هایی‌ کـه دوسشون دارم زندگیـه شادی داشته باشم ولی‌ الان چی‌ دوباره روزهای تکراری شروع مـیشن،صبحه زود بلند شـه صبحانـه بخوری بری درس بخونی که تا خود شب بعد برگردی خونـه با یـه دنیـا خستگی‌ غذا درست کنی‌ ...فقط تکرار تکرار من نمـیدونم این چه خوبی‌ کـه آدمـی زاد داره کـه به همـه جا عادت مـی‌کنـه عادت بـه همـه جا چه چیز خوبی‌ داره آخه آدم کـه هرجا نمـیتونـه خاطره داشته باشـه امروز داشتم بـه اولین شبی کـه رسیدم خونـه فکر مـی‌کردم که تا خود صبح با م نشستیم ۲ تائی‌ و قلیون کشیدیم من گریـه کردم و حرف زدم و مم گوش داد به منظور اولین بار بعد از ۴ سال سبک شدم به منظور اولین بار یـه خواب بدون کابوس دیدم به منظور اولین بار با روحی سبک و جسمـی‌ تازه از خواب بیدار شده بودم شاید اینم یکی‌ از معجزات م بود،با خانواده یـه مسافرت رفتیم کـه خیلی‌ خوش گذشت یکی‌ از مسافرتای خوب زندگیم بود،من تازه درک کردم کـه چقدر از هواپیما بدم مـیاد مسافرت با ماشین خودت با آدمای کـه دوستشون داریم بی‌نظیره،بعد از اونم مـهمونی‌ و گردش و خرید :) اگه یبار دیگه برمـی‌گشتم عقب هیچ وقت حاضر نمـیشدم کـه از ایران برم من چه چیزهای رو از دست دادم کـه چه چیزهای بدست بیـارم...از این بـه بعد هرکاری کـه بخوام انجام بدم این سوال از خودم مـی‌پرسم کـه چه چیزی مـیخواهی‌ ازدست بدی درون عوض چی‌!!! آیـا ارزشش رو داره کاش با همسرم برگردیم جای کـه بهش تعلق داریم،من هنوز بر سر اعتقادم هستم اینکه مـهم نیست کـه چی‌ بپوشیم کجا زندگی کنیم ماشینامون چی‌ باشـه ،مـهم اینکه پیش آدم‌های باشیم کـه صبح کـه از خواب بیدار مـیشیم یـه دنیـا عشق و دوست داشتن بهت مـیدن....

مریم بانو20

23-11-92, 03:37

سلام

22 بهمن سال 92

ماجرا ازین قراره کـه همراه خونواده به منظور 22 بهمن بـه مـیدون ازادی رفتیم.

من و م و بابام و داداشم و خالم و پسر خالم و خالم سوار ماشین شدیم و اماده رفتن شدیم . قرار بود دونفر دیگه ام با ما بیـان کـه بیشتر بهمون خوش بگذره کـه کنسل شد ،بله درست فکر مـیکنید قرار بود با اون دونفر دیگه هم همـه باهم تو یـه ماشین بشینیم ،حیف شد نیومدن ،پارسال(همـه دوربین بدستا ازمون عمـیگرفتن،یکی از خبرنگارا کـه بمن مـیگفت مـیشـه ازتون عبگیرم منم پرو پرو گفتم نـه هاهاهاهاهاهاهاها، پارسال فقط مخندیدیم و هممون پرچمای بلند زرد پارچه ای دور گردن بسته بودیم و کلاه وعینک کاغذی رو سر و چشممون بود و یکی دوتا پرچم بدستمون و صورتا ی رنگی شده با گواش ) انقد خوش گذشته بود کـه دوس داشتیم همـه باهم امسال مـیدون ازادی رو بترم.
نشد کـه بیـان.

قبلش بگم خیلی خوش گذشت و همـه بهم انرژی مثبت مـیدن.جو خیلی خیلی شاد و پر انرژیـه.

خلاصه کنم ،امسال بسیـار بسیـار بسیـار شلوغتر بود ، از ماشین پیـاده شدیم و با خانواده بسمت آزادی راه افتادیم .قبلش بهمدیگه گفتیم حواسمون باشـه کـه همدیگرو گم نکنیم و باهم باشیم ، همـینجور کـه خوشحال خوشحال مـیرفتیم و پرچم بدست بودیم و نیشمون که تا بناگوشمون باز بود ،بابام برام بادکنک و خودکار اورد انقده خوشرنگ بود ،در حین راه رفتن خالم عسل کوچولورو برد نقاشی کنـه و جایزه بگیره ،خوب منم دلم مـیخواست نقاشی کنم برگه گرفتم و نقاشی کردم ،وسطای نقاشی کشیدن دیدم امـیرم اومد کنارم نقاشی کشیدن ،موقع تحویل نقاشیـا حتما اسم مـینوشتیم منم نوشتم مریم و امـیر 3 ساله از تهران ،پایینشم نوشتم من داد ماست هستم هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها ،خانمـه نقاشیـارو گرفت بهمون بادکنک دهه فجر داد. همـه با هم راه افتادیم رفتیم و رفتیم رسیدیم بجایی کـه گل مـی(عکسشو مـیذارم) انقد با سلیقه درست کرده بودن کـه دلم خواست ،پوریـا گفت وسایلارو بگیر برم برات بگیرم رفت بین جمعیت وبرگشت دست خالی اومد گفت شلوغه نمـیشـه گرفت.کودک درونم پاشو مـیکوبید رو زمـین من گل مـیخوام من گل مـیخوام همـینطور کـه مـیرفتیم یـه پسراز روبرو مـیومد با چندتا گل تو دستش منم گفتم شما کـه چندتا گل داری یکیشو بمن مـیدی ؟ اونم گفت بله بفرمایید منم گلدار شدم انقد خوشحال شدمممممممم کـه نگو ،بهش گفتم ایشالا بری دانشگاه ،یدفه بابام سر با یـه گل دیگه اومد گفت اینم گل کـه مـیخواستی ،شد دوتا گل کـه یکیشو دادم بـه عسل،با امـیر و پوریـا کـه جلوتر رفتیم گفتم بچه ها چه حرفی بـه بچه کوچولو گفتم، 6 سال طول مـیکشید طفلی بره دانشگاه خوب شد نگفتم ایشالا دوماد بشی هاهاهاهاهاهاهاها.هرچی جلوتر مـیرفتیم بیشتر خوش مـیگذشت رسیدیم بـه نرگس معروف شبکه پنج کـه با بچه ها حرف مـیزد، یـه کوچولو پیش نرگس بودیم ،انقد اون چند دقیقه خندیدیم کـه نگو ،پسر بچه های شر کـه تازه مـیخواستن بـه سن بلوغ برسن و صدای دورگه داشتن، بین اون همـه جمعیت، نرگس رو بـه اسم کوچیکش صدا مـی مـیگفتن ،نررررررررررررررررررگس نرررررررررگس (جوری صدا مـی کـه انگار صدساله مـیشناسنش ) داد مـیزدنا ، نرگس گ ،اون یکی مـیگفت این کـه گ نیست خالس.کل جمعیت از خنده نمـیدونستن چکار کنن.خیلی ماجراها پیش اومد کـه تا همـینجا بسه و ماجرای برگشت رو توضیح مـیدم.
موقع برگشتن جمعیت خیلی فشرده تر بود (یجا کـه من پرس شدم ) ،از بین جمعیت راه رو کج کردیم کـه مسیر رو که تا ماشین ادامـه بدیم همـینطور کـه از بین جمعیت مـیومدیم بیرون دیدیم نصفمون نیست هاهاهاهاهاهاهاهاها چند لحظه وایسادیم که تا بقیـه رو پیدا کنیم پیدا نشدن کـه نشدن ،هرچی زنگ مـیزدیم کـه اصلا جواب نمـی.حالا خوبه قبلش قرار گذاشته بودیم هرکی گم شد سر ساعت کنار ماشین باشـه .من و بابام و م و پوریـا بـه راهمون ادامـه دادیم ،یـاد فیلم ترسناک جاده افتاده بودیم کـه تک تک جدا مـیشدن کـه یدفه پوریـا غیبش زد هاهاهاهاهاهاهاها .این کجا رفت دیگه نکنـه نفر بعدی من باشم ؟ هاهاهاهاهاهاهاهاها . خیلی راه که تا ماشین بود .خلاصه کنم ،داشتیم بـه ماشین نزدیک مـیشدیم کـه دیدم خالم و عسل کنار باقالی فروشی دارن باقالی پخته مـیخرن با گلپر فراووووووون ،قبلشم کلی زیتون خوشمزه خریده بود ،خالم گفت امـیر و پوریـا سوار ماشینن همـه باهم رفتیم بسمت ماشین و سوار شدیم و کلی باقالی و زیتون خوردیم . گفتیم پوریـا از تو کیفت خوراکیـارو بیـار بخوریم(برای 22بهمن همـیشـه ساندویچ درست مـیکنیم و خوراکی مـیخریم) کیفم تو صندوق عقبه ................................................

You can see links before reply

You can see links before reply

ستوده

23-11-92, 03:05

یـه روزایی هست کـه فکر مـیکنی برات روز بدیـه و فقط مـیخوای بگذرونی.آدمایی رو حتما ببینی کـه اصلا دوستت ندارن و منتظرن رفتاری ازت ببینن کـه برات یـه ماجرا پیش بیـارن و اعصابت رو خراب کنن
دیروز از اون روزا بود مـهمونای مورد نظر یعنی برادرشوهرام کـه شوهری فهمـیده اصلا دستش ندارن و فقط منتظرن ببینن من و شوهری بینمون اختلافه اومدن با خودم گفتم خدا خودت مارو از شرشون درون امان بدار
به شوهری گفتم نفسم عمرم جونم نذار دشمن غصه تو دلت ببینـه شاد باش و فقط بـه عشق و خوشیـهای دو نفرمون فکر کن خدا با ماست و اونم کم نذاشت و ترکوند:d
اومدن و همون اول دل شوهری رو شکستن و اصلا احترامش رو نداشتن با اینکه شوهری ازشون بزرگتره و توقع داشت ولی خوب دیگه زیـاد بهشون توجه نکردیم و با خودمون خوش بودیم:> امان از چشم شور ...هی جاری های عزیزم گفتن داداش چقدر خوشحاله بزنیم بـه تخته هی گفتن و گفتن شوهری کمرش گرفت:(( دستشم یکمـی خون مرده شد کـه مـهم نبود اما من دیگه داشت اشکم درون مـیومد:(( آخه آدم اینقدر بخیل؟؟؟خوب شمام خوش باشین بـه ما چیکار دارین واالاااا:>
سر نماز مغرب پیش خدا و آقام امام رضا خیلی گریـه کردم و درد و دل کردم...خدارو شاهد مـی نیم ساعت بعد خدا یـه فرشته رو برامون فرستاد دایی شوهرم اومد خونـه مادرشوهری و اینقدر هوای مارو داشتن و حرفایی زدن کـه انگار این آدم امروز کنارم سر سجاده نشسته و حرفام رو گوش کرده و اومده که تا دلم رو آروم کنـه :x
دایی برام مثه پدرمـه و واقعا مثل پدر و مادرم خودش و خانومش رو دوست دارم و خداروشکر کردم درسته کـه غریبم درسته کـه خیلی ها بـه خاطر ازدواج خاصی کـه ما داشتیم منتظرن ضربه بزنن اما هیچ کدوم اثری نداره چون خدا خودش داره مارو مـیبینـه و مراقبمونـه
من فهمـیدم اگه خدا بخواد بـه بنده ای عزت بده بنده خدا هرکاری هم ه نمـیتونـه ذره ای از احترام و ارزشی کـه خدا مـیده کم کنـه:xخدایـا یک هزار بار شکرت الهی شکر الهی شکر الهی شکر@};-

ستوده

06-12-92, 06:39

دیشب خیلی خیلی خیلی خوش گذشت جشن روز مـهندس بود و برنامـه امسال خیلی با کیفیت شده بود
مجری محمود شـهریـاری بود و برنامـه رو که تا آخر سرپا نگه داشته بود کلی آهنگ و جک نیمـه منشوری بود کـه اجرا کرد و گفت و حسابی جمع رو شیفته خودش کرده بود
برنامـه ها عالی بود استاد تردستی کـه ما دهه شصتیـا مـیشناسیمش استاد بهروزی هم اومده بود و کلی با شیرین کاریـاش حال کردیم...یکمـی هم سرکاری بود و خندیدیم
خواننده آهنگ دریـا اولین عشق مرا بردی فکر کنم اسمش رضایی بود اونم اومد و خوند وااای خیلی نوستالژیک بود و باهاش همخونی مـیکردیم
تقلید صدا سامان گومان بود خیلی خیلی با نمکه عاشقشم...با تقلید صدای محمئ علیزاده وارد شد اونوقت هنوز نیومده بود روی صحنـه من ذوق زدم واااای اینا محمد علیزاده رو هم دعوت ؟؟؟اشک توی چشام حلقه زده بود آخه داشت آهنگ جز تو ی علیزاده رو مـیخوند کـه یـهویی اومد روی سن و گفتم این کیـه دیگه بابااااااااا:dبعد دیدم نـه خیلی خوبه ادای خیلی از شخصیت ها رو درمـیاورد و ما روده بر شده بودیم:d
و شـهرام شکوهی هم کـه اومد و خیلی شیک و مجلسی 5/6 که تا آهنگ اجرا کرد منم کـه حفظ نبودم الکی مـیخوندم و جیغ مـیزدم ...شـهرام شکوهی رو دوست دارم و از نزدیک ندیده بودمش کـه قسمتم شد
خلاصه برنامـه 4 که تا 5 ساعت طول کشید جمعیت 4هزار نفری بودن ظبق گفته مسیولین برگزاری جشن ولی با این حال همـه چیز با نظم برگزار شد و خوب شروع شد و عالی تموم شد
امـیدوارم مراسم سال دیگه عالیتر از امسال باشـه و عمری باشـه دوباره با دوستان بریم و خوش باشیم

*ماریـا*

17-12-92, 01:32

اندر حکایـات خرید نوروز

صبح با عجله همراه م و م راهی یکی از ابن نمایشگاه های بهاره شدیم.وقتی بعد ازیـه ساعت بـه مقصد رسیدیم از اون همـه خلوتی وسکوتی کـه تو نمایشگاه بود شوکه شدم،شک کردم نکنـه اشتباه اومدیم!!!یکم بیشتر بـه اطراف دقت کردم 4،3 که تا آدم کـه دیدم خیـالم راحت شد.گفتم نـه همـه چی درسته،...پس بدون استرس وبا فراغ بال شروع کردم بـه خرید.باور ی نبود،مانتو،بلوز،کیف،کفش.... همـه چی چند برابر زیر قیمت!!! برند ها یکی از یکی معروفتر،چه رقابتی بود بین فروشنده ها که تا بهترین مارک با نازلترین قیمت بدست مشتری برسه،چه احترامـی به منظور مشتری قائل بودن مثال زدنی.!!! رفتم سراغ غرفه مواد غذایی،اونجا پرنده پر نمـیزد از خلوتی!!!!با آرامش هر چی تو ذهنم بود گرفتم.از آجیل گرفته که تا تمام خورده ریز منزل.....یـه نگاهی بـه کارتم انداختم،وای مگه مـیشـه هنوز نصف حسابم هم خالی نشده بود.کل نمایشگاه رو سه دور چرخیدم که تا چیزی از قلم نیفتاده باشـه،..مثل اینکه همـه چیزو خ،حالا خیـالم راحت شد.دیگه وقت برگشتن بودبا هزار درد سر بسته های خرید و به اتفاق م و م کشان کشان که تا جلوی نمایشگاه آوردیم،که شنیدم یکی داره صدام مـیکنـه،مریم....مریم.....تا رفتم برگردم ببینم کیـه از خواب پ همسری بالای سرم نشسته بود.مگه امروز نمـی خوای بری نمایشگاه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پاشو دیر شد شلوغ مـیشـه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

najmeh

18-12-92, 02:52

من و یکی از همکارام کـه دوست صمـیمـی هستیم واسه کاری رفته بودیم شـهرستان و دیروز مـیخواستیم برگردیم عصر جمعه بود رفتیم ترمـینال اما اتوبوس ها همـه پر بودند و هیچ جایی نداشت اومدیم کـه با سواری خطی برگردیم اونجا هم هیچ ماشینی نداشت حدود 20 نفر بودیم کـه منتظر یـه وسیله ای بودیم کـه ما رو برگردونـه اما دریغ از یـه ماشین..یـه فکری بـه ذهنم رسید کـه برم و به متصدی باجه بگم من تلفنی رزرو کردم صبح و شما احتمالا فراموش کردید یـادداشت کنید رفتم گفتم آقا من رزرو کردم گفت واسه چه ساعتی اصلا بـه این فکر نکرده بودم کـه چه ساعت هایی ماشین داره همـیجوری گفتم 6/30 حالا اصلا ماشینی واسه اون ساعت نداشت و من حسابی ضایع شدم دیگه برگشتیم سمت همون سواری ها داشتم التماس مـیکردم کـه ماشین برامون جور کنـه کـه از خوش شانسی ما یـه راننده کـه مال مسیر متفاوتی بود اومد و حاضر شد ما رو برسونـه با این شرط کـه مبلغ بیشتری بدیم و ما هم از خدا خواسته قبول کردیم از بین این 20 نفری کـه منتظر ماشین بودیم همـه تنـها بودند بـه جز یـه دانشجو کـه همراه با پدرش بود حالا پدر این گیرداده بود کـه من حتما بیـام برسونمت و برگردم بیچاره هم داشت کلی حرف مـیزد کـه من هم مثل بقیـه خودم مـیرم پدر ایشون اصرار داشت کـه با ش بیـاد و برگرده چون اعتمادی بـه سواری نداشت هرچی هم ش مـیگفت کـه من خودم مـیرم پدر قبول نمـیکرد مـیگفت من حاضر 200 هزار تومن خرج کنم و خودم این همـه سختی رفت و برگشت رو تحمل کنم ولی مطمئن باشم کـه تو بـه سلامت رسیدی کاملا مشخص بود کـه اعصاب این بهم ریخته، مـیشد حسرت رو تو چشماش دید کـه حالا همـه ای همسن اش یـا حتی کوچکتر خودشون بـه تنـهایی و مستقل اند اما پدر ایشون اینجوری ... دوست من کـه داشت این صحنـه ها رو مـیدید رو کرد بـه من کـه ببین چه پدر دلسوزی داره این اصلا قدر نمـیدونـه حالا اگه من زنگ ب بـه پدرم کـه چنین اتفاقی افتاده اصلا حاضر هست کـه خودش بیـاد و من رو برگردونـه اصلا اهمـیت مـیده کـه در این وضعیت هستم کاش پدر من هم همچین حسی رو داشت نتیجه اخلاقی اینکه هیچ از وضعیتی کـه داره راضی نیست این خانم درون حسرت اینکه کاش پدرش یکم بهش استقلال مـیداد و دوست من درون حسرت اینکه کاش پدرش یـه کم توجه بیشتری مـیکرد... بالاخره ما سوار شدیم و برگشتیم ولی اینقدر راننده تند مـیرفت و بی احتیـاط بود کـه مسیری کـه حداقل یکساعت و نیم که تا دو ساعت طول مـیکشـه رو یکساعته اومد تمام سبقت ممنوع ها رو سبقت مـیگرفت مدام نگاهش رو گوشی اش بود گاهی چند لحظه چشماش رو مـیبست دو بار بـه طرز وحشتناکی نزدیک بود تصادف کنیم همـه مسافرا هم هاج و واج بهم نگاه مـید من هم گفتم آقا بـه خدا ما مـیخواهیم سالم برسیم چرا اینقدر هیجانی رانندگی مـیکنید اونم با یـه لبخند کـه مسیر همـیشگی ماست مـی تونم چشم بسته این مسیر رو برم بحث رو تموم کرد وقتی رسیدیم اصلا باور نمـیکردیم کـه سالم رسیدیم این راننده هم انگار نمـیدونـه کـه اتفاق یکبار مـیفته و با یـه بی احتیـاطی کوچک نـه تنـها خودش رو بدبخت مـیکنـه بلکه باعث بدبختی عده ای دیگه هم مـیشـه و کلی خانواده رو بـه زحمت مـیندازه..امـیدوارم همـیشـه همـه مسافرا بـه سلامت بـه مقصد شون برسند.

Homay

22-12-92, 10:40

امروز رفته بودم دندون پزشکی دندونای عقلمو بکشم ... اصلا حواسم بـه این نبود کـه وقتی بخوام برگردم ، احتمالا با چه مشکلاتی مواجهم

به همسرم نگفتم باهام بیـاد یـا کارم کـه تموم شد بیـاد دنبالم ... همـینطوری خوشحال و خندان پاشدم رفتم دندونامو کشیدم

حالا کـه مـیخوام بیـام بیرون مـیبینم نـه مـیتونم حرف ب ... نـه با همسرم هماهنگ کردم ... نـه هیچی

مونده بودم چیکار کنم کـه به این فکر افتادم روی یـه کاغذ مـینویسم کجا مـیخوام برم و به راننده نشون مـیدم اونم منو مـیرسونـه خونـه

یـه کاغذ برداشتمو آدرس خونـه رو نوشتم و برای یـه تاکسی کهینبود دست تکون دادم ، وایساد ، سوارشدم

کاغذو نشون راننده دادم

یـه کم رفت جلوتر وایساد از تو داشبورد جاعینکیشو کـه دورشم یـه کش بسته بود درآورد

یـه چند دقیقه ای طول کشید که تا عینکشو بیرون بیـاره و بعد هم آدرسی کـه روی کاغذ نوشته بودم رو بـه سختی خوند

عینکشو گذاشت سرجاش و حرکت کرد

بماند کـه چقدر آروم رانندگی مـی کرد و بدترین مسیرهایی کـه ممکن بود به منظور رسوندن من انتخاب کرد و منـه بینوا نمـیتونستم کوچیکترین اعتراضی کنم

به چراغ قرمز نزدیک خونمون کـه رسید باز دوباره عینکشو از تو داشبور درآورد

بعد برگشت رو بـه من کرد و با کلی ایما اشاره مـیخواست از من بپرسه کـه مسیری کـه نوشتم کدوم طرف خیـابونـه

منم با کلی بال بال زدن و نوشتن روی کاغذ بـه سختی بهش فهموندم کجا مـیخوام برم ولی بعدش یـاد این افتادم کـه این آقا چرا با اشاره با من حرف مـیزد:-?

احتمالا فکر مـیکرده من کر و لالم :))

کلی با خودم خندیدم .... و بعدش بـه این نتیجه رسیدم کـه باید توی همون کاغذ مـینوشتم کـه من چه مشکلی برام پیش اومده و به خاطر چی براش آدرسو نوشتم:">

aftab khanoom

07-01-93, 05:07

قد یـه دنیـا دلم گرفته..این روزا بزرگترین آرزوم شده برگشتن بـه گذشته :( خسته شدم از این همـه دویدن و نرسیدن از این همـه درون جا زدن خسته شدم..خسته.امروز به منظور این کـه یـه کوچولو حال و هوام عوض بشـه رنگی‌ کـه خریده بودم رو درست کردم زدم بـه دیواریـه آشپز خونـه بعدشم حسابی اونجوری کـه دلم مـی‌خواست بـه خونـه رسیدم و تمـیزش کردم:(158):.بعدشم رفتم به منظور خودم قدم زدم هوا وحشتناک سرده و برفهام هنوز آب نشده،خدایـا خواهش مـی‌کنم بـه همسری به منظور مصاحبه اخر هفته اوکی بدن اگه صلاح مـیدونی‌ :( اگه من الان اروپا بودم مـیتونستم عید رو درون کنار خانوادم بگیرم.این روزا دلم مـی‌خواد حداقل بیـایم اروپا زندگی کنیم حداقلش این کـه به ایران نزدیک هروقت این دلم بی‌ مروّت تنگ شد و رسوندت بـه ته دنیـا سریع بلیط بگیری بری ایران :(( کاش ما مـیتونستیم برگردیم بـه عقب :(( من اینجا بس دلم تنگ است...

aftab khanoom

15-01-93, 09:59

دلم به منظور شب‌های پر ستاره کویر تنگ شده،خوش بـه حال بچهای کویر خدایـا دلم به منظور کویر تنگ شده :(کی‌ مـی‌شـه بریم مشـهد از طرف کویر دلم به منظور کاشمر تنگ شده با اینکه اهل خراسان نیستم ولی‌ کاشمری‌ها و شب‌های کاشمر رو خیلی‌ دوست دارم امروز داشتم بـه همـهٔ روز‌های خوبمون درون راه سفر بـه مشـهد فکر مـی‌کردم ,وقتی‌ مـیخواستیم از کاشمر بزنیم بیرون یـه عالمـه دلم مـیگرفت‌ .ای کاش اون روزهای خوب دوباره تکرار شود ..خدایـا یعنی‌ مـی‌شـه یکبار دیگه برم کاشمر اونم توی ماه فروردین...کاش یـه اقوامـی تویـه شـهر کاشمر داشتیم ;)) امروز وقتی‌ داشتم ظرف‌ها رو مـیشوستم بـه این فکر مـی‌کردم آدمایی کـه تو کویر زندگی مـی‌کنن یکی‌ از خوشبخت‌ترین آدمـهای دنیـا هستن:) اون آسمون با آدم حرف مـی‌زنـه تنـها جای کـه خدا رو با تموم وجود حس مـی‌کنم کویر.امروز بـه اینا زنگ زدم گفتن۲ ساعت دیگه مـی‌رسن خونـه بـه بابا کلی‌ سفارش کردم جان من داروهات رو فراموش نکن،کلی‌ سفارش کردم آخه فقط بـه حرف من گوش مـیده،الهی قربون بابام برم من :* بعد گفت باشـه م کلا از اینجور آدما نیست بلد نیست زبون بریزه این مم از م یـاد گرفته الهی قربون جفت‌شون برم قلب بابام یـه اقیـانوسه زلال من هرچی‌ بـه عمق قلب این مرد جدی و خشک نگاه مـی‌کنم جز محبت جز دوست داشتن جز حمایت چیز نمبینم،تو زندگی بـه این ایمان آوردم کـه پشت چهره آدمـهای با ظاهر خشک و جدی قلبی بـه وسعت اقیـانوسه.صداشون کـه شنیدم یـه دنیـا انرژی گرفتم بعدم با م توی واتس آاپ کلی‌ کردیم :) همسری زنگ زد گفت یکم دیر مـیاد خونـه :( خدا کنـه زودتر بیـاد خونـه من دلم از این همـه تنـهای‌ گرفته...

taraneh

18-01-93, 10:07

یک بعدازظهر واقعا بهاری.چه زمستون طولانی ای رو پشت سر گذاشتماااا.دلم لک زده بود به منظور هوای آفتابی.پرواز پرنده ها توی آسمون.باز پنجره.بعداز ظهرهای طولانی.عصر!زمستون کـه عصر نداشت.فقط 4 دقیقه عصر بود بعد فورا غروب مـی شد!
همـیشـه یک نق زدنی هست.توی پاییز و زمستون نق زدن به منظور سردی و خشکی هوا،توی تابستون گاهی به منظور گرما و حوصله سررفتن!اما بهار دیگه جایی به منظور نق زدن نداره.بهار خیلی قشنگه.خیلی خوبه.امروز از اون روزای خوب کشدار بهاری بود.که آدم هم وقت داره بخوابه. هم وقت داره کتاب بخونـه.هم فیلم ببینـه.هم به منظور پرنده ها دون بریزه.هم خونشو تمـیز کنـه.هم دوستشو ببینـه...با اینکه درد دارم.نمـیتونم ورزش کنم یـا بالاخره کارایی کـه دوست دارمو انجام بدم و با اینکه ترس هم دارم.که البته ترسم رو نمـیگم چون مـیترسم مکتوب کـه بشـه اون اتفاق بیفته 2-35 فقط حرفای خوب مـی .که درد قسمت بخیـه هام طبیعیـه.و خدارو هزار بار شکر.مـیخوام هر لحظه رو زندگی کنم.بدون عجله.با آرامش.خیلی آرووووم که تا این بهار هرچی مـیتونـه کشدار بگذره چون کـه من عاشق بهارم:x

Mastane Matlabi

25-01-93, 06:36

زاویـه اول:

لیست غذاهای محبوب خودم و همسری رو نوشتم و چسبوندم بـه یخچال. اما خیلی احمقانـه‌س کـه به ندرت پیش مـیاد از اون فهرست چیزی رو انتخاب کنم. نمـی‌دونم چرا.

گاهی گ**ه گیجه مـی‌گیرم کـه با فرصت کم و خستگی زیـادم حتما چه خاکی بـه سرم بریزم. گاهی کلافه مـی‌شم. گاهی یـهو بـه خودم مـیام و مـیبینم نیم ساعته عین بز نشستم و دارم فکر مـی‌کنم کـه برای شام حتما چه کوفتی بخوریم.

گاهی بـه همسری غر مـی‌ کـه ببین من خسته و کوفته حتما هی بـه خاطر خندق بلای جنابعالی وایسم پای گاز... آخه من با این درجه‌ی فرهیختگی و اینا حتما بوی قورمـه سبزی و پیـازداغ بگیرم؟ من حتما بشینم کتاب بخونم و تحلیل کنم. بعد با عصبانیت هرچه تمام‌تر مـی‌رم سراغ یخچال و گاز...

گاهی همـین چیزا باعث یـه بحث بین من و همسری مـی‌شـه....

گاهی یـهو کشف مـی‌کنم کـه روغن تموم شده... یـا پیـاز نداریم... یـا زردچوبه حتا. و اینجاس کـه مـی‌رسم بـه نقطه‌ی جوش.
حتا اگه همـه‌ی خانواده و خانواده‌ی همسری و دوستان و الخ بگن دستپختت عالیـه. حتا اگه تحسین بشم.

گاهی واقعن از کارهای خونـه خسته مـی‌شم.

زاویـه دوم:
رویـا رو چندساله کـه مـی‌شناسم. مـهسارو مـی‌گم. زیباییـه. از اون زیبایی‌های شرقی. پوست گندمـی. موهای پرشت و مشکی. چشم‌های مشکی. صورت گرد. و یـه خال مشکی روی صورتش کـه هزارتا جذاب‌ترش کرده.

دیشب داشتم تلفنی باهاش صحبت مـی‌کردم. بعد از اینکه حرفامون راجع بـه فوت بابا و تغییر شرایط زندگیمون تموم شد، پرسید الهه شام چی گذاشتی؟
گفتم وای رویـا نگو کـه حالم از اسم شام و نـهار بهم مـی‌خوره. یـاد گاز و روغن و نمک و خستگی مـی‌افتم. اصن از آشپزی متنفرم. حاضرم گرسنـه بمونم اما آشپزی نکنم. فقط بـه خاطر همسری آشپزی مـی‌کنم.
گفت خوش بـه حالت.
گفتم برو بابا دیوانـه. خری دیگه. نمـی‌دونی چه عذاب الیمـیه. حتا فکر بـه اینکه شام چی بپزم مغز آدمو داغون مـی‌کنـه.
گفت تو خری. از بس کـه الاغی نمـی‌دونی چه نعمتی داری کـه آشپزی مـی‌کنی. من حسرت یـه پیـاز سرخ دارم.

راس مـی‌گه. از دیشب همش دارم فکر مـی‌کنم. اگه منم مثل رویـا توانایی دست گرفتن یـه قاشق رو به منظور بیشتر از چندثانیـه نداشتم....

+++

* - رویـا از 18 سالگی دچار یـه بیماری مرموز شده کـه عضلاتش تدریجی و به طور کامل دارن از بین مـی‌رن. یکی دو سالیـه کـه عضلات دستش هم بسیـار ضعیف شدن. شب‌ها حتما هاش جابه‌جاش کنن. قاشق رو بیشتر از 5-6 ثانیـه نمـی‌تونـه دستش بگیره...دستش خسته مـی‌شـه...
و درون آخر هم ریـه‌هاش از کار مـی‌افته و ......

*- خیلی پست بی‌مزه‌ای بود. اما کوزت درونم مـی‌گفت: بنویس..بنویس...

khorshidkhanom

25-01-93, 10:51

93/01/25

قبل از اینکه گوشیم زنگ بزنـه و نشون بده کـه ساعت 7 شده خودم بیدار شدم یـه نگاه کردم بـه پیغام هام ...به خودم مـیگم عجب معضلی شده این گوشیـا هنوز چشتو باز نکردی حتما اونو چک کنی...انداختمش اونور و بلند شدم رفتم اشپزخونـه زیر کتریو روشن کردم رفتم یـه دوش گرفتم حاضر شدم یـه لیوان چایی با یـه خرما خورمو و رفتم بیرون وااااای گوشیمو جا گذاشتم دوباره برگشتم برش داشتم نـه مثل اینکه جدی جدی نمـیشـه بدون این گوشیـا زندگی کرد

رفتم پلیس +10 وااای همـیشـه خدا اینجا شلوغه بزور رفتم جلو برگه رسیدمو نشونـه خانمـه دادم مـیگم گواهیناممو پست نیـاورده چیکار کنم ...یـه نگاه کرد بـه تاریخ درخواست و از بالای عینکش نگام کردو وگفت که تا حالا کجا بودی 9 ماه گذشته از درخواستت ..برو شـهرک ازمایش...واااای قیـافم اون لحظه:(( گفتم خوب یـادم نبوده ...قیـافه اون بدبخت بعداز شنیدن حرفم :o منم مثل بچه ادم راهمو کشیدم و اومدم بیرون یـه اس دادم بـه ح گفتم دارم مـیرم شـهرک ازمایش البته مطمئن بودم که تا برگردم خوابه...!!

خداروشکر زیـاد ترافیک نبود و تقریبا زود رسیدم رفتم تو یـادم افتاد حتما از هفت خان رستم رد بشم کـه رفتم جلو اسممو گفتم و خانمـه نوشت ..اون یکی گوشیمو گرفت ...اون یکی گفت برو عقب یـه نگاه کرد بـه سر که تا پام و گفت برو عقب وایسا صبر کن که تا چادر بیـارن گفتم مگه چشـه لباسام گفت نـه کوتاهه مانتوت حوصله بحث نداشتم رفتم یـه گوشـه وایستادم یـه خانم دیگه اومد تو مثل من همـه مراحل و طی کرد و بیچاره یـه مانتوی بلند تنش بود ارایشم نداشت فقط یـه رز خیلی کمرنگ زده بود کـه دقت مـیکردی متوجه مـیشدی اومد بره خانمـه گفت وایسا ارایشتو پاک کن بیچاره هاجو واج مونده بود گفت منکه ارایش ندارم و شروع شد یـه بحث داغ ووو خداروشکر کردم من چیزی نگفتم بالاخره نوبتم شد بعداز کلی منتظر بودن یـه چادر پیداشد سرم کردم رفتم کارمو انجام دادم و سریع برگشتم خونـه دیگه ساعت 12 شده بود ح داشت مـیرفت سرکار قبل از خداحافظی گفت دقت کردی من خونم تو نیستی تو خونـه ای من نیستم و رفت..

قیـافه من :oیـه ذره فکر کردم دیدم راست مـیگه بد بخت از بعداز تعطیلات همـینجوریـه اصلا پیش هم نبودیم ..خیلی فکرم و مشغول کرد با این حرفش ...باید یـه تصمـیم جدید بگیرم و یـه سرو سامونی بـه کارام بدم....:-?

ابر 15

25-01-93, 11:55

صبح با یکی از دوستانم تلفنی صحبت مـیکردم بین حرفها حرف یک اقائی شد کـه درست همسن همسرمن اما هنوز داره کار مـیکنـه و در جائی استخدام شده . همسر من بازنشسته شده اما واقعا جوان خیلی زوده به منظور در خانـه نشستن . تقریبا تمام همسن های او هنوز بازنشسته نشدن . این کـه شنیدم خیلی تو فکر رفتم . ظهر کـه همسرم امد گفتم کـه فلانی رفته سرکار . احساس کردم خودش هم شوک شده . اما هیچی نگفت . دوباره ادامـه دادم کـه چرا تو اینقدر بیکاری و ............. خلاصه کم کم داشت کار بـه جر و بحث مـیکشید . همسرم مـیگه من کـه نیـاز مالی ندارم چرا باز کار کنم و اونـهم استدلالهای خودش داشت . اما درسته کـه ما مشکل مالی خدا شکر نداریم ولی این دلیل نمـیشـه کـه یک مرد درون این سن و سال دائم درون خانـه استراحت کنـه و مگر همـه چیز جنبه مالی داره و جوهره مرد کاره . راستش مـیدانستم کـه فعلا زورم بـه همسرم نمـیرسه و او مـیخواهد فقط استراحت کنـه . اما خیلی درون دلم عصبانی بودم کـه چرا حریف این قضیـه نمـیشم و چرا های دیگه . همش درون دلم یکی مـیگفت ، ببین خانم همـین اقا چقدر راحت پول خرج مـیکنـه چقدر شیک و امروزی و چقدر های دیگه . که تا شد عصر . عصر کـه داشتیم چای و کیک مـیخوردیم و منـهم دیگه خیلی عصبانی نبودم یکهو همسرم اسم یک اقائی اورد از قبل درون مورد او شنیده بودم کـه احتمالا سرطان دارد اما هنوز مشخص نبود . و بیماری او را ما همـین امروز شنیدم . دوباره خیلی بـه فکر رفتم . یک اقای خوش تیپ و خوش قیـافه و ثروتمند تقریبا 45 ساله . و صاحب دو پسر . یک لحظه همـه اینـها درون سرم چرخید . این اقا خیلی دوندگی کرد که تا از یک سطح متوسط خودش کشید بالا البته شراقتمندانـه این کار کرد واقعا کار کرد . یک لحظه بـه پوچی حرفهای ظهرم کـه پایـه را بـه زحمت کشیدن و دوباره شروع و بدوبدو ها ..و اینکه واقعا من ان لحظه درون دلم دنبالب مال بیشتر بود و خیلیـهای دیگه . حس کردم حالا کـه شکر خدا سلامتی درون اختیـار همـه ماست ، بجای رضایت و خوشنودی ، فکرم درون راهی دیگر افتاده ، فکر طمع و زیـاده خواهی . راستی مـیخواهم مال دنیـا را به منظور وجودم یـا نـه وجودمان را حتما تقدیم بـه حرص و زیـاده خواهی بدم . ان لحظه ، چنان از ته دل نفس عمـیق کشیدم . چنان کـه حس سبکی و ارامشش یـادم نمـیره .

Mastane Matlabi

27-01-93, 08:07

چهارشنبه / یکم / خرداد / هزار و سیصد و نود و دو

وقتی شروع مـی کنم بـه نوشتن، دقیقن نمـیدونم تهش مـی‌خوام بـه کجا برسم.
مثلن از صبح چندباری نوشتم و پاک کردم.

اول راجع بـه اوضاع شرکت نوشتم. بعد یـه کم کـه فکر کردم دیدم خوب چه جذابیتی داره به منظور یـه مخاطب کـه بدونـه دوتا از همکارا بعد از عید استعفا و رفتن سراغ یـه کار دیگه.
در نتیجه کارای ماها زیـادتر شده و شرکت خلوت‌تر. قسمت بدش هم اینـه کـه یکیشون بود و یکی‌شون آبدارچی.(راست یـاین کلمـه آبدارچی اصلن جالب نیست. نمـی‌دونم جایگزینش چی خوبه. بـه هر حال.

داشتم مـی‌گفتم کـه خوب کـه کاراش بین ماها تقسیم شده و کعنـهو یـه اسب کار مـی‌کنیم.
از جواب بـه تلفن بگیر که تا نامـه‌نگاری و کارای خودم کـه مثلن کارای تخصصی‌تر باشـه. چایی هم حتما خودمون بریزیم.

البت اینم بگما. حتا وقتیم کـه اون آقای آبدارچیمون بود، من همـیشـه چایی‌ها و کلن کارای اینطوری رو خودم انجام مـی‌دادم. به منظور خودم منظورمـه.
نـه کـه حالا بگم خیلییی وسواسیما. نع. یکم وسواسیم.

اون خانوم مونم کـه خوش بـه حالش. دقیقن رفت توی یـه شرکتی کـه دوست داشت بره. یـه جای شلوغ پلوغ پر سر و صدا کـه با کلی آدم درون ارتباطه. تازشم با حقوق و مزایـای خیلی بیشتر. حالا اگه من تصمـیم گرفته بودم کارم رو عوض کنم و برم دنبال یـه کار بهتر، یحتمل الان گوشـه خونـه افسردگی گرفته بودم و یـا درون حال درست عروسک خونگی بودم که تا بعداز ظهر ببرم مغازه‌ها بفروشم بلکم یـه پولی دربیـارم. همچین شانس تخیلی دارم من.

بعدشم اومدم راجع بـه اوضاع خونـه بنویسم. نوشتم کـه گاهی دلم مـیخواد روزها بشـه 30 ساعت که تا شاید بتونم مثل قبل یـه وقتی به منظور خلوت دونفره با همسرم داشته باشم. بعدش فکر مـی‌کنم کـه اگه قرار باشـه روزها بشن 30 ساعت مثلن، دیرتر مـیگذرن... اما دلم مـیخواد این روزای سخت کـه خیلی سخت مـی‌گذرن، حداقل زود بگذرن.

رسیدگی بـه ینا و سرکار رفتن و شام و نـهار و صبحانـه درست به منظور دوتا خانواده، درون عین حال همسر نمونـه، نمونـه، عروس نمونـه و کارمند نمونـه بودن، خیلی سخته آقا. خیلی.
نفس آدم مـی‌گیره. نوشته بودم ایین چندماهه از من کـه ته‌تغاری خونـه‌ی بابا بودم و دردونـه، یـه زن مستقل کـه هرگز فکرش رو هم نمـی‌کرده کـه با چُس مثقال سنش، شیرزنی بشـه واسه خودش.

نوشته بودم خدام کـه گوشاشو گرفته.

یـه سری دیگه‌م نوشتم کـه مادر گرانقدر همسر هم توی این مدت این من ِ حقیر رو بی‌نصیب نذاشتن و هر از گاهی یـه رعشـه‌ای انداختن بـه تن و بدن نحیف من.

مثلن تو این شرایط پا درون هوایی ما بـه خاطر شرایط م، هی یـادمون مـی‌ندازه کـه سنمون داره مـی‌ره بالا و اگه بچه‌دار نشیم ممکنـه با خطر انقراض نسل مواجه بشیم و هرچیم بهش مـی گم بابا این چیزا خصوصیـه عین اینکه من بـه تو بگم لباس زیرت چه رنگیـه... تو کَتِش نمـی‌ره...

یـا یـه مثلن ِ دیگه اینکه چندروز پیشا حرف یکی از آشناها بود کـه این مادرشوهر ما نـه گذاشت و نـه برداشت یکی یـه‌کاره برگشت گفت حالا خوبه اون روپاهای خودشـه محتاجی نیست...

خیلی ناراحت شدم دیگه. نباشم؟ منظورش هرکی کـه بود من بـه م گرفتم.

حالا اینا چشمـه‌های نـه چندان جوشیده‌ش بود. یـه روزی دیدین خبرش چاپ شد کـه یـه عروس اسید پاشیده صورت مادرشوهرش.
بعد اگه عمتهم رو زدن کـه یـه صورت گندمـی رنگ داره بدونین منم. کمپوتم آناناس دوس ندارم. فقط گیلاس. لطفن.

+++

* - از این بـه بعد یـه آهنگ پیشنـهادیم داریم. البت کـه سلیقه‌ایـه.
زن دیوانـه - چارتار عزیزم (You can see links before reply)

** - پینوشت دوم نداریم.

***- عاغا... گوش کنید این آهنگو. من تضمـین نمـی‌کنم رستگار بشین اما لذتی داره عجیب.

najmeh

03-02-93, 04:03

یکشنبه 93/01/31 روز زن
ساعت 8 صبح بیدار شدم هنوز گیج و منگم آخه این پرمـیس کوچولو نمـیزاره شبها بخوابیم که تا ساعت 4 یـا شاید هم 5 بیدار بودم کنار ی کلی کار دارم واسه امروز...چند روز پیش زنداییم زنگ زد کـه بیـایم مـهربونم رو سوپرایز کنیم (من یـه دارم کـه بی نـهایت مـهربونـه بچه نداره بـه درد همـه خورده تو زندگی یعنی منظورم اینکه واسه همـه کار کرده مـهربونی هاش خیلی خاصه اونم تو این دوره زمونـه همـیشـه مورد لطفش قرار مـیگرفتیم اما از وقتی مریض شده خیلی بیشتر یعنی روزی نیس کـه بهمون سر نزده هر روز اگه شده حتی 5 دقیقه مـیاد و تند تند بهمون کمک مـیکنـه کارهایی کـه مـیکنـه رو هیچ وقت نمـیگه و ما شاید بعد از هفته ها یـا ماه ها متوجه مـیشیم وقتی ابتدای مریضی اش بود و من شیراز نبودم خیـالم راحت بود کـه هر روز بـه سر مـیزنـه ام با جاری اش تو یـه خونـه زندگی مـید یـه خونـه دو واحده و اینقدر صمـیمـی بودند کـه باهم تو یـه آشپزخونـه مشترک ناهار و شام مـیپختند و متاسفانـه دو سال پیش چند ماه بعد از مریضی ،جاری اش تصادف کرد و بعد از چند وقت فوت کرد اینقدر روحیـه اش بهم ریخت ولی اصلا بـه روی خودش نمـیاره وقتی مـیگم خوب و مـهربونـه اینقدری کـه اصلا نمـیتونم توصیفش کنم مثلا واسه زایمان م یـه هفته کامل موند خونـه 5 شب تمام تو بیمارستان بود مـیگفت بـه جای ت کـه نمـیتونـه بیـاد مـیام که تا بعدا تو دلتون نباشـه) حالا اینا رو گفتم کـه بدونید چقدر واسه همـه عزیزه ..خب با زندایی ام تصمـیم گرفتیم روز یکشنبه جشن بگیریم و کـه کلید خونـه ما رو داره درون جریـان نزاریم یعنی زندایی و دایی بیـان خونـه ما و همگی بریم تو اتاق که تا وقتی بیـاد اولش فک کنـهی خونـه نیست و بعد همـه بریزیم بیرون و سوپرایزش کنیم خب من تدارک مراسم رو بـه عهده گرفتم کلی کیک درست کردم و سالاد الویـه و بعد مـیز رو با کادوها چیدم دست تنـها بودم کاملا صبح یـه سر اومد و من درون حال درست کیک بودم پرسید مگه مـهمون دارید گفتم نـه همـینجوی درست مـیکنم خلاصه عصر کـه شد زندایی اومد همـیشـه که تا ساعت 6 عصر مـیومد اما هرچی نشستیم نیـامد ساعت شد یـه ربع بـه هشت و نیومد تصمـیم گرفتیم بـه دایی بگیم کـه تماس بگیره و یـه جوری بگه کـه بیـاد خونـه ما دایی هم زنگ زد کـه من سبزی خ برات و برو خونـه ت تحویل بگیر اون گفته بود باشـه الان مـهمان برامون اومده و بعد مـیرم خلاصه که تا 8:30 نشستیم که تا اینکه صدای درون اومد همگی رفتیم تو اتاق، اومد و هرچی صدامون کرد جواب ندادیم اومد درون اتاق رو باز کرد و ما هم کلی جیغ و دست و .... کلی ذوق کرد جونم و بعد هم کـه ادامـه مراسم رو گرفتیم کادو و کیک خوردن و ... درسته کـه کلی خسته شدم چون تنـها بودم واسه خرید وسایل و درست اونا و تمـیز خونـه اما کلی خوش گذشت بـه همـه تازه کلی هم از کیک هایی کـه درست کرده بود تعریف د جای همتون سبز بود:x

*ماریـا*

09-02-93, 10:27

دوباره اردیبهشت شد و سایـه یـه غم سنگین رو چشمام سنگینی مـیکنـه......
سالها پیش یکی از شادترین روزهابرام 12 اردیبهشت بود.از یک هفته جلوترشمارش معو شروع مـیکردم.روز دوازدهم از صبح بیتاب بودم لحظه شماری مـیکردم که تا پدرم با هدایـای روز معلم بـه خونـه بیـاد.هر چی بـه ساعت ورودش نزدیک مـیشدقلبم تندتر مـیزد..
وای!!!!!!!!چه لحظاتی بود وقتی با ذوقی سرشار همراه و برادرم بسته های کادو رو با عجله باز مـیکردیم.گلها رو تو گلدون مـیگذاشتیم و شیرینی ها رو با عشق مـیخوردیم.
دیدن اون همـه کادو روحم و قلقلک مـیداد و از خوشحالی لبریز مـیشدم.یـادش بخیر...
هنوزکتاب خانـه کوچک مادرم با کتاب هایی کـه صفحه اولش و دست خط بچه های هفت ساله پر کرده تزیین مـیشـه.همـه اون کتابها بوی پدر رو مـیده....هنوز گوشـه گوشـه خونـه مـیبینمش کـه نشسته و با یکی از اون کتابها سرگرم...
یـادش بخیر چه عاشقانـه درباره موضوع کتابش توضیح مـیداد و من و تشویق مـیکرد که تا نگاهی بـه اون کتاب بندازم.وقتی خوب فکر مـیکنم علاقه امروز من بـه مطالعه بـه اون روزا بر مـیگرده.....
دوباره روز معلم نزدیک شده و دلتنگی گریبانم و گرفته.....
خیلی سال کـه 12 اردیبهشت و دوست ندارم.روز معلم.....روزپدر به منظور من مفهومش و از دست داده !!!وقتی پدری نیست که تا بهش تبریک بگم،معلم زندگیم به منظور همـیشـه رفته....................
پدرم آن نور چشمانم کـه رفت دوره بگذشته ها دیگر گذشت

معلم روزت مبارک

najmeh

14-02-93, 04:15

امروز اصلا حوصله خودم هم نداشتم چقدر این روزا بد شدم همـه اش ناامـید درون حال غر زدن از صبح کـه بیدار شدم درون حال غر زدن ام ، مـی پرسه غذا چی بزارم خیلی بد جواب مـیدهم من چی مـیدونم نشسته ام روی مبل روبرم نگاهم افتاد بـه پای چقدر ورم داره خدایـا داره مـیترکه از بس باد کرده نمـیدونم حتما چیکار کنم براش نگاهش مـیکنم چرا اینقدر غمگین و افسرده شده چرا این مریضی دست از سر برنمـیداره چرا اینقدر شکسته شده. دلم براش مـیسوزه ، یـادم مـیفته بـه بچههام کـه روز معلم با مـیرفتم مدرسه اش چقدر خوش مـیگذشت م خیلی آدم شادی بود اما الان نیست بی حوصله هست ناامـیده خودش هم تنبلی مـیکنـه ورزش نمـیکنـه کـه این مریضی دست از سرش برداره من چقدر خودخواهم چرا کاری نمـیکنم کـه شاد بشـه ، خدایـا جرا همـه افسرده شدیم داغونم ذهنم پر شده از افکار پوچ و مسخره انگیزه هام از دست دادم همـه اطرافیـانم افسرده شدند..کاش م خوب مـیشد مثل قدیم خودش مـیرفت بیرون ، کاش مـی تونست مثل قدیما با همسایمون بره پیـاده روی، بره واسمون نون سنگک بگیره بعد بیـاد بیدارمون کنـه بگه بچه ها بیـاین نون سنگک خشخاشی کـه سیـاه دونـه و زیره هم زدم واستون گرفتم بیـاین بخورید تنبلا کاش امشب مـیخوابیدم فردا بیدار مـیشدم مـیدیدم این ها همـه خواب بوده کاش یکی اینجا بود اشک هام رو پاک مـیکرد مـیگفت عب نداره درست مـیشـه این نیز بگذرد.........

dana2012

21-02-93, 02:54

چند روزی بود کـه مـیخاستم برم سر مزار بابابزرگم . خیلی دلم واسش تنگ شده بود :x. بعد از اینکه بـه خوابم اومد و نگرانم بود با خودم قرار گذاشتم حتما سر مزارش برم . خیلی دلتنگش بودم و کلی باهاش حرف زدم و گریـه کردم :((. بعد سر خاک جوونم رفتم بعد از ذکر فاتحه یـاد خاطره های شیرینی افتادم کـه باهم داشتیم اون زمان من خیلی سن نداشتم اما یـه چیزایی بـه خاطر دارم . بـه خالم گفتم یـادته یـه سری تابستون ما خونـه بابا بزرگ بودیم بعد خیـار شور بـه من و فاطمـه دادید . خیـار شوراش خیللللللللی شور بود . و مدام اب سرد مـیخوردیم بابا بزرگ طفلی همش درون مسیر رفت و امد بود که تا کلمنو از اب پر کنـه :dاما یـه کلمـه چیزی بـه ما نمـیگفت اما شما ما رو دعوا مـیکردی و مـیگفتی چه خبره بابا گناه داره.2-33
موقع نماز خوندنت شد ما خوشحال کـه الان مـیری نماز مـیخونی ما بازم مـیتونیم اب بخوریم . اما تو نماز حواست بـه ما بودااااااااا و اگه مـیدیدی ما نزدیک کلمن اب شدیم چشم غره مـیومدی ما یـه چشممون بـه تو بود یـه چشممون بـه کلمن که تا با سجده رفتنت بپریم سر کلمن اب:)) . اصلا تو نماز مـیخوندی حواست بـه نمازت بود یـا بـه ما :d. چه روزای خوبی بود 2-24قبل از مریضیت .تو فامـیل زبانزد خاص و عام بودی از هر لحاظ واسه خودت کدبانویی بودی هنوز هنرهای دستت روی دیوار خونـه مادربزرگ بـه یـادگار مونده و با دیدنشون قلبمون تیر مـیکشـه و جیگرمون مـیسوزه . 30 2تقدیر الهی بود کـه صاحب فرزندی نباشی کـه بتونـه حتی یـه شاخه گل سر مزارت بزاره . :(749):نیـایش هر وقت مـیاد سرمزارت یـه شاخه گل سر مزارت مـیزاره و تعریف مـیکنـه اره من رفتم سر خاک یـه شاخه گل سر خاک گذاشتم اخه بجه نداره کـه بتونـه سر خاکش گل بزاره . جیگرم اتیش مـیگیره . :(554):
الان سالهاست کـه در ارامگاه ابدیت ارام گرفته ای . همـه مـیدونیم جایگاه خیلی خوبی داری چون خوبیـهایی داشتی کـه با یـاد اوریش قلبمون اتیش مـیگیره . با خودم فکر کردم چی مـیشد اول از همـه خودم رو مـیگم اونقدر خوب باشیم و دلی رو بـه درد نیـاریم کـه بعد از سالها از رفتنمون واقعا دل همـه واسمون تنگ بشـه و در غم نبودنمون اشک بریزین اما بعضی از ادما رو چی بگم ... خدا خودش بهتر مـیدونـه . خدا یـا همـه ما رو بـه راست هدایت بفرما :ympray:

aftab khanoom

25-02-93, 09:37

آنقدر دوست مـیدارمت کـه نگو و مپورس مـهربان همسرم،تموم راه برگشت رو که تا خونـه گریـه کردم یـادمـه همـین جا تو همـین سایت گفته بودم هنر گریـه ندارم بعداّ فهمـیدم گریـه هنر نمـیخواد کافیـه آدم ببینـه تمام هستیش داره به منظور یـه مدت هرچند کوتاه ازش جدا مـی‌شـه دنیـا مـی‌شـه زندون:-s امروز با همسری رفتیم فرودگاه (از دید من فرودگاه جهنم ایست بس عظیم کـه ازش متنفرمممممممممم) تموم مدت لبخند زدم گفتم آره بابا زود برمـی‌گردی ایشالا ،در حالی‌ کـه بغض و گریـه نمـیگذاشت حتا نفسم بکشم بـه بهانـه اینکه دیروقت و اینکه صف هم بسیـار شلوغ بود زود خداحافظی کردم که تا وارد سالن فرودگاه شدم زدم زیر گریـه30 2متنفّرم از هرچی‌ فرودگاه ‌ست2-33که همـین فرودگاه همـیشـه من و با چشمون پر از اشک دیده و هنوز‌م سیر نشده،همـین فرودگاه کـه غریبی من رو بـه رخم مـی‌‌کشـه،همـین فرودگاه جای بود کـه من دیدم بابام بخاطر من گریـه مـی‌کنـه کـه خدا خودش شاهده کـه دنیـا آور شد رو سر من،تا رسیدم خونـه دوبار بهش تماس گرفتم کـه گفت که تا چند دقیقه دیگه هوا پیما بلند مـی‌شـه،گفت قصه نخور زود برمـی‌گردم:(595):وقتی‌ رسیدم خونـه احساس کردم خونـه داره با پوزخند من و نگاه مـی‌کنـه درون نبوده مـهربان همسرم خیلی‌ گریـه کردم.زود برگرد همسر عزیزم،15 2من تو این یـه مورد اصلا آدم قوی نیستم،من وحشتناک مـیترسم از دوری آدمـهای کـه دوستشون دارم:(634):

ابر 15

25-02-93, 03:28

آفتاب منـهم مثل شما ، یک سال تمام شوهرم توی فرودگاه بدرقه مـیکردم . اونـهم توی شرایطی کـه خودم غریب بودم توی این شـهر غریب .گریـه هائی کـه حالا هم یـادم مـیافته دلم آتیش مـیگیره . باور نمـیکنی از بس گریـه کردم چشم هام درون مراحل ابتدائی آب مروارید . تمام لحظات تلخ یـادم نمـیره خیلی درک مـیکنم حالت و وضعت . اما ، حالا کـه به عقب برمـیگردم ، فکر مـیکنم اگه خدای نکرده ان شرایط پیش بیـاد محاله بذارم این گریـه ها و بی تابیـها دوباره تکرار بشـه . تمام این دوری و فاصله ، به منظور من و همسرم شد یک رابطه بسیـار محکم و دانستن ارج و قرب و عشق بینـهایت . درسته ، کـه لحظه بـه لحظه واین دوری بـه کام شما تلخ و سخته ، اما ، همـیشـه زیباترین و بکرترین هر چیزی از مـیان تلخکامـی بـه بار مـینشیند . یک روز کـه مطمئنم دور نیست ، شما هم با دلی که، پر از تجربه و شادی به منظور دیگرانی مـینویسن کـه این نیز بگذرد !!!!!

taraneh

11-03-93, 03:09

سلام.این آخرین دست نوشته ی من درون سن 23 سالگی است.:)من امروز ساعت 2 بـه دنیـا مـیام.وقتی بـه دنیـا اومدم 43 سالش بوده.نمـی دونم چرا مثل لحظه ی سال تحویل این لحظه به منظور من مـهمـه.یعنی امروز که تا ساعت 2 من نگاهم بـه ساعته و دلشوره دارم کـه الانـه کـه به دنیـا بیـام.هر سال همـینجوریـه.این به منظور من یـه نشونـه ست کـه یعنی هنوز پر انرژی ام .هنوز زنده ام.اگه یـه سالی گذشت و من اینجوری نبودم مـیشـه فهمـید کـه از دست رفتم..همـیشـه 11 خرداد به منظور من روز مـهمـی بوده.از 4 سالگی.از وقتی یـادم مـیاد کـه به جای کیک تولد،بابا بستنی نونی مـی خرید.یـادش بخیر.دیشب کلی آرزوهامو توی دفترم نوشتم.بیشترش سلامتی بود.سلامتی و سلامتی و سلامتی.همـیشـه پای آرزو کـه برسه آدم هیچ آرزویی نداره.من کـه اینجوریم.دیشبم کـه احساس مـی کردم غول چراغ جادو اومده نشسته روی مبل و زل زده بـه چشمای من،من فقط مـی گفتم سلامتی.من یکی همـینجوریش حال و هوام حال و هوای دیوونـه هاست ،اگه از لحاظ جسمـی مشکل داشته باشم کـه دیگه اصلا روی من حساب نکنید.پاک خل مـیشم.برای همـین مـیگم سلامتی.فقط سلامتی.
امروز با صدای زنگ درون خونـه بیدار شدم.م بود.اومده بود بهم سری بزنـه و حالی بپرسه.خیلی خوشحال شدم.اینو بـه فال نیک مـیگیرم.آرزو مـی کنم که تا وقتی زنده ام روز تولدم مو ببینم.
حالا شاید امروز یک فال حافظم گرفتم.ببینم حافظ عزیزم نظرش چیـه؟اصلا فال مـیگیرم مـیذارمش اینجا شما دوستای خوبمم ببینید.دوستای نازنینی کـه با تبریکاشون واقعا منو خوشحال ومن بـه داشتن تک تک شون افتخار مـیکنم.:x

اینم نظر حافظ عزیز:

صوفی گلی بچین و مرقع بـه خار بخش

وین زهد خشک را بـه مـی خوشگوار بخش

طامات و شطح درون ره آهنگ چنگ نـه

تسبیح و طیلسان بـه مـی و مـیگسار بخش

زهد گران کـه شاهد و ساقی نمـی‌خرند

در حلقه چمن بـه نسیم بهار بخش

راهم لعل زد ای مـیر عاشقان

خون مرا بـه چاه زنخدان یـار بخش

یـا رب بـه وقت گل گنـه بنده عفو کن

وین ماجرا بـه سروجویبار بخش

ای آن کـه ره بـه مشرب مقصود‌ای

زین بحر قطره‌ای بـه من خاکسار بخش

شکرانـه را کـه چشم تو روی بتان ندید

ما را بـه عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح

گو جام زر بـه حافظ شب زنده دار بخش

*ماریـا*

17-03-93, 05:54

توجه!توجه!
این خاطره کاملا واقعیست.............البته من یک مقدار مایـه طنز بهش دادم که تا دچار تهوع نشید.

از بچگی عاشق شیرینی مشـهدی بودم.امروز نمـیدونم بهش چی مـیگن؟مربایی؟آلمانی؟؟؟؟؟ بگذریم.........
یکی از غروبهای گرم تابستان بـه اتفاق خانواده نشسته بودیم و حین صحبت و بگو بخندشیرینی های مشـهدی رو یکی یکی با عشق مـیخوردم و از طعم لذیذش لذت مـیبردم.یـادم نیست شیرینی پنجم بود یـا ششم که تا گذاشتم تو دهنم و یـه فشار دادم یـه چیز کمـی سفت تقی صدا داد و یـه مایع لزجی تو دهنم حس کردم.نصف شیرینی کـه سالم بود جلوی صورتم گرفتم که تا ببینم این صدای شکستن به منظور چی مـیتونـه باشـه؟
اول باورم نشد یعنی نخواستم کـه باور کنم!هر چند دیگه فایده ای هم نداشت خورده بودمش ....یـه تخم سوسک نصفه با مایع لزج و سفید رنگبقیـه شیرینی تو دستم بـه من دهن کجی مـیکرد.ادامـه اش و خودت حدس بزن................
تا چند وقت منتظر بودم گفتم نکنـه یـه بارداری خارج از برنامـه داشته باشم؟؟؟؟
بعد از یـه مدت وقتی دیدم هیچ خبری نشد فهمـیدم چون همـه شیرینی و نخوردم امکان این موهبت رو از دست دادم.
هنوز بعد از سالها وقتی از کنار اون قنادی رد مـیشم این خاطره برام زنده مـیشـه.دقیقا نمـیدونم ناراحتیم بابت اون نیمـه ایـه کـه خوردم یـا اونی کـه نخوردم ؟؟؟

گلبو

05-08-93, 01:55

خوشبختانـه یـا بد بختانـه خانواده شوهرم از ما دور هستن. بـه همـین دلیل منطقی ، دیر بـه دیر پیشمون مـیان. یکی از شوهر های گرام کـه یـه کمـی کـه چه عرض کنم خیلی راحته بعد سال ها امسال بـه خانـه ما نزول اجلال . من هم درون یک حرکت حرفه ای چند نوع غذا و دسر درست کردم ( البته شما مدیونید اگه فکر کنید کـه مـی خواستم هنر و توانمایـهام را نشون بدم):d
خوب القصه یکی از دسر ها یـه دسر شارلوت حسابی بود کـه خفن تزیین شده بود.2-35 وقتی سفره را پهن کردم و مخلفات را گذاشتم هیچی نگفتن. اما بهار ( م) که تا ژله شارلوت را دید جیغ زد من ژله مـی خوام ... اما بقیـه با یـه حالت چندش بـه ژله خوش آب و رنگ نگاه . بلاخره ما به منظور بهار جان ژله گذاشتیم شوهرم هم گفت منم مـی خوام ... بـه این ترتیب فقط بچه ها مشتری شدن و یک سوم ژله را خوردن.
بهار هم مدام مـی گفت: وای چه خوشمزه است
تو بهترین آشپز دنیـایی
چه طعمـی داره
چه تو حرفه ای
چه تزیینش قشنگه
منم گفتم : الهی قربونت برم کـه فقط تو از ت تعریف مـی کنی.:(248):
بعد منم بـه بقیـه تعارف کردم کـه بفرماید خوشمزه است. شوهر جان با یـه حالت بی مـیلی نگاه کرد بـه خاطر تعارف من یـا تعریف های بهار یـا کنجکاوی نمـی دونم، یـه تیکه برداشت خورد.
بعد گفت: ما از این چیزا دوست نداریم دستت درد نکنـه.( منم توی دلم گفتم بهتر خودم هستم با بهار مـی خوریم2-35 خوب چیـه برام نازم مـی کنـه)

نمـی دونم یـه چیزی توی سفره کم بود بلند شدم کـه بیـارم. وقتی برگشتم چشتون روز بد نبینـه خبری از ژله شارلوت نازنینم نبود. ما را مـیتوی سرم چند که تا علامت سئوال بود کـه هنوز کـه هنوزه جوابش را نیـافتم.:-b:(168)::(716):

لیست سوال های من بـه این ترتیبه
1- توی خونـه آپارتمانی فاصله آشپزخونـه که تا سالن چقدره؟:-?
2-آیـا درون این فاصله 10 ثانیـه ای من وارد تونل زمان شدم و بعد از 10 دقیقه برگشتم:(168):
3- آیـا آنـها ژله را پای گلدون خالی ؟
3- آیـا آدم مجبور تعارف کنـه و بعد آبروی خودش را ببره؟
4- چه عیبی داره بگی غذای یکی خوبی؟CH-09
5-و سئوال اساسی تر چطور ژله بـه آن بزرگی درون 10 ثانیـه غیب مـی شـه؟:(218):

taraneh

14-08-93, 04:05

14/آبان/1393
هم اکنون خانـه ی من درون سکوتی دلپذیر بـه همراه صدای قطره های باران بر روی دیوار های نازک خانـه و شیشـه ها، رو بـه ابرهای خاکستری و هوای مـه آلود دراز کشیده است.خوب این یعنی بیرون مـه آلوده،بارونم مـیباره.مـی زند باران بـه شیشـه،مثل انگشت فرشته!واقعا هم مثل انگشت فرشته :) از صبح این صدای بسیـار زیبا بـه گوش مـیرسه و البته من هر چند دقیقه یک بار پشت شیشـه مـیرم و امروز بـه خاطر هوای مـه آلود دوست داشتنی،خبر از کوه های بلند شـهر من نیست.کوه هایی کـه توی روزهای آفتابی هر چند دقیقه نگاهشون مـیکنم و اینکه روزگاری همـه ی اونا رو فتح کردم حس خوبی بهم مـیده.بله مـیخواستم بگم من کوه نوردم.:>الان پشت شیشـه من آتش نانوایی سنگگ رو مـیبینم-مثل هرروز-جز یکشنبه ها کـه روز تعطیلی نونوایی روبه روی خونـه ی ماست و همچنین سبزی فروشی کنار نونوایی کـه همـیشـه وقتی پشت شیشـه مـیرم با خودم درگیرم کـه آیـا سبزی فروش مرا مـیبیند یـا نـه؟البته همـیشـه توهم دارم کـه مرا مـیبیند، درون حالی کـه بارها از همسر جان درون ساعات مختلف روز پرسیده ام کـه دیده مـیشم؟ و او با اشاره مـیگوید کـه نـه.کنار نونوایی هم یک دبستان است.:xدو شیفت.یک شیفت انـه و یکی پسرانـه.این هفته پسر کوچولوها ظهری هستند.انقدر بانمک مـیشوند با کلاه ها و کیف های سنگینشان.هووووم.خیلی حس خوبی دارد کـه مـه را تنفس کنی درون حالی کـه بچه ها نزدیک چشمانت مـی پلکند.بله من یواشکی پنجره را باز مـیکنم و هوا را تنفس مـینمایم.مگر من آدم نیستم؟
خووووب این همـه حرف زدم کـه در آخر نصیحتتان کنم:d هوا خیلی خوب است.هر جایی هستید با هر هوایی،چشمانتان را ببندید و هوا را تنفس کنید.با همـه ی سلول هایتان.
پ.ن:گور پدر ظرف های نشسته :|

Powered by vBulletin® Version 4.2.1 Copyright © 1397 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.




[خاطره نویسی روزانـه درون آشپزانـه [بایگانی] - Ashpazaneh | آشپزانـه تزیین پفیلا در نایلون فریزر برای جشن تولد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 23:53:00 +0000